شیعی، بهائی، رجوی!

روز سه‌شنبه 30 خردادماه سالجاری،  فرمانداری پاریس به دلائل امنیتی،  گردهمائی سالانۀ اعضاء و هواداران سازمان مجاهدین خلق را در این شهر ممنوع می‌کند!   سپس پلیس آلبانی با حکم دادستانی و با اطلاع قبلی وارد اردوگاه سازمان مجاهدین خلق می‌شود،   و مورد تهاجم ساکنان‌اش قرار می‌گیرد.  در این درگیری یک مجاهد کشته و چندین تن نیز زخمی می‌شوند.   مجموعه عملیات اخیر علیه این سازمان اسلام‌گرا با واکنش‌های متعددی در سطوح مختلف روبرو شده.  برخی این عملیات را نتیجۀ «سازش» دولت فرانسه با ملایان عنوان می‌کنند،  گروهی نیز معتقدند که برخورد تند با مجاهدین جهت به ارزش گذاردن سلطنت‌طلبان و مرکزیت دادن به جریان رضاپهلوی است.  و از آنجا که،  این واکنش‌ها نه ریشه‌های اصلی بحران فعلی را می‌کاود و نه خطوطی را که سرنوشت این سازمان را رقم خواهد زد ارائه می‌کند،  وبلاگ امروز را به تحلیل این تحولات اختصاص می‌دهیم. 

در این راستا نیازمند آشنائی با تاریخچۀ این سازمان طی بحران «انقلاب اسلامی» خواهیم بود،   سپس خاستگاه واقعی،  و نه تخیلی این تشکیلات را مورد بررسی قرار می‌دهیم.  در پایان نیز نگاهی خواهیم داشت به ارتباط این سازمان با دیگر مخالفان حکومت اسلامی و خصوصاً با ساختار ولایت‌فقیه.   پس نخست برویم به سراغ «تاریخچه!»

با وجود تشابهات ایدئولوژیک بین روحانیت شیعه و سازمان مجاهدین خلق،‌   برخلاف آنچه اغلب از سوی سلطنت‌طلبان مطرح می‌شود،   این سازمان به هیچ عنوان نقش تعیین‌کننده‌ای در «انقلاب اسلامی» ایفا نکرده.  دلیل هم اینکه شمار فعالان‌اش طی آشوب‌هائی که به کودتای 22 بهمن 57 منتهی شد،  بسیار قلیل بوده است.  مشکل بتوان پذیرفت که در یک حرکت سیاسی در گستره‌ای به وسعت کشور ایران،  این تعداد اندک نقش قابل اعتنائی ایفا کرده باشد.   با این وجود،  چند عامل در روزهای بعد از کودتای 22 بهمن،  باعث شد که «نقش» این سازمان در مسائل سیاسی کشور کلیدی شود.

نخست اینکه رادیوهای غربی که در دوران غائلۀ «انقلاب اسلامی» برای حکومت ملایان و نگرش‌های «دینی» حوزوی،  تبلیغات گسترده‌ای به راه انداخته بودند،  به نحوی از انحاء ابزاری نیز جهت توجیهات ایدئولوژیک سازمان مجاهدین و دیگر عناصر اسلامگرا فراهم می‌‌آوردند.  عوام‌الناس هم به دلیل بیگانگی با تجزیه و تحلیل دکترین‌های سیاسی،‌  ریشه‌های تاریخی،  ساختارهای اجتماعی و اقتصادی و غیره،‌ تحت تأثیر این تبلیغات،  در مخیله‌‌شان «اسلام» را ایده‌آلیزه کرده و تمامی ایده‌آل‌های شخصی،  خانوادگی،  محفلی،  گروهی و حتی طبقاتی خود را در آن می‌دیدند!   در نتیجه،  ایجاد «محبوبیت» برای روحانیت شیعه و حکومت اسلامی که هدف اصلی رادیوهای غربی به شمار می‌رفت،   به دلائل تاریخی و اجتماعی برای امثال سازمان مجاهدین خلق نیز منبع تأمین محبوبیت و وجاهت «مردمی» شده بود!   خلاصۀ کلام،   دکترین مجاهدین به صورت غیرمستقیم مورد «الطاف» تبلیغاتی عموسام نیز قرار ‌‌گرفت!    

پس از تحکیم پایه‌های کودتائی حکومت اسلامی،  دیری نگذشت که چهرۀ واقعی ملایان شیعه نمایان شد.  و با اوج‌گیری انحصارطلبی،  زن‌ستیزی،  سرکوب و سانسور و خصوصاً تحجر و توحش ملای شیعه،  کاخ پوشالی ایده‌آل‌های اسلامی عوام نیز بر سرش فروریخت.   خلق‌الله در شرایطی آرمان‌های‌اش را از دست می‌داد،   که نه امکان داشت به دوران سلطنت بازگردد،   و نه می‌توانست در کنف حمایت سازمان‌هائی از قماش جبهۀ ملی،  نهضت‌آزادی،  حزب توده و … که همکار و همآوای ملایان بودند،  ملجاء و پناهگاهی بیابد.   از سوی دیگر،  تضاد ملایان با مجاهدین خلق هر روز علنی‌تر می‌شد،  چرا که هم‌سانی‌های ایدئولوژیک مجاهدین با ملاجماعت نهایت امر تبدیل به عامل خطرناکی  برای ملایان شده بود.  این امکان وجود داشت که مجاهد لقمۀ لذیذ حکومت و چپاول را از دهان ملا در آورده و به دهان خود بگذارد.   از اینرو شدت عمل بر علیه سازمان مجاهدین خلق در دستور کار ولی‌فقیه قرار گرفت.  

پر واضح است که شدت عمل حکومت منفورالملۀ ولایت فقیه بر علیه مجاهدین خود ابزاری شود جهت توجیه «حقانیت‌» این سازمان!   نتیجتاً عوام‌الناس،  خصوصاً جوان‌تر‌ها که پیشتر تبلیغات عموسام با «اسلام سیاسی» آندکترینه‌شان کرده بود،  در واکنش به فروپاشی آرمان‌های افلاطونی‌شان و در مسیر مخالفت با حکومت ملا،   به سرعت جذب سازمان مجاهدین خلق شدند.   و این بود دلیل افزایش نجومی شمار فعالان و هواداران این سازمان پس از دستیابی ابوالحسن بنی‌صدر به مقام ریاست جمهوری.  ولی این افزایش نجومی بیش از آنچه نشانۀ اعتقاد به بنیادهای سیاسی و فکری این سازمان باشد،   بیشتر بازتاب بیم‌ونگرانی جوانان از آینده‌شان در حکومت ملایان بود. 

ناکامی بنی‌صدر در شطرنج سیاسی،  به فرار وی و سازمان مجاهدین از ایران انجامید.  به این ترتیب،  مجاهدین درگیر بده‌بستان‌های سیاسی‌ای شدند که نهایت امر تیرخلاص را بر پیکرشان شلیک کرد.   خلاصۀ کلام،   صحنه‌آرائی‌ها،  تبلیغات پیرامون ترورهای «منتسب» به اینان در ایران،  فعالیت مداوم خیابانی و تظاهرات در اروپا و آمریکا و … نتوانست یک واقعیت سیاسی و ساختاری را کتمان کند،   و آن اینکه،   سازمان مجاهدین خلق زائده‌ای است بر پیکر «انقلاب اسلامی!»   این تشکیلات نمی‌تواند آرمان‌ها،  ایده‌آل‌ها و خیزش‌هائی را رهبری کند که بر علیه دکان ولایت فقیه و روحانیت شیعه بر پا می‌شود.   به عبارت ساده‌تر،  هماوائی سیاسی این سازمان با «آرمان‌های اسلامی» که طی بلوای 22 بهمن ابزار محبوبیت‌اش شده بود،   نهایت امر عاملی بازدارنده شد در نقش‌آفرینی آ‌یندۀ سیاسی‌اش.

از این مرحله به بعد سازمان مجاهدین خلق ابزاری بود در دست سیاست‌بازان غربی.  از این سازمان هر آنچه ‌خواستند ساختند،  و جهت چک‌وچانه‌ با یکدیگر،  امتیازگیری و باجگیری از حکومت تهران،   نسق‌کشی در داخل و خارج مرزها و … مجاهدین خلق وجه‌المصالحه می‌شدند.  به قولی نقش «مرغ» ایفا می‌کردند؛  هم در عروسی و هم در عزا سرشان را می‌بریدند!  ورود پلیس آلبانی به محل اقامت اعضای این سازمان که از سوی سفارت آمریکا در آلبانی هم مورد حمایت قرار گرفته،  یک‌بار دیگر نشان داد که چرخش‌ها در سیاست بین‌المللی،   چگونه رابطۀ حاکمیت‌های غربی را با این سازمان دیگرگون می‌کند. 

این سازمان تشکلی است مسلح،  و رهبران‌اش پس از خروج از کشور می‌بایست این اصل را  منطقاً در نظر می‌گرفتند که ابزاری خواهند شد جهت باج‌گیری و سیاست‌گزاری در کف محافل خارجی.   ولی اینان بجای تقسیم سازمان به گروه‌های «اتمیزه» و پنهان کردن‌‌شان از رصد دولت‌های میزبان و عرصۀ فعالیت‌های سیاسی محلی،   قدرت فرضی تشکیلات‌شان را هر چه بیشتر به «نمایش» گذاردند!   و آنچه امروز بر اینان می‌رود،   نتیجۀ محاسبات غلط رهبران این تشکل سیاسی و بده‌بستان‌های محفلی‌شان است.   اما از آنجا که به استنباط ما نقش مجاهدین خلق در سیاست کشور،  حداقل طی نیم قرن آینده در ابهام کامل فروافتاده،  این نوع بررسی‌ها را به فرصت دیگری موکول می‌کنیم،  و می‌پردازیم به ارتباط این تشکل با دیگر احزاب و گروه‌های سیاسی.

در بررسی سرنوشت تشکل‌های سیاسی یک اصل را هیچگاه نمی‌باید فراموش کرد و آن اینکه،   «یک جریان سیاسی ضعیف می‌شود؛  قدرت می‌گیرد؛  ولی‌هیچگاه کاملاً از بین نخواهد رفت!»    ولی در سایۀ تبلیغات غرب و پهلوی‌پرستان،  در مورد مجاهدین خلق یک واقعیت به سکوت برگزار شده.   و آن اینکه،  خاستگاه واقعی این سازمان نه تعالیم مارکس و انگلس است،  و نه بازخوانی قرآن و نوآوری‌های دینی؛   خاستگاه واقعی اینان همان مرداب متعفن روحانیت شیعۀ اثنی‌عشری است،  که پیوندی ناگسستنی با پهلوی نیز دارد.   جالب اینکه،  ‌ وابستگی این سازمان به دکترین تشییع و اعتقادات و مبانی دین اسلام،   به مراتب از امثال اسماعیلیه و بهائیت نیز عمیق‌تر است.   به عبارت ساده‌تر اینان حتی در حد این فرقه‌ها خود را از روحانیت شیعۀ کلاسیک جدا نکرده‌اند.  در نتیجه از منظر تاریخی سازمان مجاهدین حتی در حد یک فرقۀ «سیاسی ـ  عقیدتی» نیز موجودیت ندارد.   با این وجود،  به استنباط ما  این سازمان در کنف حمایت برخی سیاست‌های جهانی،  خواهد توانست همچون اسماعیلیه و بهائیت،  در قوالبی محدود و سکتاریست به موجودیت خود ادامه دهد و همچون اینان،  نه صرفاً با حاکمیت در ایران که با دیگر حاکمیت‌های منطقه‌ای و حتی جهانی ارتباطاتی نیز برقرار نماید. 

مسلماً بسیاری از اعضای این سازمان،   در صورت چرخش‌های تعیین‌کننده در سیاست داخلی و خارجی حکومت ملایان این تمایل را خواهند داشت که در قفا جذب حکومت اسلامی فعلی شوند؛   گروه دیگری نیز به سوی سلطنت‌طلبی و یا حتی «مارکسیسم ـ  لنینیسمی» بدوی کشیده خواهند شد که احزاب تندرو چپ علم کرده‌اند.   در هر حال،  دوران موجودیت این سازمان تحت عنوان یک جریان سیاسی «قائم به ذات» دیگر سپری شده است.  در مخالفت با این نگرش برخی چنین می‌گویند که،   «اگر شیعه که روزگاری کافر و مستوجب مرگ بود حاکم ایران شد،  چرا مجاهد حاکم نشود؟!»    البته این بیانات از منظر تاریخی صحت دارد،  ولی از زاویۀ پدیده‌شناسانۀ هزارۀ سوم بکلی بی‌پایه و مردود است.   در تاریخ تمدن بشر،  دوران مذهب‌سازی،  فرقه‌بازی و دین‌پردازی سپری شده.   بشر امروزی جهت خروج از بن‌بست دین‌خوئی از ابزارهای نوینی برخوردار است که در قرون‌وسطی در دست نداشت؛   «آزادی بیان»،   دمکراسی،  لائیسیته و تعالیم متفکران مدرنیته،‌   به بشر امروز هر آنچه جهت خروج از این بن‌بست نیاز دارد اهداء کرده‌.   و اگر ایرانی واقعاً می‌خواهد در تلاشی تاریخی از سیطرۀ عرب‌پرستی‌‌ای که چهارده قرن است چون موریانه بر پیکرش می‌تازد نجات یابد،‌  بالاجبار می‌باید مسیر متمدنانه‌تری برگزیده،   دست از مذهب‌تراشی و  فردستائی و ایدئولوژی‌پرستی و فرقه‌گرائی بشوید.

جیمی بایدن و جوزف کارتر!

ضدحملۀ به اصطلاح «تاریخی» نیروهای نظامی 50 کشور که تحت پوشش ارتش اوکراین  در خاک اینکشور فعالیت می‌کنند نهایت امر صورت گرفت و نتیجۀ تعیین‌کننده‌ای که پایتخت‌های غربی از آن انتظار داشتند حاصل نشد.   شرایط اسف‌باری که شکست ضدحملۀ کذا در اوکراین به بار آورد،   به والس دیپلماتیک گستردۀ دیپلمات‌های غربی و صندوقداران سرمایه‌داری غرب،  در چین،  ایران،  عربستان و دیگر کشورهای جهان منجر شده است.   باشد تا اگر ارتش 50 کشور نتوانست زیر پای روسیه را بکشد،  حداقل دیپلماسی،  قول‌وقرارهای بیخ‌دیواری،  حق‌حساب‌های زیرمیزی و …  مفری جهت نجات جبهۀ کذا بگشاید.   در کشورمان نیز این بده‌بستان‌ها به آزادی بخشی از دارائی‌های ملت ایران که توسط حکومت حقوق‌بشری آمریکا توقیف شده انجامید،   و گویا قرار است مبالغ قابل‌توجهی دلار پشت‌سبز به دست خلیفۀ مسلمین برسد.  ملایان نیز از هم اکنون گیس‌کشی‌های نیم‌قرن اخیر بر سر حجاب را شدت بخشیده،  تا حد امکان زنان و جوانان را حسابی سرکوب می‌کنند. اینان از سوی دیگر،  با بسیج اوباش و زُوار و برپائی دستگاه حاجی‌سازی،‌   شیخ‌تراشی،‌ گنبدسازی و تأمین خرج‌ومخارج خانواده‌های «محترم» حزب‌اللهی در انگلیس و کانادا و آمریکا و استرالیا،   و خصوصاً تشدید زوزه و روضه برای امام شهید،   قرار است کشور را بیش از این‌ها «آبادان» نمایند.

در وبلاگ امروز نیم‌نگاهی به جنگ اوکراین انداخته،   سپس سری به والس دیپلماتیک جهانی می‌زنیم و نهایت امر مطلب را با بررسی هیاهوی عوامل ولی‌فقیه بر سر حجاب و عفاف و کثافات و نجاسات و اخلاق اسلامی به پایان می‌بریم.  پس نخست برویم به سراغ عملیات ویژۀ روسیه در اوکراین.

‌جنگ‌افروزی در مرزهای غربی روسیه و تلاش جهت فروپاشاندن حاکمیت اینکشور از دیرباز یکی از آرزوهای بزرگ قدرت‌های غربی به شمار می‌رفته است.   ناپلئون و هیتلر نیز دقیقاً از همین مسیر عبور کردند.  خلاصه این اولین بار نیست که در مرزهای غربی روسیه سیل خون به راه اوفتاده،   هر چند امیدواریم که با نهائی شدن نتیجۀ جنگ فعلی،  این آخرین بار باشد.   پیام حکومت‌های غربی‌ به زلنسکی و اوباشی که در اطراف‌اش تجمع کرده‌اند روشن است؛  یا موفقیت نظامی کسب می‌کنید،  یا حمایت ما را از دست می‌دهید!   به عبارت دیگر،  تا جان در بدن دارید باید ملت اوکراین را به گوشت دم توپ مسکو تبدیل کنید،  در غیراینصورت پوتین ‌می‌آید دم در خانه‌تان!  

در واقع،  به گروگان گرفتن ملت‌ها و قرار دادن توده‌های وحشتزده در برابر لولۀ توپ،   یکی از روش‌های کهن دولت‌های غربی جهت تحکیم مواضع سیاسی‌شان بوده است.  اگر فراموش نکرده باشیم در دوران عرعرهای انقلابی روح‌الله خمینی نیز قضیه دقیقاً همین بود.  آمریکا در عمل با فروپاشاندن ساختار دولت آریامهری که خودش سر هم کرده بود،   به ملتی که عمری را در استبداد سیاسی زندگی کرده بودند پیام می‌داد که یا استبداد نوین را می‌پذیرید،‌  یا با آشوب و بلبشو روزگارتان را سیاه می‌کنیم.   پاسخ به این پیام نیز کاملاً‌ روشن بود:   «حزب فقط حزب‌الله!» 

ولی با فروپاشی اتحاد شوروی و تغییرات گستردۀ ژئوپولیتیک که به دنبال آمد،  این نوع سیاست‌ها دیگر کاری از پیش نمی‌برد.  در جنگی که چند سال پیش،  غربی‌ها از طریق ارسال اوباش مسلح به سوریه در اینکشور به راه انداخته بودند،  دقیقاً همان پیامی را می‌فرستادند که پیشتر برای ملت ایران ارسال کرده بودند.   متن پیام نیز روشن بود،   یا با استبداد اخوان‌المسلمین که ما برای‌تان پیش‌بینی کرده‌ایم همراهی می‌کنید،  یا قتل‌عام می‌شوید.   فراموش نکرده‌ایم دورانی را که باراک اوباما با آن لبخند «خررنگ‌کن» روزی پنج نوبت زوزۀ «اسد ماست گو» سر می‌داد.  ولی اسد خوشبختانه آریامهر نشد،   و از برابر سیاهی لشکر استعمار نگریخت.   در نتیجه باراک اوباما و سرجهازی‌های اروپائی‌اش ـ  فرانسوا اولاند،  دیوید کامرون و … ـ   جملگی سرافکنده و مغبون بازنشسته شدند!    

طی این تجربۀ هولناک دیدیم که چگونه سیاست غرب در سوریه شکست خورد،  و تلاش دستگاه تبلیغاتی واشنگتن و لندن‌ نیز نتوانست دمشق را در انزوای سیاسی قرار دهد.   ولی پایتخت‌های غربی دست‌بردار نیستند،  و امروز در کشور اوکراین دقیقاً همین روند به کار اوفتاده.   با دخالت مستقیم در مسائل داخلی اوکراین،  و پیش انداختن دلقکی به نام زلنسکی ملت اوکراین را به گوشت دم توپ روسیه تبدیل کرده‌اند.   پیام نیز روشن است؛   برای ملت بی‌پناه اوکراین راهی جز جنگیدن و قربانی شدن جهت تحقق اهداف پنتاگون باقی نمانده است.   از هم امروز مسلم است که اوکراین برندۀ جنگ نخواهد بود،   ولی این واقعیت گویا هیچ اهمیتی ندارد.   آن‌ها که در حال حاضر در پایتخت‌های غربی برای پیروزی اوکراین سرودست می‌شکنند،  بزودی یا جهان را از شر وجودشان پاک می‌کنند،  یا بازنشسته می‌شوند.    به قولی،   از امروز تا آنزمان نه خانی آمده و نه خانی رفته؛   روز از نو،  روزی از نو!   این ملت اوکراین است که می‌باید طی دهه‌های متمادی،   وزنۀ سنگین میلیون‌ها آواره،  فراری و کشته و زخمی و بازسازی کشوری ویرانه را به دوش بکشد!

در واقع،  غرب گویا نتایج نه چندان درخشان ضدحملۀ اوکراین را قبلاً نیز پیش‌بینی ‌کرده بود،  چرا که والس دیپلماتیک ویژه‌ای جهت جبران بحرانی که در راه خواهد بود،  از هم اکنون به راه انداخته.   تقریباً همزمان با نشست اقتصادی سن‌پترزبورگ در روسیه،   صندوقداران سرمایه‌داری آمریکا ـ  امثال ایلان ماسک،  بیل‌گیتس،  و … ـ  نیز به دیدارهای «اقتصادی ـ سیاسی» مشغول شده‌اند،  و دیپلمات‌ها و عمله‌واکرۀ کاخ‌سفید و دیگر «کاخ‌ها» جهت سربازگیری و حفر خندق‌های تدافعی به دامن عربستان،  چین،  مغولستان و حتی حکومت ملایان در تهران دخیل بسته‌اند.   

اینکه آیا اهداف آمریکا با چنین دخیل‌هائی به معجزات مورد نظر دست یابد،   مسئله‌ای است که می‌باید با نهائی شدن چشم‌انداز جنگ در اوکراین مشخص شود.   ولی به صراحت می‌توان گفت که این دیدارها در قاموس پایتخت‌های غربی جز گسترده‌تر‌ کردن جبهۀ جنگ با روسیه معنائی ندارد.  آمریکا و شرکاء اینبار در صدد بازتولید نسخۀ پساجنگ ویتنام یعنی ایجاد جبهۀ گستردۀ «پکن ـ تهران ـ عربستان» بر علیه روسیه هستند.   با این تفاوت که نه کشورهای چین و ایران و عربستان در شرایط سال‌های 1980 قرار دارند و نه اوکراین می‌تواند افغانستان دوم باشد.     

به هر تقدیر،  مشکل بتوان تصور کرد که از دیدارها و خوش‌وبش‌های «دوستانه» و دیپلماتیک با امثال محمدبن‌سلمان،  آبی گرم شود.   بن‌سلمان که چند سال پیش قرار بود با کودتای خونینی تسلیم باند اخوان‌المسلمین شود،  در چه شرایطی حاضر خواهد بود بار دیگر سرنوشت خود،  خانواده و تخت‌وتاج‌اش را به دست کسانی بسپارد که سوء‌نیت‌شان را به اثبات رسانده‌اند؟!   ولی تا آنجا که به ایران مربوط می‌شود،  در راستای حفر خندق‌‌های جدید،  آمریکا با تقدیم بخشی از ارزهای مصادره شدۀ ملت ایران به حکومت ملایان،  ظاهراً این حکومت مفلوک را در مرکز توجهات‌اش قرار داده! 

حکومت ملایان آش‌درهم‌جوشی است که مشکل بتوان در هیچ کشوری نمونه‌اش را یافت.   طی نزدیک به نیم‌قرن،  ملایان در دامن سرمایه‌داری آمریکا نشسته‌اند؛   از حمایت‌های بی‌دریغ واشنگتن جهت حفظ موجودیت‌شان بهرهمند می‌شوند؛   یک لحظه نیز از حملۀ تبلیغاتی به آمریکا و به راه انداختن جنگ زرگری و آنچه «نبرد با آمریکا» می‌خوانند غافل نیستند!   این تضاد ساختاری را چگونه می‌توان تبیین کرد؟!   

بله،  این حکومت برای ملت ایران نهایت امر تبدیل شده به یک عارضۀ ملی و تاریخی.  دستگاه «انقلاب اسلامی» به دلیل وابستگی تام وتمام به آنگلوساکسون‌ها،   چرخش به سوی شرق را نمی‌پذیرد،  و تمامی اهداف و آرمان‌ها و وابستگی‌های تجاری،  مالی و صنعتی‌اش در اردوگاه غرب متمرکز شده.   نوچه‌ها و صادراتی‌ها و عمله‌واکرۀ حکومت نیز به کشورهای غربی مهاجرت می‌کنند،   و هر چند حکومت کذا ادعای مبارزه با غرب دارد،  به صورت زیرجلکی مبلغ لایه‌های مبتذل فرهنگ عامیانۀ غرب در ایران شده!   تولید را در کشور تعطیل کرده،   و ایران را به بازار مکارۀ چین و دیگر کشورهای حوزۀ دلار تبدیل نموده،   هر چند دست از ادعای استقلال اقتصادی و مالی و سیاسی برنمی‌دارد.   البته در این میانه آنچه حکومت مهم تلقی می‌کند و بر سرش هیاهو به راه می‌اندازد،   توضیح‌المسائل و آیه‌های قرآن است و حجاب اسلامی و بقیۀ دوزو کلک‌بازی‌های مخصوص ملایان!

خلاصه نزدیک به نیم قرن است که ملت ایران،   تحت استیلای یک حکومت سرکوبگر و وابسته به غرب،   پیامدهای شوم شعار «نبرد با آمریکا» را نیز متحمل می‌شود!   البته این صورتبندی مسلماً بازتاب منافع کلان بانک‌ها،  دولت‌ها و صنایع در کشورهای غربی است،   و سناریوی آن نیز توسط سازمان سیا و پنتاگون تنظیم شده؛   ملایان بازیگران محلی این سناریو هستند.  و همانطور که دیدیم،   آمریکائی‌ها که از نتایج «درخشان» طرح‌شان در ایران بسیار خرسند بودند،  تلاش کرده‌اند تا این طرح «شترگاوپلنگ» را در تمامی مناطق مسلمان‌نشین خاورمیانه و آسیای مرکزی اجرائی کنند.   ترکیه،‌  پاکستان،  عراق،  افغانستان،  مصر، لیبی و … چند نمونه از این برنامه‌اند.   ولی فروپاشی اتحادشوروی و ورود فدراسیون روسیه به میدان دیپلماسی منطقه طرح‌های اسلام‌نوازانۀ واشنگتن را کله‌پا کرده.   ما هم جهت اجتناب از اطالۀ کلام در مطلب امروز،  صرفاً کله‌پا شدن برنامۀ آمریکائی‌ها در ایران را مورد بررسی قرار می‌دهیم.

با ورود قدرتمندانۀ فدراسیون روسیه به مناسبات دیپلماتیک خاورمیانه،  هیئت حاکمۀ «انقلاب اسلامی» هر چند در مجموع نوکر غرب‌ به شمار می‌رود،  در ظاهر به دو گروه تقسیم شده.   یک گروه خواستار هماهنگی با سیاست شرق ـ  روسیه،  چین و هند ـ  می‌شود،   و گروه دیگر ادعا دارد که شرق به درد نمی‌خورد و می‌باید به غرب ـ  اروپا،  کانادا، آمریکا و استرالیا ـ  چسبید.   البته همانطور که گفتیم این ظاهر امر است.  ملایان تلاش دارند با تکیه بر حاشیه‌ای که «شرق‌دوستی‌» رسانه‌ای‌شان تأمین می‌کند،   هم دیپلماسی یانکی‌ها را تا حد امکان مورد حمایت قرار دهند،  و هم موجودیت‌‌شان را در برابر عکس‌العمل‌های تند مسکو حفظ نمایند.   به همین دلیل شاهدیم که طی سه دهۀ اخیر،  حکومت ملایان پای در خیزابه‌های سیاسی‌ای گذارده که غیرقابل پیش‌بینی می‌نمود؛   اصلاح‌طلبی،  جنبش سبز،  و …  که آخرین‌شان خیزش «زن،  زندگی، آزادی» است.  این خیزابه‌ها که از نفرت عمومی نسبت به حکومت ملایان نشأت می‌گیرد،  زمینۀ مناسبی جهت پیشبرد سیاست‌های آمریکا فراهم آورده.  چرا که واشنگتن با هیاهو و تبلیغات این خیزش‌ها را از اهداف واقعی و میهنی‌شان جدا کرده،  می‌کوشد تا مهره‌های مورد نظرش را به ارزش ‌بگذارد.  و از سوی دیگر،  روسیه به دلیل عدم برخورداری از اهرم‌های موثر در سیاست ایران،   تلاش خود را متمرکز کرده تا این بحران‌ها را تاحد امکان کاهش دهد.  

ولی شکست جبهۀ غرب در اوکراین که مسلماً‌ طی روزهای آینده با صراحت بیشتری به نمایش در خواهد آمد،   صورتبندی بالا را به طور کلی درهم ریخته.   از یک‌سو،   هیاهو و تبلیغات محافل وابسته به غرب و عربدۀ «آزادیخواهانۀ» اوباش جذابیت‌شان را به طور کلی از دست داده‌،  و اراذل وابسته به غرب با تحرکات بازاری‌‌ و مبتذل‌شان نهایت امر منزوی شده‌اند.   در همین راستا،  روسیه که تا پیش از جنگ اوکراین در تحولات سیاسی ایران  نقش «آرام‌بخش» ایفا می‌کرد،   امروز رسماً نقش کاتالیزور را ایفا می‌کند.  برای مقابله با این کاتالیزور است که آمریکا سفرهای دیپلماتیک اخیر را به راه انداخته.

تقریباً همزمان با دیدار وزیر امور خارجۀ آمریکا از پکن،   واشنگتن محمد بن‌سلمان،  ولیعهد عربستان را نیز با طبل‌ودهل جهت ملاقات با رئیس‌جمهور فرانسه به کاخ الیزه می‌فرستد،  و شاهدیم که وزیر امور خارجۀ عربستان نیز سروکله‌اش در تهران آفتابی می‌شود.   به عبارتی  واشنگتن تلاش دارد تا حد امکان پشت‌جبهۀ مسکو را خالی کند!   ولی این تلاش به دلیل تحولات سیاسی جهانی مسلماً ناکام خواهد ماند.   به طور مثال،   وزیر امورخارجۀ عربستان در اعتراض به وجود عکس روح‌الله خمینی و خامنه‌ای خواستار تغییر محل برگزاری نشست خبری می‌شود و شیعی‌ها هم ناچار به اطاعت شده‌اند.   به عبارت ساده‌تر،  فشار مسکو به عوامل آمریکا در تهران،  ریاض و حتی پکن تفهیم کرده،   که از این پس،  خطوط قرمز آمریکا می‌باید با خطوط قرمز جدیدی جایگزین شود.  و ابراز انزجار هیئت عربستان از خمینی،  خامنه‌ای و قاسم سلیمانی یک نمونه از این جایگزینی است.  

راه دور نرویم،  خمینی همان کسی بود که به پیروی از سیاست‌های فروپاشانندۀ واشنگتن،‌   وهابیت را کفر می‌خواند،‌  و خواستار صدور اسلام مطلوب خود به عربستان بود!   در نتیجه،  دلیلی ندارد که وزیر امور خارجۀ عربستان زیر عکس خمینی بنشیند.   ولی آنچه رخ داده به مراتب مهم‌تر از گیس‌کشی‌ عرب و عجم است؛    تجدید نظر در مواضع حکومت ملایان در ارتباط با سعودی‌ها،  معنائی جز به حاشیه راندن سیاست‌های منطقه‌ای لندن و واشنگتن ندارد.  و اینهمه پیامد شکست عمله‌واکرۀ آمریکا در اوکراین است که واشنگتن و نوکران‌‌اش در حکومت اسلامی را وادار به عقب‌نشینی کرده.  در واکنش به این عقب‌نشینی شاهدیم که عملۀ حکومت اسلامی بار دیگر مسئلۀ «حجاب» را از اعماق فاضلاب سفارت انگلستان بیرون کشیده و سعی دارند با بهره‌گیری از زن‌ستیزی رایج در کشور،  کاری کنند تا واشنگتن در سیاست ایران تا حد امکان دست‌بالا را داشته باشد.   ولی در صحنۀ سیاست امروز منطقه،   تلاش‌هائی از این دست مذبوحانه می‌نماید،  و در صورت قطعی شدن شکست جبهۀ آمریکا در اوکراین،  بازتولید سیاست دوران «کارتر» امکانپذیر نخواهد بود؛   واشنگتن جهت باقی ماندن در منطقه الزاماً می‌باید در حمایت همه‌جانبه از حکومت‌های اسلامگرا تجدید نظری کلی صورت دهد.

  ‌         

یاسمین و لنین!

یاسمین اعتماد امینی،  همسر رضا پهلوی در اینستاگرام خود «اسلام‌گرا و چپ» را به عنوان دو ارتجاع در کنار یکدیگر نشانده،  و آنان را مقصر اصلی شرایط اسف‌بار فعلی کشور معرفی کرده.   «چپ» در جایگاه «ارتجاع مغلوب» قرار گرفته،   و نحلۀ اسلامگرایان هم به مقام «ارتجاع غالب» ارتقاء درجه یافته: 

«مارکسیست‌ها و اسلام‌گرایان عوامل اصلی انقلاب ۵۷ بودند و در نتیجه بانیان فلاکت کنونی ایران و ایرانی هستند. […] چپ‌ها و پیروان سازمان مجاهدین خلق در کنار یکدیگر ارتجاع مغلوب[…] اسلام‌گرایان […] ارتجاع غالب […] اندیشه چپ هر کجا به قدرت رسیده، جز مرگ و ویرانی و فقر و فلاکت چیز دیگری به بار نیاورده […] ارتجاع مغلوب از ارتجاع غالب بهتر نبود.»

منبع: رادیوفردا،  19 خردادماه 1942 

پرداختن به  اظهارات یاسمین پهلوی از این نظر حائز اهمیت است که وی با فاصله گرفتن از رضاپهلوی،  در واقع «حرف دل» بسیاری از ایرانیان را بر زبان رانده.   از اینرو بررسی اظهارات وی شاید بتواند پاسخی باشد به «پندارهائی» که از دیرباز توسط خطوط تبلیغاتی وابسته به آمریکا به ذهنیت ایرانیان تزریق ‌شده است.   چرا که بسیاری از «کلیشه‌های» موجود در این تبلیغات،  به دور از واقعیات سیاسی،  اجتماعی و حتی تاریخی به کار گرفته می‌شود.  خلاصه بگوئیم،  انتشار مطلب اینستاگرام یاسمین پهلوی در رادیوفردا به صراحت نشان ‌داد که شبکۀ تبلیغاتی دولت آمریکا،  در تزریق پیشداوری‌های مطلوب خود به مخیلۀ ایرانیان،‌   و خصوصاً در به حاشیه راندن واقعیات تاریخی کشورمان موفقیت زیادی داشته!

برای توضیح در مورد «کلیشه‌های تبلیغاتی آمریکا»،  چند موضوع اساسی می‌باید بررسی شود. نخست به مارکسیسم و الهامات سوسیالیستی و نقش آن‌ها در تاریخ معاصر جهان می‌پردازیم.   سپس نقش دستگاه پهلوی دوم در شکل‌گیری بلوای 22 بهمن  57 را مطرح می‌کنیم.   و در پایان اشاره‌ای خواهیم داشت به ژئواستراتژی‌های کنونی.     

تزلزل‌های سیاسی و ساختاری در انقلاب روسیه که به شکل‌گیری استبداد کارگری و نهایت امر به فروپاشی منتهی شد‌ و آیندۀ روشنی نیز به ارمغان نیاورد،  برای تبلیغات‌چی‌های چپ‌ستیز   نشانۀ واضح و مبرهن نارسائی نگرش «چپ» معرفی می‌شود.   از سوی دیگر،  هم‌اینان با تکیه بر فروپاشی اتحاد شوروی تلاش دارند شرایط اسف‌بار امروز ایران را که پیامد حمایت بی‌قیدوشرط آمریکا از ملایان است به نقش‌آفرینی چپ مربوط کنند.  ولی نمی‌باید اشتباه کرد،  هدف اصلی در تمامی این تبلیغات آن نیست که ابراز می‌شود.   در قفای چپ‌ستیزی،   و مخالفت با نگرش چپ‌گرایان،  این منافع محافل وابسته به واشنگتن است که پنهان شده.

واقعیت اینکه،‌  از منظر تاریخی نمی‌توان با تکیه بر عملکرد چند بلشویک قدرت‌طلب در اتحاد شوروی الهامات سوسیالیستی را از پایه و اساس مردود شمرد،   و یا چند دانشجوی ژولیده‌موی در دانشگاه‌های آریامهری را که شبکۀ تبلیغاتی غرب به آنان برچسب «چپ‌گرا» الصاق کرده،  مسئول اوباش‌سالاری حاکم بر ایران امروز شناخت.  خلاصۀ کلام،  با چنین ترادف‌های پوشالی‌ای نمی‌توان پای به تحلیل مسائل جهانی و ایران گذارد.   از سوی دیگر،  فراموش نکنیم که مارکسیسم طی سدۀ اخیر در عمل یکی از مهم‌ترین لنگرگاه‌ها جهت فراهم آوردن تحولات عمیق اجتماعی در جامعۀ بشری بوده است.  

شاید کم‌تر کسی به این امور التفات داشته باشد،   ولی اعطای حق رأی به زنان در اروپا پس از شکست نازی‌ها در جنگ دوم جهانی،   شکل‌گیری دولت‌های رفاه‌ملی،   پایه‌ریزی خدمات بازنشستگی،  سازماندهی به آموزش و بهداشت رایگان،  تضمین حداقل حقوق،  قوانین کار،‌  مرخصی‌های استحقاقی، آزادی‌های اجتماعی،  دینی،  عقیدتی وحتی پوششی،  و خصوصاً مبارزه با نژادپرستی،  زن‌ستیزی و مذهب‌پرستی از جمله دستاوردهائی است که نگرش مارکسیستی،   و نه گروه‌ها و احزاب چپ‌گرا برای جامعۀ بشری به همراه آورده است.   

به طور مثال،  تلاش‌های جان. ‌اف. ‌کندی،  در دهه 60  جهت از میان بردن تبعیض نژادی در آمریکا ملهم از همین تعلیمات مارکس بوده،  و این دیگر جای بحث و گفتگو ندارد.  چه کسی می‌تواند ادعا کند که در دهۀ 1960،   در جامعۀ محافظه‌کار،  روستائی و بینهایت واپس‌ماندۀ ایالات‌متحد،  حاکمیت بدون وحشت از نفوذ نظریات چپ،   رئیس‌جمهوری را که خود نیز وابسته به واپس‌گراترین محافل مافیائی بوده،  جهت مبارزه با نژادپرستی مورد حمایت قرار دهد؟

ولی همانطور که گفتیم،  نگرش چپ اگر از مبانی‌قابل احترام در زمینه‌های فلسفی،  تاریخی و نظری برخوردار است،   نمونه‌های دولتی‌‌اش آنقدرها چنگی به دل نمی‌زند.  چرا که تکیۀ بیش از حد لنینیست‌ها بر مانیفست مارکس،   و عملگرائی ماکیاولیستی‌شان مارکسیسم را نهایت امر از تمامی فضیلت‌های تاریخی و اجتماعی‌ تهی نمود،  و آن را به نظریه‌ای صرفاً «براندازانه» و مخرب تبدیل کرد.   نظریه‌ای مناسب احوالات ماجراجویان!   با این وجود،  تردید در تأثیرات عمیق مارکسیسم و تعالیم کارل مارکس بر روند مسائل جهان را،   حتی در درون جوامعی که دولت‌های «ناموفق» مارکسیستی تجربه کرده‌اند،   در زمینه‌های مختلف اجتماعی و فرهنگی نمی‌باید مورد تردید قرار داد.   فراموش نکنیم؛   اگر لنین یک ماجراجو و برانداز بود،   مارکس یک فیلسوف است،  یکی از فلاسفۀ‌ جنبش انسان ‌محور مدرنیته!   و به هیچ عنوان نمی‌توان کارل مارکس و اندیشه‌های وی را به چپ «بدوی و بیابانی» ایران پیوند داد!    

و از آنجا که سخن از ایران و مسائل ایران در میان آمده،   یادآور شویم چپ در ایران،  همچون دیگر نحله‌های فکری و سیاسی در تالابی از فقر نظری و عملی دست‌وپا می‌زند.  این  فقر نظری به هیچ عنوان مختص چپ‌گرایان نیست،   و به صورتی فراگیر شامل تمامی طیف سیاسی کشور می‌شود.  از سلطنت‌طلبان تا لیبرال‌ها،   و از حامیان مجاهدین خلق تا چپ‌گرایان،  جملگی در تالابی دست‌وپا می‌زنند که میراث واپس‌ماندگی‌ها و نگرش‌ها و گفتمان‌های بدوی در زمینۀ سیاسی است.   به طور مثال،  کدام نظریه‌پرداز منصفی خواهد توانست امثال مهندس مهدی بازرگان،  سحابی و یا مصدق‌السلطنه و پیروان‌شان را در طیف «لیبرال» طبقه‌بندی کند؟!   زیربنای اعتقادات سیاسی و تشکیلاتی این افراد و وابستگی‌شان به سنت‌های بازاری و محفل‌نشینی‌های مذهبی و دین‌خوئی و  …  حتی الفبای لیبرالیسم،  خصوصاً در معنای معاصر آن را تماماً به چالش می‌کشاند.   از سوی دیگر،  فراموش نکنیم که امروز سلطنت‌طلبان در ایران نیز با طبل‌ودهل خود را حامی کودتاهای میرپنج و 28 مرداد معرفی می‌کنند.   خلاصه کلام،  حامی رخدادهائی شده‌اند که بنیاد مشروعیت سلطنت را به طور کلی به زیر سئوال برده است!   این آشفتگی ایدئولوژیک را نمی‌توان صرفاً در رخسار کریه چپ وطنی مشاهده کرد!   اگر آنچه در آینه می‌بینیم مخدوش می‌نماید،   به هیچ عنوان تقصیر از آینه نیست.   چپ نیز‌ از بدویت عمومی گفتمان سیاسی حاکم بر ایران جدا نمانده،  و مسلماً با آنچه می‌باید باشد هزاران سال نوری فاصله دارد.   در کمال تأسف می‌باید قبول کرد که از بسیاری زوایا،   جامعۀ‌ ایران بدوی است.   و این بدویت آزاردهنده در صحنۀ سیاسی،  فلسفی و اجتماعی‌ به مراتب بیش از دیگر صحنه‌ها خود را به نمایش ‌می‌گذارد.

از اینرو از منظر تاریخی انداختن مسئولیت سرنگونی رژیم آریامهر به گردن چپ‌ها و حتی ملایان به هیچ عنوان منطقی نیست.   به صراحت بگوئیم،  چپ و ملا در این میانه هیچکاره بودند؛  چپ قدرت عملیاتی و نفوذ کلام نداشت،  ملایان هم با آن به اصطلاح «شورای انقلاب» که تشکیل داده بودند،   فاقد هر گونه بازوی اجرائی و نظامی بودند!  این ارتش بود که شاه را اخراج کرد و قدرت سرنیزه‌اش را در خدمت ملا و اهداف آمریکا قرار داد.   همۀ ایرانیان می‌دانند که آمریکائی‌ها در 28 مرداد 1332،   محمدرضا پهلوی را با کودتا به قدرت رساندند.   ولی اکثراً به این امر التفات ندارند که در 22 بهمن 1357 نیز هم‌اینان جهت بهینه کردن شانس پیروزی در جنگ با ارتش سرخ در افغانستان،   با یک کودتای دیگر محمدرضا پهلوی را از قدرت ساقط کردند.   اینکه در میانۀ میدان منافع ژئوپولیتیک غرب،   نقش ملایان و چپ‌ها چه بوده،   و اینکه اینان چه‌ها کرده‌اند،  می‌تواند موضوع بررسی‌های‌ مفصل دیگری شود.  ولی از نظر ما اینان فقط نقش سیاهی‌لشکر استعمار را ایفا کردند.   

به طور خلاصه بگوئیم،  سیاست دربار پهلوی پس از کودتای 28 مرداد از منظر تاریخی کاملاً روشن بود.  این سیاست از یک سو با حمایت بی‌قیدوشرط از روحانیت شیعه و مراجع تقلید مُبلغ دین‌خوئی و توجیه‌ دین‌سالاری شد.   و از سوی دیگر،  هرگونه مقاومت در برابر تمامیت‌خواهی دربار پهلوی را با الصاق برچسب «چپ و کمونیست» سرکوب می‌نمود.   پهلوی دوم حمایت از روحانیت و اسلامگرائی را ابزار دوام و قوام حاکمیت‌اش می‌دید،  و «چپ‌ستیزی» تبلیغاتی‌اش را نیز ابزاری مناسب جهت تأمین حمایت بی‌قیدوشرط واشنگتن!  در همین چارچوب بسیاری از افراد که به جرم «چپ‌گرائی» در ایران به زندان اوفتادند،  یا در انزوا قرار گرفتند،   به هیچ عنوان «چپ» نبودند؛   دستگاه ساواک پهلوی،  جهت برخورداری از حمایت آمریکا،  مخالفت با دربار را به حساب حمایت از اتحاد شوروی می‌گذاشت،  هر چند با چین مائوئیست هیچ مشکلی نداشت! 

شاید یکی از دلائل همکاری‌های ظاهراً تنگاتنگ این «چپ‌» دست‌ساز با آخوندیسم در همین نکتۀ ظریف نهان باشد؛  کسانی که امروز انگشت اتهام به سوی‌شان می‌گیریم و آنان را «چپ‌گرا» و طرفدار «انقلاب اسلامی» خطاب می‌کنیم،   اصولاً ارتباطی با چپ‌ و ایده‌های مارکسیستی نداشته‌اند.   اینان صرفاً چند خطی اینور و آنور در فتوکپی‌های بازاری خوانده بودند؛   نه ماتریالیسم تاریخی می‌شناختند،   نه تاریخ ایران و دوران مشروطه را خوانده بودند،  و نه برداشتی منسجم از مارکسیسم در مقام یک فلسفۀ اجتماعی، تاریخی و اقتصادی داشتند.   چرا که در غیراینصورت امکان نداشت چپ با ملا هم‌نشین ‌شود؛   نه در ایران،   و نه در هیچ کشور جهان.

در این مقطع توضیحاتی پیرامون هیاهوی رادیوها و سایت‌های وابسته به سیاست آمریکا در مورد پیام «چپ‌ستیزانۀ» همسر رضا پهلوی لازم می‌آید.   البته این تبلیغات به هیچ عنوان محدود به پیام مذکور نشده،   مدت زمان طولانی‌ای است که چپ‌ستیزی علنی از سوی اوباش وابسته به آمریکا تحت عنوان «کاربران توئیتری» آغاز شده است.  و همانطور که بالاتر نیز عنوان کردیم،  از آنجا که تمامی داده‌های انسانی قرن بیستم و بیست‌ویکم،   به نفع گروه‌های آسیب‌پذیر با الهامات چپ همراه بوده،  مواضع‌ «چپ‌ستیز» آمریکا در کشور ایران در چارچوب منافع واشنگتن کاملاً قابل درک است.  به حاشیه راندن مطالبات منطقی،‌   لغو حداقل دستمزد و حقوق کارگری،   بی‌توجهی به زندگی حقوق‌بگیران،  به تعلیق در آوردن بیمه‌های اجتماعی و درمانی و امتیازات بازنشستگی،  به زیر سئوال بردن حقوق زن،  و …  همه و همه دلارهائی خواهد شد که به جیب بانک‌داران غربی سرازیر می‌شود.   در نتیجه،  فریادهای «مرگ بر چپ» که امروز از حلقوم عمله و اکرۀ سازمان سیا فضای اینترنت فارسی‌زبان را اشباع کرده،  جز لبیک به مطالبات استعماری واشنگتن نیست!

ولی اظهارات یاسمین پهلوی حداقل یک زاویۀ مثبت دارد،   چرا که آندسته از خوش‌خیال‌های «چپ‌نما» که تاکنون در سنگر تخت‌وتاج پهلوی پناهگاه و جایگاه ایمن می‌دیدند،  به صراحت دریافتند که شیرۀ نگرش سلطنت‌‌طلبی در ایران امروز،   دقیقاً همان است که اسلامگرائی در دوران 22 بهمن 57 بود.   خلاصه کنیم،  جهت بررسی چند و چون احوالات سلطنت‌چی‌ها نمی‌باید راه دور رفت.   این جماعت همان فاشیست‌ها و جاویدشاهی‌های پهلوی‌اند،  که پس از کودتای 22 بهمن ریش گذاشته،  چادر به سر کرده،  تبدیل شدند به امت حزب‌الله!  و همین اوباش،  امروز با پرچم شیروخورشیدنشان در خیابان‌های اروپا و آمریکا تظاهرات به راه انداخته‌اند.

با اینهمه،  بارها نوشته‌ایم،  و باز هم تکرار می‌کنیم که هیچ مخالفتی با بازگشت سلطنت به ایران نداریم.   ولی این موضع شامل حال آریامهری‌ها و میرپنجی‌ها و مصدقی‌ها و 28 مردادی‌ها نخواهد شد.  عکس این وبلاگ هم گواه حسن‌نیت ماست.  ولی در این مقطع،   چند مسئلۀ اساسی می‌باید مطرح شود.   نخست اینکه،  آیا در میان اطرافیان‌ یاسمین پهلوی افرادی می‌شناسیم که تمایل به مارکسیسم داشته باشند؟  مسلماً خیر!  در میان دوستان و معاشران پادشاهان و تاجداران کشورهای به اصطلاح دمکراتیک اروپای غربی نیز مسلماً مارکسیست نخواهیم دید.   طبیعی‌ است که «تاج» همیشه به سوی راست،   اگر نگوئیم راست‌افراطی کشیده ‌شود،  و اگر نقد نظریات کارل مارکس امروزه،   حتی برای افرادی که کارورزان ایدئولوژی‌ها هم نیستند،   کار بسیار سهل‌وساده‌ای بنماید،   یک اصل در مارکسیسم بلاتغییر و غیرقابل تزلزل باقی مانده،   دین‌سالار،  سلطان و فئودال با هر گونه تحول اجتماعی که عمدتاً برخاسته از نظریات چپ‌ است مخالف خواهد بود.   چرا که هر گونه تحول اجتماعی منافع محفلی و شخصی‌اش را تهدید می‌کند.  

ولی در فضای سلطنت‌طلبانه‌ای که امروز توسط رادیوهای استعماری و برخی سایت‌ها به راه اوفتاده،  تحت عنوان «بررسی» چپ،  نقد چپ‌گرائی،   و حتی تحلیل مارکسیسم در مقام یک نظریه پیچیدۀ فلسفی،   پای به پروسۀ «چماق‌تراشی» جهت سرکوب مخالفان گذارده‌ایم.   مخالفان این نوع تحرکات،  از هر دست و هر قبیل توسط شبکۀ فوق،   همچون دوران آریامهر به برچسب «چپ‌گرا» و یا روسوفیل مزین شده،  سرکوب می‌شوند.    بی‌رودربایستی بگوئیم،   نه تحلیل‌گران شاغل در این سایت‌ها،   و نه مشتریان و خوانندگان مطالب این بنگاه‌ها هیچکدام در موقعیتی نیستند که به صورت مستدل پای به بحث پیرامون مسائل سیاسی و فلسفی بگذارند؛    وظیفۀ اینان بیشتر «جوسازی» است تا تحلیل!    

شاید یاسمین اعتمادامینی نیز تحت تأثیر همین جوسازی‌ها،   از اینکه تا به این حد مورد «توجه» طرفداران‌شان قرار گرفته‌اند خرسند باشند،   ولی فراموش نکنند که این اوباش برای سلطنت عرق نمی‌ریزند،   هدف‌شان حفظ منافع محافلی است که در صورت دستیابی به قدرت،  این پهلوی را نیز همچون آریامهر تبدیل به آلت‌دست و مضحکه خواهند کرد.   خلاصه بگوئیم،  در تاریخ معاصر ایران،   آن‌ها که دل‌شان را به فعالیت این روسپی‌های سیاسی خوش کردند،   ‌عاقبت خوش ندیدند.

ولی خارج از همۀ تحلیل‌ها،  هجمه‌های اخیر توسط محافل غرب علیه چپ در ایران آنقدرها هم جای تعجب ندارد.   در مطالب پیشین نیز گفته بودیم،  سرنوشت سیاسی ایران را نتیجۀ جنگ در اوکراین تعیین خواهد کرد.  و اوج‌گیری حملات چپ‌ستیزانۀ محافل وابسته به غرب به صراحت نشان می‌دهد که در جبهۀ اوکراین آ‌یندۀ ژئواستراتژیک غرب تهدید می‌شود.   این خطر احساس می‌شود که شکست قطعی آمریکا در اوکراین،  جیره‌خواران سنتی و واقعی‌اش یعنی روحانیت شیعه را نیز به شدت متزلزل کرده،   راه بر تحولات گستردۀ سیاسی،  اقتصادی و ژئوپولیتیک بگشاید.   به همین دلیل نیز واشنگتن که با طیب‌خاطر همه ساله صدها میلیارد دلار در حکومت کمونیستی چین سرمایه‌گزاری می‌کند،   در ایران با چنین سبُعیتی بر سندان چپ‌ستیزی می‌کوبد.  ولی چه بگوئیم که تحولات اجتماعی در ایران،  چه واشنگتن بخواهد و چه نخواهد در راه است،  و این تحولات بر واشنگتن و سیاست‌های استعماری محافل غرب در ایران ضربۀ سرنوشت‌سازی وارد خواهد کرد.    ‌