کور، کباب، هلو!

saeed_saman_15_08_31

این مهم را نمی‌باید فراموش کرد که، کارساز‌ترین ابزار در سرکوب ملت‌ها، بوق‌های تبلیغاتی است. از این بوق‌ها تبلیغاتی پخش می‌شود که دولت‌های توانمند و ثروتمند، همه‌ساله با صرف صدها میلیون دلار بودجه تنظیم می‌کنند، و با تکیه بر آن‌ خواست و تمایلات مراکز تصمیم‌گیری قدرت‌های جهانی را به عنوان «واقعیات» به افکار عمومی می‌فروشند. برخلاف تصور عوام و خوش‌باوران، آنچه از این بوق‌ها تراوش می‌کند، نه علمی و تحقیقی است،   و نه روشنگرانه؛‌ تبلیغاتی است هدفمند و سرکوبگرانه!

خوشبختانه تجربة ننگین «انقلاب اسلامی» این مزیت را برای ملت ایران به همراه آورد که اکثر ایرانیان با ابعاد سرکوبگرانة این تبلیغات ضدبشری بیشتر آشنا شوند.   ولی این نوع عملیات تبلیغاتی پایانی ندارد؛ چرخ‌دنده‌های تبلیغات استعماری یک‌لحظه از حرکت فرونایستاده و نخواهد ایستاد. به زیر این چرخ‌دنده‌‌ها استخوان ملت‌ها خرد می‌شود؛ منافع نجومی استعماری محفوظ می‌ماند؛   و نهایتاً همین تبلیغات است که استبداد را به «اهداف انسانی»، و استعمار را به «دخالت‌های انساندوستانه» تبدیل می‌کند، و از کودتاهای ننگین به عنوان «انقلاب مردم» نام می‌برد. در همین راستا و در تداوم همین تبلیغات انسان‌ستیز است که حرافی‌های کودکستانی به عنوان «مقالات سیاسی و حقوقی» به افکار عمومی ارائه می‌شود.  «مقالاتی» که در رسانه‌های «معتبر» جهان بازتاب می‌یابد و در میعادهای مطلوب به خورد خلق‌الله داده می‌شود.

یکی از همین سخن‌پرانی‌های کودکستانی را روزنامة‌ فرانسوی لیبراسیون، مورخ 16 اوت 2015 منتشر کرده. مطلب کذا را عبدالکریم لاهیجی، و یک زن فرانسوی به نام «فرانسواز دومون» مشترکاً قلمی کرده‌اند!   اولی رئیس فدراسیون بین‌المللی جوامع حقوق بشر، و دومی هم رئیس جامعه حقوق بشر فرانسه است! وبلاگ امروز را به بررسی و تحلیل اظهارات این «حضرات» اختصاص می‌دهیم. اینان تلاش دارند شکست سیاست‌های منطقه‌ای ایالات‌متحد را تا حد امکان از مخاطب پنهان دارند.

از تیتر مقاله آغاز کنیم که با عنوان پرطمطراق «غرب، بازوی مسلح استبدادها» به مخاطب چنین القاء می‌کند که گویا حضرات از مخالفان سرسخت سیاست‌های میلیتاریستی غرب هستند. همانطور که بارها گفته‌ایم،‌ در این روز و روزگار احدی نمی‌خواهد در اردوگاه حامیان استبداد جای بگیرد،   حتی هیتلر و موسولینی هم اگر مقاله می‌نوشتند، از استبداد انتقاد می‌کردند!   در نتیجه، قلم‌فرسائی بر علیه استبداد، حداقل طی سال‌های اخیر تبدیل شده به نوعی زنگولة ابله‌فریب که به گردن هر گربه‌ای انداخته‌اند. ولی اینکه عبدالکریم لاهیجی، حامی «اسلام سیاسی» و انقلاب ملائی،   که گذشته از همکاری با اوباشی از قماش حسن حبیبی و حاج‌سید‌جوادی در راه «تنظیم» پیش‌نویس قانون اساسی «اسلام سیاسی»، رأی مثبت نیز به حکومت اسلامی و ملاسالاری را در کارنامه‌اش دارد، این روزها به قولی «ضداستبداد» شود، زنگوله‌ای است که به گردن هر گربه‌ای نمی‌توان انداخت. ایشان باید گربة ویژه‌ای باشند. گربه‌ای که «وظیفه» دارد، راه را برای «سگ کدخدا» ـ بریتانیا ـ و سگ‌خور کردن اموال ملت‌ها هموار کند! برای هموار کردن چنین راهی لازم آماده تا مقالة ایشان سیاست شکست‌خوردة آمریکا و انگلستان را به گردن «فرانسه» بیاندازد.  کشوری که هیچگونه استقلالی در زمینة فعالیت‌های نظامی‌ ندارد و همانطور که شاهد بودیم به دلیل مخالفت آمریکا،‌ ناچار شد قرارداد فروش میسترال به روسیه را لغو کند و خسارت سنگین هم بپردازد. از اینرو تهاجم به فرانسه در دستور کار «مسیو» لاهیجی و مادام دومون قرار گرفته. اینان پس از ایراد گیری‌های ملانقطی و بی‌ضرر از سیاست‌های منطقه‌ای فرانسه، می‌گویند «واقعیت» را نباید نادیده گرفت؛ دفاع از حقوق بشر اساس «بهار عرب» بوده:

«حمایت از دیکتاتورها به بهانه امنیت و ثبات نه تنها گواهِ خوارپنداری مردم منطقه، که انکار صریح واقعیت در منطقه است. حامیان واقعگرائی نوین مرتبط با امنیت فراموش کرده‌اند که در سال ۲۰۱۱ دفاع از حقوق بشر اساس بزرگ‌ترین جنبش مردمی در تاریخ مدرن جهان عرب را تشکیل داد.»

همان منبع

البته مقصود از «انکار واقعیت در منطقه» آنقدرها روشن نیست.  ولی با نیم‌نگاهی به ماوقع شاید بتوان دریافت که «حضرات» این عبارت مبهم را برای جدا کردن حساب آمریکا از ناکامی سیاست اوباما به کار برده‌اند! از شما چه پنهان، روز 4 ژوئن 2009 میلادی،  باراک اوباما راهی مصر شد،   و طی سخنرانی در برابر سه هزار «دانشجو و دانش‌پژوه» فقط از اسلام گفت، و از اسلام قدردانی کرد! در وبلاگ «موش و تانک»، مورخ 6 ژوئن 2009، شدیداً سیاست جدید منطقه‌ای عموسام را مورد انتقاد قرار دادیم و «انکار واقعیت منطقه» را از سوی رئیس‌جمهور یانکی‌ها محکوم نمودیم:

«اوباما بجای سخن گفتن با ملت‌ها، فرهنگ‌ها و کشورهای مختلف این منطقه، به خود اجازه می‌دهد در برابر مردم منطقه‌ای که وارثان یکی از غنی‌ترین مجموعه‌های تمدن‌ بشری هستند، از ماهیگیر تونسی تا معمار و هنرمند مصری، و از آخوند قمی تا سوسیالیست تهرانی را در یک کاسة از پیش تعیین شده مغروق کند، کاسه‌ای به نام جهان اسلام!»

منبع: ‌وبلاگ سعید سامان

بله، همانطور که گزیدة وبلاگ «موش و تانک» نشان می‌دهد، یک‌کاسه کردن ملت‌ها در فاضلابی به نام «جهان اسلام» از همان روزها سیاست اصلی پاپا اوبامای عبدالکریم لاهیجی بوده؛   البته لاهیجی نمی‌دید، چرا که آن روزها گویا «کورالکریم» شده بود.  آن روزها که امثال لاهیجی بر علیه کاریکاتور محمد «موضع‌گیری» ‌کردند،  و «توهین به پیغمبر اسلام» را محکوم ‌فرمودند، گویا هنوز جهت باد «حقوق‌بشر» مشخص نشده بود.   هر چند کم نبودند ایرانیان و غیرایرانیانی که برای آزادی بیان ‌نوشتند و بازهم نوشتند! ولی حضرت لاهیجی بادبان‌شان را همین‌جوری هوا کردند، ببیند چه پیش می‌آید.   و در هیاهوئی که رسانه‌های وابسته به صنایع اسلحه‌سازی بر سر یک کاریکاتور بی‌ارزش به راه انداختند،   این حقو‌قدان برجسته که بیشتر می‌باید حقوق‌بگیر خوانده شود،   بجای حمایت از آزادی بیان، از سرکوب آزادی بیان حمایت کرد!   می‌بینیم که همنشینی‌های «22 بهمنی» وی با اوباش حکومت اسلامی آنقدرها اتفاقی و اشتباهی نبوده؛ ارادی و از روی «درک متقابل» صورت گرفته بود. ولی گویا حقوق و مزایای لاهیجی در حکومت اسلامی کفاف زندگی ایشان را نمی‌داد، از اینرو سر به بیابان گذاشتند؛ به پاریس «هجرت» فرمودند! و روزی که جانیانی شناخته شده، کاریکاتوریست‌های شارلی را در قلب پاریس برای «احترام به همان پیامبر اسلام» قتل‌عام کردند،‌ بوی کباب «عبدالکریم» را از خود بیخود کرد. اینچنین بود که عبدالکباب با شعار «ژو سویی شارلی» به خیابان‌آمد تا عکسی هم از وی بگیرند و بزنند توی اینترنت! باشد که همه بدانند ایشان، هم با «توهین به پیامبر اسلام» مخالف بوده‌اند، و هم با قتل‌عام «توهین‌کنندگان!» خلاصه ایشان از آن سیخ‌ها هستند که دو سرش نسوخته باقی می‌ماند.   ولی برای اینفرد که در کتاب دعای‌اش ـ قانون اساسی حکومت اسلامی ـ گفتار و کردار انسان را در جامعه منوط به کسب تأئیدات دین‌مبین کرده، قتل انسان‌ها به دلیل عدم توافق‌شان با این دین «لازم و واجب» و بسیار ساده است؛ خلاصه این جنایت عین «هلوی پوست کنده» به راحتی وارد گلوی عبدالکباب می‌شود،‌ و او را به «عبد‌ال‌هلو» تبدیل می‌کند!

و «عبدل‌هلو» که در لیبراسیون، سخن از « بزرگ‌ترین جنبش مردمی در تاریخ مدرن جهان عرب» به میان آورده،   شاید فراموش کرده باشد که رهبری این بزرگ‌ترین جنبش،   حداقل تا آنجا که به سیاست‌های آمریکا مربوط می‌شود،   به حکومت‌های امثال محمد مرسی، منصف مرزوقی و … منتهی شده است. به عبارت دیگر، اگر چشم کور بعضی‌ها ندیده،‌ و عبدالکوریم هستند، دیگران دیدند که یانکی‌ها با چه اصراری اسلامگرایان را از آب‌نمک‌های سازمان سیا در اروپای غربی و آمریکا بیرون کشیدند و به اسم «حضرت رئیس‌جمهور» به ریش ملت‌ها بستند. در همان وبلاگ «موش و تانک» نوشتیم که به چه دلیل اوباما و دارودسته‌اش از اسلام سیاسی حمایت می‌کنند:

«[…] آمریکا طی سه دهة گذشته از اسلام جهت سرکوب ملت‌های منطقه استفادة کامل کرده، و با در نظر گرفتن سخنرانی اوباما در قاهره به صراحت می‌توان عنوان کرد که ایالات متحد حاضر نیست از لقمة چرب و نرم اسلام دست بردارد. اوباما می‌داند که با تکیه بر اسلام جنگ میان فرقه‌های مختلف همیشه یک گزینة شیرین خواهد بود[…]»

منبع: وبلاگ موش و تانک

بله، حضرات مثل سگ برای جنگ و درگیری منطقه‌ای له‌له می‌زدند و می‌زنند، هر چند کارشان نگرفت! و لاهیجی که در ورق پارة‌ لیبراسیون، سخن از «بزرگ‌ترین جنبش مردمی» بر زبان می‌آورد، از منظر زمانی چند سالی «دیرکرد» دارد.   راستش را بخواهید این به اصطلاح «جنبش» نه بزرگ، که خیلی هم ذلیل، خاک‌برسر و جفنگ بود. این «جنبش» از قماش همان عارضه و غائله‌ای بود که جیمی‌کارتر دست در دست امثال لاهیجی‌ها در سال 1978 در ایران به راه انداخت و هدف‌اش جایگزینی رژیم‌ «پلیسی ـ نظامی» آریامهری با فاشیسم مذهبی خمینی بود. دو سال پیش از «رخداد فرخندة» بهارعرب، همه می‌دانستند که «عموتوم» کجا می‌رود؛  فقط لاهیجی گویا نمی‌دانست!  چه بگوئیم، که از قضای روزگار هنوز هم نمی‌داند! از اینرو «داعش» را پدیدة الهی به شمار‌ آورده و ریشه‌های آمریکائی این جریان ضدانسانی را در مقاله‌اش «پنهان» داشته:

«پانزده سال جنگ با تروریسم به شکستی سنگین انجامید که به جهادگرایان اجازه داد بخش‌های بزرگی از سوریه، عراق و یمن را در اختیار بگیرند. امروز جهادگرایان در لیبی و نیجریه حضور دارند و به طور آشکار شهرهائی در اروپا و آمریکا را تهدید می‌کنند.»

منبع: همان مقاله

مقاله نوشتن به شیوة لاهیجی چند حُسن دارد.  نخست اینکه،   با «آسمان ریسمان» کردن و حرف مفت،   سیاست‌های حساب شده و کاملاً قابل پیش‌‌بینی استعمارگران را به حساب «قضا و قدر» می‌گذارد.   از این مسیر ارباب را راضی و خوشنود می‌کند؛   عملة ارباب را هم شکرگزار خواهد کرد و تریبون مفت در بی‌بی‌سی و لیبراسیون برای‌اش تأمین می‌شود! ولی زمانیکه این قماش قلم‌زن به عوام‌الناس می‌رسد، مسئله متفاوت است. عوام از اینهمه شناخت و رشادت و عمق استراتژیک که لاهیجی در مقاله‌‌اش به کار برده،   «متعجب» می‌شود؛ ‌ چه بسا که فریاد «لاهیجی! لاهیجی! خدا نگهدار تو، بمیرد بمیرد دشمن خونخوار تو» سر دهد! دنیا را چه دیدید، ملت‌ها «ناجیان» خود را همین جور شکمی و کشکی «بازیافته‌اند!»   هیتلر را که فراموش نکرده‌ایم؛ نقاش ناشی و دیوانه‌ای بود در گوشة اتریش که تبدیل شد به رهبر آلمان و فراموش کرد از کدام طویله به برلن رسیده. بله! ناجیان معمولاً فراموشکار هم هستند!   لاهیجی، ‌ ناجی اسلام راستین هم فراموش کرده که برای برتری شیعی‌مسلکان چه مبارزاتی کرده بود!  از اینرو به مصداق لاف در غربت،‌ پس از هارت‌وپورت‌ فراوان در لیبراسیون، از برابری همة انسان‌ها نیز سخن به میان می‌آورد:

«منافع ملی فرانسویان و نیز تمام اروپائی‌ها در اعلامیه جهانی حقوق بشر تعریف شده است و ویژگی آن جهانشمول است: آزادی و برابری تمام انسان‌ها.»

همان مقاله

ولی برای کسی که با توسل به چند برگ زیارت‌نامه و حدیث و روایت برای یکی از متحجرترین حکومت‌های قرن بیستم میلادی «قانون اساسی» نوشته،  کوفتن بر طبل «آزادی و برابری تمام انسان‌ها» لقمة بزرگی است و بلعیدن آن نیازمندگلوگاهی گشاد و «الهی» خواهد بود! خدا را شکر، عبدال‌هلو گلوگاه‌ گشادی دارد. و اینک ملت ایران به ضرب چماق تبلیغات لیبراسیون می‌باید این دروغ شاخدار را بپذیرد که آن خودفروخته‌ای که با تکیه بر شریعت «قانون» می‌نویسد،‌ حامی «حقوق بشر» هم هست!‌ سئوال اینجاست؛ شریعتی که زن را «ناقص‌العقل» به شمار می‌آورد؛ کودک را ابزار بهره‌کشی جنسی می‌شناسد؛   حکم قتل پدر بر فرزند را رسمیت حقوقی می‌دهد؛ سنگسار می‌کند؛ دست‌وپا می‌برد؛  و گردن می‌زند، با «آزادی و برابری تمامی انسان‌ها» چه ارتباطی می‌تواند داشته باشد؟ کسی که شریعت را با «برابری انسان‌ها» مرتبط می‌کند یا ابله است یا شارلاتان! جناب لاهیجی بجای وراجی، بهتر است کمی از این «آزادی و برابری » برای‌مان بگویند. ولی این افراد حرفی برای گفتن ندارند؛ تبلیغات ارباب را تکرار می‌کنند.   فرق این نوع حقوقدان با امثال علی خامنه‌ای چیست؟ کسی که در لیبراسیون مبلغ آزادی شده، و یادش رفته چه قشقرقی بر سر یک کاریکاتور به راه انداخته بود با ملا چه تفاوتی دارد؟! این آزادی که در قاموس وی مرزهای‌اش به یک کاریکاتور محدود می‌ماند، از همان آزادی‌خواهی‌های حوزه‌های علمیه نیست؟

بررسی مقالة وزین و پرمغز لاهیجی و همکار فرانسوی‌اش را در همینجا به پایان می‌بریم،   و به طور خلاصه بگوئیم، در قفای این مقاله‌نویسی اهداف دیگری پنهان شده.   ولی از آنجا که حاکمیت‌های قدرتمند جهانی اعتنای چندانی به دفاع از حقوق بشر ندارند، ایفای نقش روسا در «مجامع» حقوق بشری را معمولاً به شوت‌وپرت‌ترین عناصر واگذار می‌کنند.   لاهیجی و این خانم فرانسوی نیز از همین گروه‌اند. نویسندگان مقالة لیبراسیون از آنچه «شکست سنگین در مبارزه با تروریسم» خوانده‌اند آنقدرها اطلاع درستی ندارند،  ولی می‌باید قبول کرد که ردیف کردن برخی عبارات در مقاطعی از معنا و مفهوم ویژه‌ای برخوردار می‌شود. در دنبالة‌ مطلب امروز سعی می‌کنیم نگاهی به همین «معنا و مفهوم» ویژه داشته باشیم.

شکست اوباما و برنامة اسلام‌سازی وی در خاورمیانه، از نظر صاحب‌نظران در زمینة استراتژی‌ها دور نمانده. اوباما در این زمینه شکست خورد،   و نتوانست زرادخانة «اسلامگرائی» را که از دوران جرالد فورد در آمریکا و اروپای غربی در آب‌نمک خوابانده بودند،   به اهرمی در سیاست‌‌سازی‌های منطقه‌ای تبدیل کند. تحولات اخیر ترکیه که در عمل آنکارا، سرچشمة گنداب اسلامگرائی را با بحرانی شدید روبرو کرده،  فقط یک لایه از این فروپاشی را نمایان می‌کند.   به همین دلیل است که تلاشی شدید از سوی محافل «حقوق‌بشر فروش» در اروپا به راه افتاده. در این محافل سخن از «اسلام خوب» به راه انداخته‌اند. اسلامی که اصولاً اسلام نیست؛ نه زن‌ستیز است، نه کودک‌باره؛ نه مستبد است، نه متحجر؛ نه سنگسار دارد، نه قصاص؛   نه آخوند و تفکیک جنسیتی و تعدد زوجات دارد و نه چماق‌کش شهری! خلاصه بگوئیم، اسلامی است «نیست‌درجهان»، هر چند همچون تمامی اسلام‌ها، از ریشه و اساس آمریکائی است. بله، درست حدس زدید! این اسلام نوعی دنیای «شیرین» والت‌دیسنی است که قرار شده توسط امثال لاهیجی، مهاجرانی، کدیور، نیکفر و … از چاهک سازمان سیا بیرون کشیده شود،  تا با تکیه بر آن پرستیژ بر باد رفتة ایالات‌متحد در پی عقب‌نشینی‌های استراتژیک‌اش در منطقه «احیاء» شود. به همین دلیل است که اوائل ژوئن سالجاری، لاهیجی را در کنار آدمکشی به نام مهاجرانی، در برنامة «پرگار» بی‌بی‌سی به میدان می‌آورند تا حقوق بشر را با «خواست مردم» در ترادف قرار دهد. سپس همین بی‌بی‌سی، کدیور،‌ جاسوس سازمان سیا را برای بحث «آزاد»،‌ با نیکفر، متخصص ایجاد دمکراسی با دیوان حافظ به میدان می‌آورد تا این فیلسوفان مکتب ندیده، به نوبت یکدیگر را «لائیک» و سکولار بنامند، و این مفاهیم را به شیوة خودشان به لجن بکشند.

با توجه به سرعت تحرکات بی‌بی‌سی، استنباط ما بر این است که بار دیگر یانکی‌ها با اسلام همان حسابی را کرده‌اند که کوره با خم شیره‌اش می‌کرد. به عبارت دیگر، کوبیدن آب در هاون اسلام،   برای یانکی مفری در منطقه ایجاد نخواهد کرد.  چه این اسلام از نوع خمینی و حسینی و لاتی باشد، و چه اطوکشیده و مستفرنگ و متمدن‌نما از قماش لاهیجی!   اسلام به عنوان دین اکثریت ساکنان خاورمیانه با سرعتی به مراتب بیش از آنچه یانکی می‌پندارد از حیطة سیاست‌گزاری پای بیرون می‌گذارد. و این «خروج تاریخی» هم خواست ملت‌ها و متفکران‌شان است، و هم مسیری است که با صراحتی هر چه بیشتر مسکو،‌ دهلی‌نو و پکن، مراکز تصمیم‌گیری نوین سیاست‌های آسیائی دنبال می‌کنند.

صدسال سرنیزه!

saeed_saman_15_08_22

طی روزهای اخیر فضای سیاسی کشور به دوران وانفسای محمد خاتمی نزدیک ‌و نزدیک‌تر می‌شود. دولت به اصطلاح منتخب،   در ظاهر در برابر بنیادها و تشکیلات حکومت اسلامی موضع‌ گرفته، و حاکمیت نیز در مجموع از همین بنیادها و مواضع به ظاهر ضددولتی‌شان حمایت به عمل می‌آورد.   اینهمه در شرایطی که هم دولت و هم این بنیادها خود را برخاسته از «آراء عمومی»، اهداف انقلاب، جهان‌بینی اسلام سیاسی، و … معرفی می‌کنند و نمایندگان پدیده‌ای موهوم شده‌اند که آن را «مردم» می‌خوانند.   ولی آنان که کُتب تاریخی تورق کرده‌اند،   و یا حداقل در مورد تحولات تاریخی معاصر کشور دقایقی تأمل نموده‌اند، بخوبی می‌دانند که این «سناریو» ویژة امروز نیست، و از دوران کودتای میرپنج تا هم‌اکنون به کرات و به طرق مختلف به روی صحنه برده شده. با درنظر گرفتن شرایط استراتژیک نوین، به استنباط ما صحنه‌سازی‌های دولت روحانی به نتایجی که برخی دست‌اندرکاران انتظارش را دارند نخواهد رسید. و مطلب امروز را نیز به همین بحث اختصاص می‌دهیم.

طی تاریخ معاصر هر گاه حاکمیت‌های دست‌نشانده در ایران با بحران روبرو ‌شده‌اند، دست‌هائی کارت «مخالف‌خوانی» را از صندوقچة سازمان‌های اطلاعاتی بیرون ‌کشیده. این کارت‌ها زمانی نام‌شان سیدضیاء طباطبائی،  روزگاری سرلشکر آیروم، و زمانی دیگر محمد مصدق بوده. و اگر این مسیر را دنبال کنیم به مهره‌هائی به نام روح‌الله خمینی، بنی‌صدر، خاتمی و موسوی … نیز برخورد خواهیم کرد. امروز اجرای این سناریوی فرسودة ضدایرانی بر عهدة حسن روحانی گذاشته شده. فردی که سوار بر دوش حاکمیت از راه رسیده و همزمان با همان بنیادها و روش‌هائی مخالفت می‌کند که قدرت‌ و موضع‌اش را مدیون عملکرد آن‌هاست.

‌حال این سئوال مطرح می‌شود که این عملیات بر شاخ نشستن و شاخ بن بریدن به چه دلیل پای به میدان سیاست کشورمان می‌گذارد. پاسخ به این سئوال آنقدرها ساده نیست، چرا که نخست می‌باید «طبیعت» رژیم استبدادی را شکافت؛ در گام بعد اهداف رژیم‌ دست‌نشانده در خدمت محافل بین‌المللی را بررسی کرد؛  و نهایت امر کارمان به نوعی روانشناسی اجتماعی و تحلیل تمایلات توده‌ها خواهد کشید. و ارائة تحلیلی گسترده از تمامی این‌ مراحل در یک وبلاگ امکان‌پذیر نیست.  پس تلاش ما در اینجا، و در حد یک یادداشت، بر این متمرکز می‌شود تا در حد امکان از مجموعة «طبیعت و اهداف» حکومت استبدادی رفع ابهام کنیم. نخست بپردازیم به طبیعت رژیم استبدادی مدرن.

اگر تا اوائل قرن نوزدهم، ملت‌ها استبداد را در قوالب فئودال،   اولیگارشی و گاه نژادی و قبیله‌ای تجربه کرده بودند، پس از ایندوره با استبدادهای «مدرن» ربرو شدند، که ویژگی‌ای از آن خود دارد.   این استبدادها «ایدئولوژیک» یا بهتر بگوئیم فاشیستی است، و بنابرتعریف، فاقد هر گونه پایگاه واقعی و مادی خواهد بود. پیروان این نوع استبدادها معتقدند که طی گذشت زمان «پایگاه‌های» واقعی را با بهره‌گیری از ایدئولوژی خود خواهند ساخت!  و جهت دستیابی به این «بهشت برین» تحمیل استبداد بر ملت‌ها روشی بسیار پسندیده می‌شود!‌   چرا که، بر اساس نگرش پیروان این قماش «ایدئولوژی»، انسان فاقد درک فراگیر از روند مسائل‌ است، در نتیجه می‌باید افرادی پیامبرگونه او را «راهنمائی» کنند تا بتواند به بهشت ایدئولوژیک، ‌ که اینان در این و یا در آن دنیا،  با ابهام‌گوئی‌های‌شان ساخته‌اند پای بگذارد.

جای تعجب نخواهد بود که به طور کلی استبدادهای مدرن جملگی از منظر روش و خاستگاه وامدار لنینیسم و استالینیسم باشد. در وبلاگ‌های پیشین بارها گفته‌ایم که فاشیسم از طریق جایگزینی «طبقه» در جهان‌بینی لنینیست، با ساختارهای سنتی، دینامیسم بلشویسم را به فاشیسم تبدیل کرده. روند این است که ساختارهای سنتی موجود را بجای «طبقات» در نگرش لنینیست بنشانند و از تقابل فرضی این ساختارها اهرمی جهت شکل دادن به فاشیسم سر هم نمایند. این همان تجربه‌ای است که چه در دوران پهلوی‌ها، و چه در دورة ملابازی در کشورمان به جریان اوفتاد.  «سلطنت و ایرانیت» در دوران پهلوی‌ها،   و «امامت و دیانت» در دورة حکومت اسلامی، جملگی همین ساختارهای سنتی‌اند که در خدمت فاشیسم و استبداد مدرن قرار گرفته‌. در حالیکه نه پهلوی‌های کودتاچی «پادشاه» بودند، و نه خمینی و خامنه‌ای «امام» هستند.

بدیهی است که در قلب چنین ساختار «هردم‌بیل» و متزلزلی مشکلات و بحران‌ها فراوان باشد.   چرا که، مسئولیت‌ها، بافت طبقاتی جامعه، رده‌های متفاوت تشکیلاتی، «برتری رتبة» افراد و گروه‌های اجتماعی، و … همه و همه در این نوع رژیم‌ها در ابهام قرار خواهد گرفت. مهره‌های این نوع رژیم فاقد جایگاه واقعی اجتماعی، طبقاتی و مادی‌اند. در نتیجه، مواضع حقوقی، قانونی، سنتی و … از صحنة مراودات دولتی و حکومتی «حذف» می‌شود،  و همه چیز صرفاً بر پایة زور و اعمال خشونت متحول خواهد شد. حال که به عامل «زور» رسیدیم، ببینیم در این نوع رژیم‌ها «زور» از کجا و از چه منبعی می‌تواند تأمین ‌شود؟

طبیعی است،   رژیم‌های پوشالی‌ای که نه پایگاه اجتماعی و طبقاتی مشخص دارند،   و نه تکیه‌گاهی مادی، در پایه‌ریزی عامل «زور» می‌باید مدیون عواملی بیرون از خود باشند. البته این بحث شامل ساختار استالینیسم در اتحاد شوروی نمی‌شود؛  در فرصت کنونی صرفاً «عامل بیرونی» را در رژیم‌های پیاپی کشورمان بررسی می‌کنیم. این عامل بیرونی در مورد ایران چیزی نبوده و نیست جز «ارتش!»   طی دهه‌ها بر این «ارتش» نام‌های متفاوت گذارده‌اند،   روزگاری ارتش ملی و «منظم» اعلیحضرت رضاشاه کبیر بود، و در دوران آریامهر تبدیل شد به سازمان اطلاعات و امنیت (ساواک.) سپس همین ارتش تغییر «لباس» داد، و در هیبت کمیته‌های انقلابی، سپاه پاسداران، و بسیج 20 میلیونی ظاهر شد. نهایت امر طی تاریخ معاصر شاهدیم که بارها و بارها این ارتش به نام «مردم» پای به صحنة سیاست کشور نیز گذارده، و نقش اصلی در صحنة سیاست ایران، یعنی تقسیم دوبارة کارت‌های «قدرت» را بر عهده گرفته. به عبارت دیگر، ارتش تحت عنوان حمایت از «مردم» دست به کودتا هم زده.

عملاً در همین مرحله است که مسئلة وابستگی ساختار دولت دست‌نشانده به سیاست‌های جهانی خود را به نمایش می‌گذارد. چرا که، اگر بپرسیم «تقسیم دوبارة کارت‌های قدرت» از منظر یک رژیم بی‌پایه و پوشالی چه معنائی می‌تواند داشته باشد، پاسخی نخواهیم یافت.   مسلم است که برای این نوع رژیم‌ها تقسیم دوبارة کارت‌های قدرت هیچ معنائی ندارد؛   آنچه از اهمیت برخوردار می‌شود تقسیم این کارت‌ها در ارتباط با اهداف،   مطالبات و نیازهای رژیم‌های «مادر» است؛   رژیم‌هائی که خارج از مرزها نشسته‌اند و ارتباطی با ایرانیان ندارند.

رژیم‌های «مادر»،   در مقاطعی مشخص دست به بازی با مهره‌های حاکمیت و در رأس آنان «ارتش» می‌زنند، چرا که یا در مطالبات‌شان از حاکمیت، همچون دوران محمد مصدق و ملاممد خاتمی تجدید نظر به عمل آورده‌اند، و یا اینکه همچون دوران کودتای 22 بهمن 57 قصد تجدید فُراش دارند. در این مقاطع است که «ارتش» در صور مختلف دست به بازی در صحنة سیاست کشور می‌زند؛ لشکرکشی خیابانی که عمدتاً با حمایت آشکار و نهان نیروهای نظامی و انتظامی صورت می‌گیرد معمولاً به عنوان مخالفت «مردم» با رژیم پای به میدان می‌گذارد. در این سناریو،   خرابکاری، تیراندازی به سوی مأموران انتظامی، آتش‌سوزی، احیاناً تجاوزات جنسی، ‌ و … جملگی می‌تواند قابل اجراء تلقی شود. بستگی به این دارد که سیاست «مادر» اهداف و مقاصدش از بحران‌سازی چیست؟ اگر فقط به گرفتن چند امتیاز سیاسی از دیگر سیاست‌های بزرگ نیازمند شده، همچون 15 خرداد 1341، مشتی لات‌ولوت را به خیابان می‌آورد و برای‌شان «رهبرسازی» می‌کند، بعد هم دست رژیم دست‌نشانده را باز می‌گذارد تا اوباش را به دلخواه خود سرکوب کند. ولی اگر قصد سیاست «مادر» برکناری رژیم در کل و مجموع باشد، همچون 22 بهمن لات‌ولوت را به خیابان می‌آورد، و دست رژیم را در سرکوب اوباش می‌بندد. در این مرحله، نفرت عمومی از استبداد تبدیل می‌شود به یک سیل بنیان‌کن که در عرض چند روز همه چیز را از میان خواهد برد؛ جز «ارتش!»   یعنی همان ساختاری که می‌باید رژیم به اصطلاح جدید با تکیه بر آن استوار گردد.

ولی در این میانه، همانطور که گفتیم روانشناسی اجتماعی نیز پای در صحنه خواهد گذارد.  نفرت عمومی از استبداد پدیده‌ای است فراگیر.  هیچ انسان بهنجاری را در جهان نمی‌یابیم که از استبداد رضایت داشته باشد؛ و خصوصاً زمانیکه بلایای استبداد ـ فساد اداری و مالی،   ناکارآمدی، زورگوئی و نخاله‌دوستی و سفله ‌پروری، و … ـ در جامعه خود را به نمایش می‌گذارد، حتی مستبدان نیز «ترجیح» می‌دهند متعلق به نحلة ضداستبدادیون باشند! ولی رژیم استبدادی یک خواست و تمایل فردی و یا گروهی نیست،  فرایندی است که خروج از آن امکانپذیر نخواهد بود. رژیم زمانیکه پای در استبداد می‌گذارد در درون جامعه فعل‌وانفعالاتی برگشت‌ناپذیر به وجود می‌آورد.   دسته‌بندی‌های سیاسی، موضع‌گیری‌های عمومی،   نقش تشکل‌های سرکوبگر در تأمین حاشیة امن برای حاکمیت،   توجیهات ایدئولوژیک دولتی، و … جملگی فرایندهائی می‌شود غیرقابل تفکیک!‌   همة این تجلیات همزمان به منصة‌ظهور می‌رسد؛ هر یک مکمل دیگری است، و تفکیک هر کدام از دیگری به معنای از میان بردن مجموعة آن‌ها خواهد بود.   خلاصه بگوئیم،  خود نظام استبدادی بیش از هر پدیدة دیگری در جامعه،   محبوس در قفس استبداد است.   این «حبس اجباری» و غیرقابل علاج به تدریج به نوعی تلاش جهت «گریز از مرکز» دامن می‌زند؛ همه منتظرند،   روزنه‌ای باز شود تا مفری بیابند و از این قفس بگریزند.   و جالب اینکه، در رأس این گریزپایان همان‌هائی را خواهیم یافت که از جمله مقربان دستگاه استبدادند؛ چرا که،   اینان بیش از دیگران سنگینی میله‌های قفس را بر دوش خود احساس می‌کنند.

مسلم است که در این روند، مکانیسم «گریز از مرکز»،   به پراکندن نیروهای درون نظام استبدادی منجر ‌شود، و گروهی از ‌آنان را به دلائل متفاوت ـ وحشت از فروپاشی نظام استبدادی و از دست دادن امتیازات شاید در این میان مهم‌ترین عامل باشد ـ در تقابل با الزامات درون‌ساختاری نظام استبدادی قرار دهد. در چنین مرحله‌ای است که به صورت طبیعی افکارعمومی نیز در کنار همان‌هائی قرار می‌گیرد که حداقل در ظاهر با استبداد درگیر شده‌اند.   ولی تا آنجا که مسئله مربوط به پایه‌ریزی یک دمکراسی می‌شود،   «فرایند» مذکور نتیجة مثبتی به بار نخواهد آورد.   چرا که، خارج از مطالبات رژیم‌های «مادر» که در عمل آتش‌بیاران اصلی این معرکه‌اند،   عوامل درون ساختار استبداد نیز به هیچ عنوان تمایلی به دمکراسی ندارند. بی‌رودربایستی بگوئیم، منافع‌شان چنین چرخشی را برنمی‌تابد.   به همین دلیل شاهد بودیم که به طور مثال، محمد مصدق بجای حمایت از برقراری یک دمکراسی آنقدر دست‌به‌دست کرد و صغری و کبری گفت و فِس زد، تا کودتائی که انگلستان با کمک «سیا» سازمان داده بود، و مصدق عوامل دست‌اندرکار آن را نیز می‌شناخت به «ثمر» بنشیند.   مصدق به هیچ عنوان نمی‌خواست امتیازات فردی خود را که در درون یک ساختار استبدادی کسب کرده بود به خطر بیاندازد.   به همچنین است مواضع ملاممد خاتمی، کروبی، و خصوصاً میرحسین موسوی. گشتاور خروج از محور استبداد این عوامل را به بیرون پرتاب کرد، ولی اینان به هیچ عنوان با دمکراسی و آنچه مفاد اعلامیة جهانی حقوق بشر می‌خوانیم هماهنگی و همگنی ندارند. البته در مورد آیروم، سیدضیاء، امینی، مصدق، بازرگان، بنی‌صدر، و … تهاجم سیطرة نفوذ غرب و خصوصاً ساختارهای ضدانسانی دوران جنگ‌سرد این امکان را به جامعة ما نداد تا با عمق ضدیت این افراد با دمکراسی، انسان‌محوری و مفاد اعلامیة جهانی حقوق بشر آشنا شود.   ولی در موارد اخیر ـ خاتمی و موسوی ـ این فرجه به دلیل فروپاشی استیلای سیاسی انگلستان که خود نتیجة گسترش نفوذ روسیه در منطقه بود، به ملت ایران داده شد.  ایرانیان این فرصت را یافتند تا دریابند، حامیان به اصطلاح «آزادی» که عربده‌شان از حلقوم امثال خاتمی و موسوی شنیده می‌شود چه نوع «آزادی‌ای» را خواستارند.

خاتمی، پس از آنکه مدتی به عادت همیشگی «مِن‌مِن‌های» نامفهومی زد،‌   نهایت امر با صراحت ابراز داشت که دمکراسی خلاف اسلام است، و وی نمی‌تواند طرفدار دمکراسی باشد! به این ترتیب آب پاکی روی دست همة آن‌هائی ریخت که به دلیل فروافتادن در گشتاور «گریز از مرکز»، به فضای خارج از حیطة دولتی پرتاب شده بودند. آنچه خاتمی نگفت این بود که اگر طرفدار دمکراسی نیست، پس خواستار استبداد است. ولی میرحسین موسوی که در بلاهت و حماقت همیشه گامی از دیگران پیشی ‌گرفته،   به صراحت اعلام داشت که خواستار بازگشت به «دوران نورانی امام» است! وی به این ترتیب نشان داد که نفرت عمومی از روح‌الله خمینی و سیاست‌های ملائی وی را «درک» نکرده.   در نتیجه، برخلاف دوران مصدق و دیگر مهره‌های عهد جنگ‌سرد،   ایندو مورد ـ خاتمی و موسوی ـ به صراحت نشان دادند که با الهامات دمکراسی سیاسی تا چه حد بیگانه‌اند.   اینان نشان دادند که اگر روزی و روزگاری در یک رژیم استبدادی ذوب شده‌‌اند، اشتباه محاسبه در کار نبوده، آنان در این رژیم ذوب شده اند، فقط و فقط به این دلیل که تمایل واقعی‌شان «استبداد» است. جیغ‌وفریادهای امروزی‌شان نیز از اینروست که می‌خواهند از یک استبداد به استبداد «بهتری» اسباب‌کشی کنند. شناخت از این «ویژگی» فرصتی بود که از منظر تاریخی در سال‌های اخیر به ملت ایران داده شد، هر چند انگشت‌شمار بودند ایرانیانی که از این روند تاریخی «درس» گرفتند.

روی کار آمدن حسن روحانی را نیز در همین ساختار می‌باید مورد مطالعه قرار داد.   روحانی از آغاز کار به قول معروف «میخ‌اش» را محکم زد! و بر خلاف خاتمی و دیگر عروسک‌های استبداددوست، هیچ ادعائی در مورد حمایت از دمکراسی نکرد،   و به احتمال زیاد طرفداران‌اش نیز چنین ادعائی نخواهند داشت. در نتیجه،  به این صرافت می‌افتیم که نخستین درس از تجربة ناکام «خاتمی ـ موسوی» را همین حسن روحانی گرفته. به همین دلیل نیز وزیر ارشاد وی در نخستین روزهائی که از مجلس دست‌نشاندة سپاه ‌پاسداران به اصطلاح رأی اعتماد می‌گرفت، رسماً اعلام داشت که در زمینة امور فرهنگی، نشر، کتاب، تئاتر و سینما، دولت حسن روحانی سانسورچی اصلی کشور باقی خواهد ماند.   این صراحت رسانه‌ای، حداقل این نتیجه را به بار آورد که راه آن‌هائی که برای روحانی پستان به تنور چسبانده‌اند ـ لش‌ولوش‌های حزب توده، سبزها، ملی‌مذهبی‌ها، جبهة ملیون، و … ـ را از مسیر طرفداران دمکراسی و «آزادی بیان» جدا کند.  چرا که، امید این حضرات بر این استوار شده که استبداد را در ویراستی نوین مستقر نمایند، و خودشان نیز از جمله مستبدین کامروا و «خوشنود» باشند،  هدفی که برای طرفداران «آزادی بیان» مسخره، ضدانسانی و متحجرانه است.

جالب‌تر اینکه،   «شکاف» سیاسی‌ای که به دلیل به قدرت رسیدن دولت روحانی، بین طرفداران «آزادی بیان» و مستبدین جدید و نوین به وجود آمده، و در بالا به آن اشاره کردیم، از منظر تاریخی هیچگاه در کشور ایران دیده نشده بود. در ایران همیشه گروهی مخالف مستبد بودند، هر چند این گروه هیچگاه با استبداد در عمل، تئوری و حتی در روابط خانوادگی‌شان مخالفتی نداشتند.   و در کمال تعجب شاهدیم که شکاف سیاسی‌ نوین از دید تمامی «تحلیل‌گران» کشور به دور مانده!   احدی نمی‌گوید، این نخستین بار است که راه حزب توده، ملی‌ مذهبیون، جبهة‌ ملی، سلطنت‌چی‌ها و گروه‌های رادیکال راست‌گرا و چپ‌گرائی که به بهای «خون» خواستار به دست گرفتن قدرت سیاسی‌اند، از گروه‌های طرفدار «آزادی بیان» جدا شده. در این راستا دولت روحانی، همان دولت احمدی‌نژاد خواهد بود، با این تفاوت که یانکی‌ها مجبور شده‌اند، در قبال ایران سیاست دیگری اتخاذ کنند. و همانطور که بارها گفته‌ایم، این تغییر سیاست نه مدیون نرمش قهرمانانة مقام معظم است،  و نه بازتابی است از تدابیر دولت «جفنگ و درنگ!»

اینک که تا حد امکان تاریخچة تحولات سیاسی کشور را تشریح کردیم،   و موضع و نقش دولت روحانی را نیز در این میانه نشان دادیم،   می‌باید نیم‌نگاهی به صف‌آرائی گروه‌های سیاسی بیاندازیم.   نظامیان حکومت اسلامی ـ پاسدار، بسیجی، ارتشی و … ـ یعنی همان مرده‌ریگ‌ ارتش «پرافتخار» رضاشاهی همانطور که بارها گفته‌ایم با هر گونه تحول مخالف‌اند.   نقش اصلی نظامی‌جماعت سرکوب، پیش‌گیری از تحولات اجتماعی، و نهایت امر خوش‌رقصی برای زورمندان است؛  چه این زورمندان ایرانی باشند و چه بیگانه. در نتیجه، درگیری روحانی با نظامیان غیرقابل اجتناب خواهد بود. نظامی‌ها خواستار تحکیم شرایط حاکم‌اند، و روحانی قصد دارد چنین وانمود کند که با شرایط حاکم «مخالف» است.   در نتیجه، علیرغم «درس بزرگی» که روحانی از شکست خاتمی و موسوی گرفته، تمایل اصلی دولت وی پیش‌تاختن در «مسیل‌های طبیعی» و قدیمی است، مسیل‌هائی که پیشتر توسط پیشینیان‌ حسن روحانی گشوده شده.  به عبارت دیگر، حرکت به جانب بحران‌سازی اجتماعی، درگیری واقعی یا رسانه‌ای با «طرفداران استبداد قدیم»، و نشان دادن اینکه دولت مخالف این مستبدان است.  هر چند که دولت روحانی دیگر حمایت طرفداران دمکراسی را در اختیار نداشته باشد!

دولت روحانی با استبداد فی‌نفسه مشکلی ندارد، به این شرط که، استبداد اعمال شده از سوی دولت صورت گیرد! استبداد اگر غیردولتی باشد از انواع «بد» به شمار می‌رود! ولی در شرایط کنونی بازی سیاسی‌ای که روحانی به میدان آورده، به فوتبال بدون «توپ» می‌ماند.   به عبارت ساده‌تر،   طرفداران سیاست‌های استبدادی از نوع «اسلامی»،   که در درون ساختار حکومت جا خوش کرده و پروار می‌شوند، نمی‌توانند با توسل به گشتاور سیاسی‌ای که «گریز از مرکز» ایجاد خواهد کرد از حیطة سیاست‌های استبدادی خود را بیرون بکشند. این جماعت در همان میادین احساس امنیت می‌کند و همانجا که هست باقی خواهد ماند. از سوی دیگر، به دلیل نبود فرایند «گریز از مرکز»، تحولات سیاسی‌ای که دولت «جفنگ و درنگ» در اطراف خود به راه می‌اندازد،   جاذبة کافی برای دیگر بازیگران سیاسی نخواهد داشت.  آنان نیز از جای خود تکان نمی‌خورند و حاضر نیستند پای به میدان بحران‌سازی دولتی بگذارند. در نتیجه، تحرکات روحانی بیشتر به عملیات دیوانه‌ای می‌ماند که در صحرا با ارواح و اشباح به نبرد مشغول است. در برخورد وی با تشکل‌های حکومتی،   سیاست‌های «گریز از مرکز» وجود خارجی نخواهد داشت، در نتیجه بسیج نیروهای خودی و غیرخودی نیز صورت نخواهد گرفت و خلاصه دوقطبی کردن فضای سیاسی غیرممکن می‌شود. خلاصه بگوئیم، دنیا امن و امان باقی می‌ماند و روحانی و خامنه‌ای می‌توانند تا خروج امام زمان‌شان از چاه، به صورت دوستانه با هم گلاویز باشند.

تا آنجا که به عملکرد روحانی در مورد رژیم اسلامی مربوط می‌شود، آنچه وی به منصة ظهور خواهد رساند فقط و فقط علنی کردن بن‌بست تمام و کمال رژیم ملائی است و بس.   هر چند واکنش جامعه در برابر فرایندی که روحانی ایجاد می‌‌کند، به تحولات دیگری در کشور میدان خواهد داد. تحولاتی مهم‌تر از بود و یا نبود دولت روحانی.  همانطور که در بالا اشاره کردیم به دلیل شرایط ایجاد شده در کشور، دولت روحانی دیگر نمی‌تواند همچون مصدق و خاتمی و موسوی، به دروغ خود را نمایندة طرفداران دمکراسی «جا» بزند.   در نتیجه، وی نه نمایندة «آزادیخواهان»،   که نمایندة حکومت باقی می‌ماند. در همین راستا ناکامی وی که از هم اکنون قابل پیش‌بینی است،   نه به حساب شکست آزادیخواهان که به حساب شکست رژیم نوشته می‌شود.

از سوی دیگر،   از آنجا که گشتاور «خروج از مرکز» به دلیل طبیعت دولت روحانی به تعطیل کشانده شده،   به راه انداختن بحران‌های خیابانی نیز برای وی امکانپذیر نیست.   این «محرومیت» نخستین نتیجه‌اش به انزوا کشیده شدن نیروهای «نظامی ـ انتظامی»، یعنی حامیان فرضی «امنیت» کشور خواهد بود.   نقش اساسی این شبکة سرکوبگر که طی یکصدسال گذشته شکل‌دادن به دولت‌ها و تشکل‌های استبدادی بوده، در این مرحله به تعطیل کشیده شده. خلاصه بگوئیم،   فعالان سیاسی، چه در درون رژیم و چه خارج از آن،   دیگر خواهان کارگزاری ارتش نخواهند شد؛ ارتش کالائی بی‌خریدار می‌شود، و سیاسیون بالاجبار مواضع‌شان را از روی سرنیزه ارتش برداشته، سر میز مذاکره می‌آورند. در مرحلة فعلی مشکل بتوان پیش‌بینی کرد که این فرایند نهایت امر کار را به کجا خواهد کشاند. چرا که خروج از پیش‌فرض‌های «دوست‌داشتنی» استبداد در یک جامعة استبدادزده آنقدرها کار ساده‌ای نیست. به احتمالی نیازمند گذشت زمانی طولانی هستیم. شاید هم ملت ایران نشان دهد که قادر است از کوره‌راه‌ «صدسال سرنیزه» با سرعت بیشتری خارج شود، و پای به پهنه‌ای گسترده‌تر بگذارد، امید ما این است.

فضای باز 107 میلیاردی!

saeed_saman_15_08_15

با نزدیک شدن میعاد گربه‌رقصانی‌های «انتخاباتی» در حکومت اسلامی، طی روزهای اخیر شاهدیم که رسانه‌های داخلی و شبکه‌های بین‌الملل آخوندپرستی بار دیگر سناریوی نخ‌نما و تکراری «مواضع» انتخاباتی گروه‌های سیاسی را به روی صحنه آورده‌اند.   از یک‌سو، رادیوفردا از «حصر ناجوانمردانة» رهبران جنبش‌سبز می‌گوید،   و از سوی دیگر بی‌بی‌سی، بلندگوی وزارت امورخارجة بریتانیا جهت توجیه مواضع حاکمیت انگلستان که به حمایت از شخص هاشمی بهرمانی محدود شده «نشست» تشکیل داده و به عوام‌الناس «ثابت» می‌کند که برای جلوگیری از گسترش نفوذ خامنه‌ای، حتماً شخص رفسنجانی می‌باید به قدرت برسد!  به عبارت دیگر، اینبار رفسنجانی شیخ «حق‌طلب» شده، خامنه‌ای هم «شاه ظالم!» جالب اینکه، دقیقاً همزمان با اوج گرفتن بساط این حکایات و روایات و قصه‌های‌ حسن‌کچل و حسین درکربلا،‌ شاهدیم که شبکه‌های حزب همیشه منحلة توده، مشغول بادانداختن در بادبان هزارپارة سردار سازندگی‌اند، و برخی‌ از شاخک‌های‌ حزب کذا نیز در تحلیل‌های «ناب و خالص و عوام‌پسندشان» به مخاطب «ثابت» می‌کنند که برای ممانعت از «سلطنت خامنه‌ای»، و یا رهائی از باندبازی‌های محمود «مهرورزی»، جز کوره راهی که به بن‌بست رفسنجانی منتهی می‌شود، راه دیگری در برابر ملت ایران وجود ندارد.   نیازی نیست که بگوئیم با در نظر گرفتن شرایط استراتژیک منطقه، و خصوصاً مواضعی که طی سال‌های اخیر در تحلیل آ‌ن کوشیده‌ایم، این قماش برخوردها جملگی «شکمی» و استعماری است. واقعیت این است که موضع‌گیری‌های اخیر شبکه‌های خبرسازی غرب در مورد آنچه در حکومت اسلامی «انتخابات» نام گرفته، حبابی است میرا بر مزار منافع یکصدسالة آتلانتیسم در منطقة خاورمیانه.   پس چه بهتر که تحلیل‌های شکمی و استعماری «عوام» را کنار بگذاریم و بپردازیم به تحلیل خودمان از شرایطی که بر انتصابات آتی در حکومت اسلامی حاکم خواهد شد.

به قدرت رساندن شبکة حسن روحانی تحت عنوان رئیس‌جمهور «منتخب مردم»،   همانطور که ماه‌ها پیش از برگزاری این «شبه‌انتخابات» گفته بودیم نوعی انتصاب «کولِژیال» به شمار می‌رفت.   حکومت اسلامی که در مراودات بین‌المللی‌اش با ریشه‌های قدرت سیاسی آخوند، یعنی همان آتلانتیسم جهانی دچار مشکل شده بود، جز تغییر اساسی در برخوردهای بین‌المللی‌ و تلطیف شعارهای «تند و تیز» ضدامپریالیستی‌اش هیچ چارة‌ دیگری نداشت.   گزینة «جنگ» که پیشتر احمدی‌نژاد آن را از صندوقچه بیرون کشیده بود، ‌ با شکست روبرو شد؛   بحران‌سازی به شیوة «بهارعرب» و فروانداختن کشور در جنگ‌ داخلی نیز که توسط شبکة میرحسین موسوی، خاتمی و کروبی دنبال می‌‌شد ناکام ماند؛   چاره‌ای جز علنی کردن وابستگی‌ها به سرمایه‌داری غرب وجود نداشت. در نتیجه، یکی از چهره‌های امنیتی پشت‌پرده، به نام حسن روحانی را بیرون کشیدند تا این «بار گران» را برای‌شان به مقصد برساند. و دیدیم که تحت فشار شدید مسکو چگونه جنگ‌دوستی‌ها در ایالات‌متحد تبدیل شد به «ایران‌دوستی!»

البته در این میان «تهدیدات» نیز وجود دارد.   ولی هذیان و جفنگ و مزخرفات اعضای کنگرة‌ آمریکا در مورد گزینة «جنگ با ایران»، رد توافقنامة اتمی،   تلاش جهت «بهبود» این توافقنامه، و … که هر از گاه از چنتة این یک و آن دیگری بیرون کشیده می‌شود، سیاستگزاری نیست؛‌ گوشه چشمی است که اینان به نوکران‌شان در سپاه پاسداران، بیت‌رهبری و ارتش دست‌نشانده نشان می‌دهند. هر بچه مدرسه‌ای می‌داند که در ایالات‌متحد سیاستگزاری بین‌المللی توسط کاخ‌سفید و رئیس‌جمهور صورت می‌گیرد،‌ نه کنگره.   رد و تصویب این و یا آن توافقنامه نیز توسط کنگره نمی‌تواند مقبولیت و وجاهت حقوقی در سازمان ملل داشته باشد.   در نتیجه، این حضرات به قولی خوابیده پارس می‌کنند؛ حاکمیت آمریکا آنزمان که باراک اوباما را از صندوق‌ها بیرون کشید، از پیش قبول کرده بود که دیگر نمی‌تواند به سیاست یک بام و دو هوای دوران جیمی کارتر در منطقه «میدان» دهد و می‌بایست تغییری وسیع در سیاست‌های خاورمیانه‌ای را متحمل شود.   بقیة قضایا، و های‌وهوی‌ها حکایت حسن‌کچل و حسین در کربلاست.

ولی حال که،   آمریکا با گردن نهادن به توافقنامة هسته‌ای، بالاجبار پایه‌ریزی تغییرات گستردة استراتژیک را در منطقه متقبل شده، تصور اینکه گروه‌هائی بتوانند با عملیات آکروباتیک، برنامة از «پیش‌مدون» حسن روحانی را به ابزاری جهت قدرت‌یابی چهره‌هائی تبدیل کنند که عملاً موضوعیت‌شان دیگر از میان رفته، نشانة کج‌فهمی است. به عبارت ساده‌تر، اگر واشنگتن می‌توانست در ایران افرادی از قماش بهرمانی، محمد خاتمی، موسوی و حتی احمدی‌نژاد را در قدرت نگاه دارد،  دلیلی بر تغییر سیاست‌های منطقه‌ای‌اش وجود نمی‌داشت. این سیاست‌ها تغییر کرد،  چرا که تکیه‌گاه‌های داخلی و خارجی اوباش کودتای 22 بهمن 57 متزلزل شده. خلاصه بگوئیم، این اوباش، چه اصلاح‌طلب و چه اصولگرا دیگر نمی‌توانند به صورتی پایدار به دایرة قدرت پای بگذارند.   با این وجود، آتلانتیسم در ادامة سیاست‌های ضدایرانی‌اش با حمایت از بازگشت مقطعی اینان به دایرة قدرت قصد دارد ابزاری جهت بازکردن هر چه بیشتر فضای سیاست داخلی ایران بسازد.

ولی اشتباه نکنیم، این تلاش، ‌ همچون «فضای باز سیاسی» دوران شاه،  فقط با هدف بحران‌سازی صورت می‌گیرد، نه در مسیر به ارزش گذاردن دمکراسی. خلاصه بگوئیم، واشنگتن قصد دارد پای در همان سیاست آشوب‌سازی بگذارد، که بر اساس فروپاشاندن فضای «سیاسی ـ امنیتی» کشور شکل می‌گیرد. این سیاست بازتولید کارزارهای انگلیسی است که با امثال مصدق، سیدضیاء و فروغی و … به راه می‌افتاد، و بعدها یانکی‌ها با تکیه بر باندهای امینی،   منصور، و … و خصوصاً جمشید آموزگار آن را دنبال کردند. ویژگی این سیاست استعماری وارد کردن مقطعی چهره‌های سوخته به کارزار سیاست کشور است، با هدف سوزاندن و از میدان به در کردن «رقبا!» درافشانی‌های اوباما و جان‌کری و مقامات انگلیس به کنار، به همین دلیل است که این روزها شاهد «بهرمانی‌ستائی» و «جنبش‌سبز پرستی» در رسانه‌های آتلانتیست هستیم.

جهت شناخت بیشتر از این واقعیات، و مشاهدة دلائلی که برخی شاخک‌های رسانه‌ای و تبلیغاتی تلاش دارند امثال محمدرضا خاتمی، عارف، موسوی و خصوصاً رفسنجانی را به عنوان شخصیت‌های مؤثر در سیر تحولات سیاسی ایران معرفی کنند، بالاجبار می‌باید به تحلیل مسائلی بپردازیم که در آغاز بحران‌سازی فضای باز سیاسی، به کودتای 22 بهمن 57 منجر شد. مسائلی که وابستگی حاکمیت ایران، یا همان پدیدة محفل «شیخ‌وشاه» به استعمار غرب را بازتاب می‌دهد. محفلی که نهایت امر تحت حمایت ارتش دست‌نشاندة غرب، کشور را تحت نظارت آمریکا اداره می‌کند. ولی هم‌زمان می‌باید اشاره‌ای نیز به انعکاس نقش بسیار مخرب اتحادجماهیر شوروی در دوران جنگ‌سرد داشته باشیم. این نقش تا آنجا که به مراودات «مسکو ـ واشنگتن» مربوط می‌شد، هموار به پولیت‌بورو این امکان را می‌داد تا از «تهدیدات» کودتائی آمریکا و انگلیس در ایران به عنوان ابزاری مناسب جهت باج‌ستانی در معاهدات بین‌المللی بهره‌برداری ‌کند.  و به همین دلیل نیز اتحاد شوروی در برابر این کودتاها از خود سعة‌صدری «پیامبرگونه» نشان می‌‌داد.

در توضیح این نقش مخرب، به طور خلاصه بگوئیم، استنباط کلی بر این است که بی‌تفاوتی‌های ظاهری اتحاد شوروی در برابر کودتاهای پی‌درپی که پس از جنگ اول جهانی در ایران به وقوع پیوست، نهایت امر بازتابی بود از نوعی هم‌یاری «غرب ـ شرق» جهت تاراج و سرکوب ملت ایران. چرا که،   بدون تأئید ضمنی اتحاد شوروی، غرب جرأت نمی‌کرد در مرزهای‌ این ابرقدرت جهانی دست به کودتا بزند. و آفتاب آمد دلیل آفتاب! امروز شاهدیم که پس از فروپاشی اتحاد شوروی، به دلیل فشار مسکو، چگونه واشنگتن و لندن در مناسبات منطقه‌ای خود در بن‌بست افتاده‌اند؛ عقب‌نشینی از ایران، به زانو در آمدن انگلیس در سوریه؛   استیصال رجب اردوغان در ترکیه؛   و … به صراحت نشان می‌دهد که سیاست مسکو تا کجا و تا چه حد می‌تواند در تعیین مواضع غرب در منطقه نقش کلیدی ایفا کند.

ولی تا آنجا که به سیاست داخلی در ایران مربوط می‌شود، پس از فروپاشی قاجارها، دو اهرم «شیخ‌وشاه» و «ارتش وابسته» در عمل، مهم‌ترین ابزارها در تعیین چند و چون سیاست غرب در ایران بوده‌اند.   و در کودتای 22 بهمن 57 نیز یک‌بار دیگر این وابستگی به اثبات رسید. ارتش دست‌نشانده، قدرت قهریه را به زور اسلحه از دربار گرفته،   به باند کودتا،   متشکل از چند آخوند، تعدادی جوجه‌ فاشیست و گروهی اوباش بازار و حوزه‌ها در ظاهر «تفویض» نمود. هر چند در عمل، هنوز این ارتش است که در مقام بازوی مسلح محفل «شیخ‌وشاه» در معادلات سیاسی کشور ایفای نقش اصلی را بر عهده گرفته. به همین دلیل احدی تمایل ندارد که عملکرد این ساختار وابسته، ضدایرانی و خودفروخته را بررسی و تحلیل کند!

در عمل، عقب‌نشینی حکومت اسلامی از مواضع «صدرانقلاب»، فقط و فقط به دلیل فشار مسکو بر غرب و نهایت امر تغییر سیاست غرب در قبال ساختار ارتش صورت گرفته. دیدیم که طی مذاکراتی که منجر به تصویب قطعنامة سازمان ملل و لغو تحریم‌ها بر علیه ملت ایران شد، هم شیخ و هم شاه هر دو تا آنجا که روابط دیپلماتیک اجازه داد «مخالف‌خوانی» ‌کردند!   البته هر کدام ظاهراً دلائل متفاوتی برای مخالف‌خوانی می‌آوردند،  ولی در اصل این مخالفت دلیل روشنی داشت؛ کاهش نقش ارتش دست‌نشاندة غرب در تعیین سیاست‌های ایران اجزاء متشکلة محفل «شیخ‌وشاه» را همزمان تضعیف می‌کرد! پر واضح است که اگر این مذاکرات بازوی مسلح محفل «شیخ‌وشاه» را تضعیف کند، میدان برای بازیگران دیگری باز خواهد شد.  به این دلیل بود که هم شیخ بر علیه مذاکرات موضع گرفت، و هم شاه! ولی نهایت امر هر دو دم‌شان را لای پای‌ گذارده، «کوتاه» آمدند!

با این وجود، در تحلیل شرایط تعجیل به خرج ندهیم.  همان‌ها که امروز تلاش دارند امثال رفسنجانی و یا ته‌مانده‌های باند احمدی‌نژاد و خاتمی‌ را «ناجی» ملت ایران جا بزنند، هم‌محفلی‌های «شیخ‌وشاه‌« هستند. برای این‌ها خروج از شبکة حاکم غیرقابل قبول است، چرا که خود مهره‌هائی از همین شبکه‌اند. به همین دلیل نیز این به اصطلاح «گروه‌های» سیاسی، بجای ارائه راه‌خروج از بحران، به خشتک این و آن آخوند و پاسدار آویزان شده، تلاش دارند بقایا و مهره‌های سوختة همین حکومت اسلامی را به عنوان ابزار خروج از بحران کشور بنمایانند.

حال که فهرستی از شرایط سیاسی کشور ارائه کردیم،   با توجه به استراتژی‌های موجود بر صفحة «نظامی ـ امنیتی» منطقه،   در مورد تحولات آینده نیز چند کلامی بگوئیم.   دولت روحانی درگیر چند مسئلة اساسی است که بر خلاف هیاهوی رسانه‌ای، مهم‌ترین‌شان به هیچ عنوان «مذاکرات هسته‌ای» نبوده و نیست.   بارها گفته بودیم که این مذاکرات فقط به دلیل فشار روسیه الزامی شده؛ بین آمریکا و روسیه صورت می‌گیرد؛ نتایج آن نیز به اروپا و حکومت اسلامی «ابلاغ» می‌شود؛ همین هم شد! حال که این مذاکرات به «نتیجه» رسیده، و آمریکا در سیاست ایران بالاجبار یک گام به عقب نشسته،   این سئوال مطرح می‌شود که ادامة راهبردهای «نظامی ـ امنیتی» روسیه در منطقه چه‌ها می‌تواند باشد؟

در واقع، حملات نظامی بی‌دلیل ارتش ترکیه به کردها آنهم چند روز پس از توافق 14 ژوئیه، واکنش آمریکا به بن‌بستی بود که نتایج مذاکرات هسته‌ای برای‌اش به وجود آورده بود.  شاهدیم که تقریباً به صورتی همزمان، درگیری‌ پاسدارها با «پژاک» در خاک ایران آغاز می‌شود؛   حسن روحانی با ترهات‌‌بافی و جفنگ‌گوئی‌های معمول ملایان به سفر کردستان می‌رود،   و حکومت اسلامی کردهای زندانی را بدون محاکمه اعدام می‌کند! بله،   در میدان استراتژیک منطقه‌ای نیز همچون دنیای سیاست داخلی ایران،   آمریکائی‌ها دقیقاً پای در کوره‌‌راه‌های سنتی و دیرینة خود گذارده‌اند.   و مهم‌ترین کوره‌راه منطقه چیزی نیست جز «تهدید جدائی‌طلبان کرد!»   البته اگر کردها سند رسمی هم امضاء کنند که قصد تجزیه کشور در کار نیست،   هیچ اهمیتی ندارد؛   نظام رسانه‌ای، خصوصاً شبکه‌های دست‌ساز دولت‌های دست‌نشاندة غرب در منطقه، آتاترکی‌ها، شیخ‌ها و … به جهانیان «ثابت» خواهند کرد که «کرد» یعنی جدائی‌طلب‌ و خائن و «واجب‌ ا‌ل‌سرکوب!» این پروپاگاند رسانه‌ای دو سویه است؛ هر گاه مصلحت لندن و واشنگتن ایجاب کند،‌ شبکه‌های وابسته به آتلانتیسم در درون تشکل‌های کرد، و نیروهای نظامی دولت‌های وابسته به آتلانتیسم، دست در دست یکدیگر به این درگیری‌ها «دامن» می‌زنند. کار نهایت امر بجائی می‌کشد که در افکار عمومی جنگ با کردها تبدیل می‌شود به یک ضرورت نظامی و امنیتی، و در میان کردها نیز هر گونه هماهنگی با ملت‌ها و اقوام منطقه به زیر سئوال می‌رود!

این سیاستی است که آتلانتیسم پس از سقوط امپراتوری عثمانی پیوسته در منطقه اعمال کرده، ولی امروز می‌باید دید لندن و واشنگتن با تکیه بر چه امکاناتی خواهند توانست همین سیاست را بازتولید کنند.   به استنباط ما بازتولید این «بساط» از هم‌اکنون بر آب گوزیده؛   تلاش آمریکا برای گشودن جبهه‌ای نوین در منطقه بی‌نتیجه است.   و همانطور که در مطالب پیشین نیز گفتیم،   دولت آخوندهای آتاترکی در آنکارا،   حتی اگر انتخابات دوباره نیز به راه بیاندازد نخواهد توانست از ائتلاف با دیگر احزاب و تشکل‌ها، و حتی با احزاب کرد ترکیه رویگردان شود. اسلامگرائی آتاترکی به پایان خط رسیده؛ اردوغان بهتر از هر کس دیگری این واقعیت را می‌داند.   و اگر ترکیه، در مقام مهم‌ترین سکوی پرش آتلانتیسم در منطقه اینچنین دست‌به‌گریبان و پای درگل مانده،  افلاس جمکرانی‌ها به مراتب بیشتر است!

همانطور که گفتند و شنیدیم،‌ بانک جهانی که تحت نظارت ایالات‌متحد اداره می‌شود، بر مزخرفات عملة حکومت اسلامی خط بطلان کشید و چند روز پیش رسماً اعلام کرد که اموال مسدود شدة ایران حدود 107 میلیارد دلار است.  این «خبر»، در بسیاری رسانه‌ها انعکاس یافت، ولی هیچکس نپرسید که دلیل «تخفیف» جمکرانی‌ها که اموال ایران را حدود 20 میلیارد دلار تخمین می‌زدند چه بوده؟ پاسخ روشن است: «جنگ گران تمام می‌شود!»   بله، خیلی‌ها پس از توافقنامة هسته‌ای برای جنگ در منطقه کیسه دوخته بودند، و عکس‌العمل احمقانة ارتش ترکیه نیز شاهدی است بر این مدعا. و از آنجا که آمریکا خرج جنگ‌های‌اش را از اعتبارات دیگر ملت‌ها تأمین می‌نماید،   برنامه‌ای نیز برای دارائی‌های ملت ایران «تنظیم» شده بود! به همین دلیل مقامات، و به ویژه رئیس بانک مرکزی طویلة اسلام،‌ از 80 میلیارد دلار فاکتور گرفته بودند! ولی زمانیکه گوشی به دست یانکی‌ها آمد که جنگی در کار نخواهد بود، و ممکن است این اعتبارات توسط «رقبا» در راه گسترش راه‌آهن، جاده، زیرساخت‌ها و … به مصرف برسد، دست پیش گرفتند تا پس نیافتند. گاوچران‌ها با تکیه بر «اطلاعیه» کذا،   می‌خواهند این مبلغ نجومی را به درون شبکة تجاری «شیخ‌وشاه» تزریق کنند.  باشد که هم شبکة کذا را تقویت کرده باشند، و هم خنزرپنزرهائی که در چین و هنگ‌وکنگ با سرمایة آمریکائی و انگلیسی سر هم کرده‌اند به ملت ایران حقنه کنند. و این است دلیل تغییر «چشم‌گیر» در میزان دارائی‌های ملت ایران! ولی، هر چند در مطلب امروز امکان بررسی آن وجود ندارد، به صراحت بگوئیم، اینجا را هم کور خوانده‌اند!  خلاصه مشکل دولت حسن روحانی چیز دیگری است!

مشکل اصلی این دولت نه هسته‌ای است و نه بسته‌ای! «مشکل» بیرون انداختن یک هیئت حاکمة‌ وابسته به انگلستان و آمریکا ـ محفل شیخ‌وشاه ـ از شبکة اداری و دولتی کشور،‌ منزوی کردن ارتش دست‌نشانده، و جایگزین کردن محافل حاکم با شبکه‌های نوین است. هر چند خود روحانی نیز عضوی از همان سابقی‌ها باشد! و قبول می‌فرمائید که اجرای این «برنامه»، به ویژه برای شخص روحانی تا چه حد می‌تواند سنگین و دردناک باشد.

مار، منبر و مصاحبه!

saeed_saman_15_08_04

مصاحبة تلویزیونی حسن روحانی، رئیس قوة مجریه حکومت جمکران که همزمان با ورود وزیرامور خارجه آمریکا به منطقه صورت گرفت،   با ملایمت زیادی از سوی تحلیل‌گران روبرو شد.  خلاصه اگر روحانی در این مصاحبة تلویزیونی، یا بهتر بگوئیم منبر وعظ و خطابه، نخواست از طرف دولت و یا شخص خود به اصطلاح «مایه» بگذارد و مسئولیتی برعهده گیرد، تحلیل‌گران نیز «معرفت» نشان دادند و مزاحم ایشان نشدند! در مجموع، اظهارات رئیس دولت جمکران بیش از آنکه یک موضع‌گیری «سیاسی ـ استراتژیک» رسمی باشد، به گزارش «سرپائی» کارمندان دون‌پایه شباهت داشت. گزارش همان‌هائی که جهت اطلاع مدیرکل حرفی می‌زنند و زود مرخص می‌شوند.

در این مصاحبه جزئیات اقتصادی از «کلی‌گوئی» آغاز شد.   و عنوان اینکه اقتصاد کشور دچار یک «رکود تورمی» است،‌ در واقع «اوج» نظریه‌پردازی اقتصادی رئیس دولت بود! روحانی پس از این نظریه‌پردازی،   ‌به بررسی جزئیات گمرکی و ورود ماشین‌آلات دست‌دوم کشاورزی و روابط بخش خصوصی با اتاق ‌بازرگانی پرداخت! مخاطب به این ترتیب می‌بایست بوی بهبود ز اوضاع جهان به مشام‌اش می‌رسید و مجاب می‌شد که با ابلاغ چند بخشنامه، مسائل اقتصادی کشور نیز حل‌وفصل خواهد شد!

ولی جالب‌تر از مسائل اقتصادی در وعظ و خطابة روحانی، تقلیل معضلات کشور در زمینة دیپلماسی بین‌المللی به «به‌به وچه‌چه» از الطاف مقام رهبری به دولت و ستایش توافق جامع و به ویژه قطعنامه شورای امنیت بود!   روحانی که پس از صدور قطعنامة شورای امنیت در سکوت فرورفته بود،‌ ناگهان زبانش ‌باز شد و این قطعنامه را به حساب «پیروزی حکومت» گذاشت! طی این اظهارات پیروزمندانه، حسن روحانی پیوسته تأکید می‌کرد که مقام معظم خیلی به دولت «لطف» دارند و تلویحاً به حریفان، خصوصاً اهالی بیت خامنه‌ای «پیام» می‌فرستاد که زیاد چوب لای چرخ توافقات هسته‌ای نگذارند! باری، روحانی از نقش دولت جمکران در بحران‌های سیاسی منطقه فاکتور گرفت و هیچ تحلیلی از روابط ایران با ترکیه، مصر،   قطر و عربستان ارائه نداد. حضور و یا عدم حضور نظامیان ایران در کشورهای یمن،‌ عراق، سوریه و … و به احتمالی بحرین و قطر نیز به طور کلی زیر‌سبیلی در رفت، و روابط با همسایگان شرقی نیز از قلم افتاد! خلاصه بگوئیم، روحانی برای کارمندان تلویزیون جمکران که نه از مسائل منطقه و جهان اطلاعی داشتند و نه علاقه‌ای به این موضوعات نشان می‌دادند،‌ بالای منبر رفت و حسابی وعظ کرد! باشد که کسی نگوید، «حرفی برای گفتن ندارد!» ولی در واقع رئیس دولت جمکرانی‌ها حرفی برای گفتن نداشت.  او در برابر دوربین‌ها نشست برای اینکه به حریفان بگوید، «مقام معظم از من طرفداری می‌کنند!» همان مقام معظمی که در کمال حماقت در برابر تفاهم‌نامة لوزان «اعلام بی‌طرفی» کرد و گفت، «نه موافقم و نه مخالف!» بله روحانی حق دارد به حمایت چنین موجود سرکوبگر و بی‌مسئولیتی «پشتگرم» باشد! ‌ پس بگذریم و بپردازیم به ادامة‌ وعظ و خطابة رئیس دولت جمکران و بی‌توجهی وی به مفاد اعلامیه جهانی حقوق بشر.

مشکلات فرهنگی، سانسور نشریات و مطبوعات و کتب و رسانه‌ها،‌ سرکوب سیستماتیک اجتماعی، و … که آخوندیسم متجاوز طی سالیان دراز تحت عنوان زمینه‌سازی جهت برپائی ام‌القراءمسلمین در کشورمان به راه انداخته، در این به اصطلاح «مصاحبه» هیچ جائی نداشت. هر چند می‌باید قبول کرد که به طور کلی حل مسائل اقتصادی و بحران‌های دیپلماتیک بر معضلات فرهنگی می‌تواند از تقدم برخوردار باشد،   در مورد حکومت اسلامی این تقدم و تأخر آنقدرها درست نیست.   چرا که بسیاری از مشکلات اقتصادی و معضلات دیپلماتیک در کشورمان به دلیل موج‌سواری آخوندیسم بر سیلان فاشیسم «دین سیاسی» به راه افتاده.   و تا زمانیکه در برابر هجمة این گنداب اجتماعی و سیاسی سد و راه‌بند مناسب پیش‌بینی نشود، و دست محافل مشکل‌آفرین در صحنه‌آرائی‌ها و بحران‌سازی‌ها ابتر نگردد،  مشکلات نه فقط ادامه خواهد یافت که منطقاً افزایش نیز می‌یابد.

خلاصة کلام، در همینجا باید گفت، مشکلات ایران چه از منظر اقتصادی و دیپلماتیک و چه از نظر اجتماعی و فرهنگی به مراتب بیش از آن است که رئیس دولت جمکران ناشیانه تلاش داشت بنمایاند. و شاید به همین دلیل باشد که برخلاف دیگر تحلیلگران وطنی قصد حمایت علنی و یا «زیرجلکی» از مواضع حسن روحانی را نداریم.   در وحلة نخست باید موضع خود را به عنوان یک ایرانی در برابر حکومت اسلامی مشخص کنیم،‌ و بگوئیم، کسانیکه با تکیه بر «اصلاح‌طلبی‌های» روحانی قصد پاک کردن پیشینة ضدبشری حکومت اسلامی و عملکرد مغرضانة قشر آخوند طی 4 دهة گذشته را دارند بهتر است بدانند که این پرونده‌ها نمی‌تواند در برابر تاریخ ایران برای همیشه «بسته» باقی بماند.   در ثانی، چطور می‌توان حسن روحانی را که از نخستین ساعات کودتای 22 بهمن 57 در مرکز کودتا قرار داشته، از این عملکرد ضدبشری مبری دانسته، برایش پروندة جداگانه باز کرد؟

فقط دو گروه ظاهراً خارج از طیف حکومتی می‌تواند در برابر ترهات‌بافی‌های ‌رایج روحانی سکوت کند.   گروه نخست شامل کسانی می‌شود که در کودتای 22 بهمن 57 حضور فعال داشته‌ و در عمل آلودة آن‌اند،   و اگر به دلائلی از «نعمات» آن بی‌نصیب مانده و گوشه‌نشین شده‌اند، نمی‌توانند از خود سلب مسئولیت کنند. برخی اعضای اینگروه شاید امید بسته باشند تا با گربه‌رقصانی‌ امثال روحانی بار دیگر جائی در این ساختار ضدایرانی برای خود و هم‌پالکی‌های‌شان «باز» نمایند. گروه دیگر نیز،   آن‌هائی‌ هستند که برای آیندة ایران تحت فشار فضاسازی‌های آتلانتیسم غرب، جایگاهی بهتر از همان «ام‌القراء» نمی‌خواهند. ‌ اینان یک‌پای‌شان در «ام‌القراء» یانکی‌ها و انگلیسی‌هاست، پای دیگرشان نیز در قبرستان امام خمینی‌شان در تهران!   اینان در توبرة آمریکائی و انگلیسی یونجه می‌خورند، آروغ‌اش را هم توی صورت ملت ایران می‌زنند. خبرهای رادیوفردا در مورد نقش تولة مهاجرانی در بساط «دکل» کذا و همچنین در مورد تولة مم‌جواد ظریف در ینگه‌دنیا فقط نمونه‌ای است از هزاران. این انگل‌ها شمارشان به مراتب بیش از این‌هاست:

«سایت بیزینس اینسایدر نوشته بود که مهدی ظریف [پسر محمد جواد ظریف] بیش از یک دهه در آمریکا زندگی کرده و در شرکت‌های مخابراتی مشغول به کار بوده اما در سال ۲۰۱۳ به ایران بازگشته ‌است.»

منبع: رادیوفردا، مورخ 13 مردادماه 1394

هر چند زندگی و یا کار کردن در آمریکا فی‌نفسه «جرم» نیست، آنزمان که فرزند یک ملای مکلا به نام «ظریف» که در یک نظام مدعی «ضدیت با‌آمریکا» به قدرت رسیده،‌ سال‌های متمادی در آمریکا کسب و کار به راه می‌اندازد، و تقریباً همزمان با انتصاب «باباجان» به پست وزارت سر از تهران به در می‌آورد، شیوة زندگی‌اش بیش از این‌ها «مسئله‌ساز» خواهد شد. مسلماً زباله‌هائی از قماش این آقازاده‌، از ترهه‌بافی‌های روحانی ناراحت که نمی‌شوند هیچ، خیلی هم خوشحال‌اند.   اگر دکانی که روحانی تحت «حمایت» مقام معظم به راه انداخته کاروبارش گرفت که چه بهتر. در ایران می‌توان ده ‌برابر آمریکا پول به جیب زد؛  توی سر ملت هم می‌زنند!  اگر هم کار روحانی نگرفت، باکی نیست. برمی‌گردند سر کار و زندگی‌شان در آمریکا!   این نمونه‌ به صراحت نشان می‌دهد که ملت ایران در دولت روحانی با چه نخاله‌هائی سروکار دارد.

جهت اطلاع هم‌وطنان از گسترة این نوع «زباله‌ سازی‌‌ها»، به نمونه‌ای در حکومت یونان اشاره می‌کنیم. می‌دانیم که «واروفاکیس»، وزیر سابق اقتصاد دولت مارکسیست یونان، به عنوان استاد اقتصاد در استرالیا و آمریکا تدریس می‌کرد،‌   و از ینگه‌دنیا «وارد» کابینة مارکسیست‌ها شده بود! ایشان خیلی هم «خلقی» بودند،‌ و بجای خودروی ضدگلوله با موتورسیکلت این‌وروآن‌ور می‌رفتند؛ «تی‌شرت» می‌پوشیدند؛ ریش‌شان را هفته‌ای دو بار اصلاح می‌فرمودند، و مرتب «کلفت» بار وزرای اقتصاد و دارائی اروپا و بانکداران می‌کردند. تا جائی که در یک مصاحبه آنان را «تروریست» خواندند!   بعد معلوم شد که اینحضرت همزمان با این «خلقی‌نمائی‌ها» و آتش‌افروزی‌ها، جهت اجرائی کردن طرح انگلستان، یعنی خروج یونان از اتحادیة اروپا و محدودة یورو در پشت پرده مشغول مذاکرات بوده؛ به همین دلیل نیز پس از رفراندوم اینحضرت از کابینه اخراج شد!   حال اگر زمینة دیپلماتیک جهانی اجازه می‌داد،   ایشان نیز همچون مصدق و خمینی و خاتمی و … با همان آرتیست‌بازی‌ها تبدیل می‌شدند به «قهرمان ملت!»   و آن زمان که ملت یونان به دلیل عملکرد وی از گرسنگی و آوارگی و عدم امنیت و … به فلاکت می‌افتاد،   هیچکس به خود اجازه نمی‌داد ریشة ناملایماتی که بر ملت روا داشته شده، مورد بحث و کنکاش قرار دهد. این است واقعیت آنچه بر ملت‌ها تحمیل می‌شود.  در نتیجه، تحلیل‌گر نه آن است که در مسیر تبلیغات «سخن‌پردازی» کند،   وظیفة تحلیل‌گر پرده‌برداشتن از پدیده‌هائی است که تبلیغات رسانه‌ای قصد پنهان داشتن‌‌شان را دارد.

امروز نیز در حکومت اسلامی با نوعی از انواع «زباله‌ سازی» روبرو هستیم.  روحانی در عمل با هیاهو و جنجال پیرامون احمدی‌نژاد به زمینه‌سازی برای بازگرداندن دارودسته خاتمی به قدرت مشغول است؛ دارودسته‌ای که به نوبة خود وسیله‌ساز بازگشت باند احمدی‌نژاد و اصولگرایان به قدرت خواهد شد. اگر روحانی در این زمینه شکست بخورد می‌‌باید از حیطة حکومت اسلامی خارج شود، و در مأموریت وی چنین مسیری پیش‌بینی نشده. طی 8 سالی که فضای دیپلماتیک بین‌الملل به گروه روحانی فرجه ‌داده، اینگروه می‌باید با گرفتن انگشت اتهام به سوی احمدی‌نژاد تشکل‌های مسئول اصلی بحران اقتصادی و اجتماعی کشور را که جز پایه‌های حکومت اسلامی و «مردم‌پروری» ملایان نیست، از زیر ضربة افکارعمومی خارج کند.  و به همین دلیل نیز در اظهارات روحانی هیچ نشانی از مسئولیت رژیم اسلامی در به وجود آمدن شرایط فعلی نمی‌بینیم.   مهم‌ترین «هجمة» اهالی دولت روحانی به مشکلات کشور در مرحلة انتقاد تلویحی از عملکرد باند احمدی‌نژاد متوقف می‌ماند.   و این سئوال مطرح نمی‌شود که چرا مشکلات پیش از احمدی‌نژاد مسکوت مانده، و اینکه احمدی‌نژاد خود با تکیه بر کدامین پایه‌های اطلاعاتی، نظامی و امنیتی توانسته «قدرت» را در کشور به دست گیرد؟  خلاصة کلام، اگر باند احمدی‌نژاد تا به این اندازه در کشاندن کشور به بن‌بست مسئول بوده‌، چرا قوة قضائیه با آنان برخورد نمی‌کند؟ اگر چنین برخوردی در کار نیست فقط به این دلیل است که دارودستة احمدی‌نژاد قسمتی از رژیم حاکم‌اند. در نتیجه، آنزمان که دست دولت روحانی بیش از این‌ها در حنا بیافتد و مشخص شود که در عمل همچون محمد خاتمی نه تمایلی به کار مثبت دارد و نه چنین برنامه در کار او پیش‌بینی شده، تندگوئی‌ها بر علیه احمدی‌نژاد تبدیل خواهد شد به نوعی «آلترناتیوسازی» سیاسی در درون رژیم!

در مطالب این وبلاگ از ماه‌ها پیش، هم از مذاکرات هسته‌ای حمایت کرده‌ایم، هم از توافقنامة هسته‌ای، و هم از مصوبة شورای امنیت سازمان ملل در مورد ایران. دلائل‌مان نیز کاملاً روشن است؛‌ جناح‌هائی در آمریکا، اروپای غربی و به ویژه در درون ایران و در میان ایرانی‌نمایان خارج‌نشین تمایل دارند تا کشور را در چارچوب منافع‌ غرب به دامان جنگ بیاندازند، و شرایطی همچون عراق، سوریه و افغانستان بر ایرانیان تحمیل کنند. دلائل‌شان هر چه باشد مهم نیست،   در یک اصل تردیدی نداریم و آن اینکه مواضع اینان ضدایرانی و ضدبشری بوده و هست.   کشاندن یک کشور به دامان جنگ، فقط به دلیل مخالفت با رژیم حاکم بر آن از آندسته استدلالاتی است که فقط جانیان پنتاگون و سازمان ناتو به آن متوسل می‌شوند.  از همه مهم‌تر آنکه در قفای این جنگ‌طلبی‌ها منافع شرکت‌های چندملیتی و گروه‌های مافیائی یانکی و انگلیسی بیشتر مدنظر بود تا «دل‌سوزی» برای ملت ایران.

ولی موضع‌گیری در مسیر حمایت از مذاکرات به هیچ عنوان نمی‌باید به معنای حمایت از دولت روحانی تلقی شود،‌ گوشه‌چشمی نیز به آخوندیسم در کار نبوده و نیست. چرا که، رژیم آخوندی خود عامل اصلی ایجاد بی‌ثباتی، بحران، فقر و فروانداختن ایرانیان در انزوای بین‌المللی است.   این رژیم می‌باید از سر تا پای تغییر کند؛ تغییری در مسیر دمکراسی، اومانیسم و آزادی.

مسلماً آنان که در درون رژیم در هیئت دولت و گروه آقازاده‌های وزرا و ملایان حکومتی خوش‌ نشسته‌اند و به قولی «حال» می‌کنند، خود را برای لفت‌ولیس آماده کرده‌اند. تمامی هم و غم‌ اینان یا به توجیه موضع‌گیری‌های نمایشی روحانی محدود خواهد شد، یا بر آینده‌سازی برای دولت «اصولگرا!» اینان‌ علاقه‌ای به تحقق دمکراسی در کشور ندارند؛ دمکراسی برای این جانیان پایان زندگی است. برای اینان رژیم «ایده‌آل» همین است که می‌بینیم، با اندکی «کم‌ یا زیاد!»  دزدی، فساد اداری، خاصه‌خرجی،‌ تاراج و سرکوب ملت، آوارگی، و … آنقدرها مهم نیست،   چرا که اینان مشغول نقاره‌زدن روی سبیل ملت‌اند،   برای اینان «اصلاحات» و «اصولگرائی» نوعی خودارضائی درون‌رژیمی شده.

ولی آندسته ایرانیان که خواستار خروج از فاضلاب حکومت اسلامی هستند نمی‌توانند روی عملکرد این نوع جانوران ابن‌الوقت حساب باز کنند. سکوت بسیاری از ایرانیان پیرامون عملکرد وحشیانة دولت روحانی، و بسته‌بندی جانوران این دولت در زرورق «کادوئی» فقط به این معنا خواهد بود که همکاری و همیاری با رژیم آخوندی را پذیرفته‌اند. پس چه بهتر که بجای خودنمائی و قلمی کردن مقالات «چندپهلو» به صراحت بگویند که چه اهدافی در کشور دنبال می‌کنند.   رژیم اسلامی در ایران نمی‌باید از حملة طرفداران اعلامیة جهانی حقوق بشر،‌ و برقراری یک جامعة انسان‌محور به دور بماند؛ فرجه دادن به حکومت منبر و وعظ و خطابه، پروردن مار در آستین است.