از کابل تا کی‌اف!

از روزی که ارتش آمریکا،   افغانستان را در شرایطی نه چندان افتخارآفرین ترک کرد،  این گمانه پای به میدان گذارد که نوعی توافق کلی پیرامون مناطق نفوذ قدرت‌های بزرگ،  حداقل بین آمریکا و روسیه صورت گرفته.   این گمانه زمانی قوت گرفت که تحت عنوان «کودتا»،   جماعات اسلامگرا در قزاقستان دست به عملیات نظامی زدند هر چند در طرفه‌العینی نابود شدند.   امروز در اوکراین با لایۀ جدیدی از همین توافق روبرو شده‌ایم.   لایه‌ای که شبکۀ سخن‌پرانی جهانی علاقمند است آن را حملۀ ناجوانمردانۀ ارتش سرخ ـ  هر چند این ارتش دیگر وجود خارجی ندارد ـ  به ملت «آزادیخواه» اوکراین بخواند.   در حال حاضر مشکل بتوان از ابعاد و تبعات ورود تانک‌های ارتش روسیه به اوکراین سخن گفت،  هر چند تغییرات مالی،  اقتصادی و حتی ژئوپولیتیک این عملیات از هم امروز قابل رویت باشد.   در نتیجه،   نیم‌نگاهی به آخرین خبرها بیاندازیم و ببینم چگونه می‌توان آن‌ها را «تعبیر و تفسیر» کرد. 

در نخستین روز ورود ارتش روسیه به خاک اوکراین،  سخن از «مقاومت» سرسختانۀ ارتش اوکراین به میان آمد.  می‌دانیم که یقه گرفتن ارتش روسیه از اوکراینی‌ها حکایت نبرد موش است با شیر؛   امکان مقاومت ارتش اوکراین در برابر روسیه اگر صفر نباشد بسیار به صفر نزدیک خواهد بود.  در نتیجه،  سخن گفتن از «مقاومت» مضحک به نظر می‌رسد.  در ثانی،  دولت اوکراین و شخص زلنسکی،   هر چند در شبکۀ خبرسازی غرب بسیار «محبوب» و دوست‌داشتنی و خصوصاً دمکراتیک و مردمی معرفی می‌شوند،  آنقدرها هم از اقبال عمومی برخوردار نیستند.  گروه عظیمی از اوکراینی‌ها ریشه‌های روس دارند،   با یکدیگر به زبان روسی سخن می‌گویند،  و اصولاً همدردی و همراهی‌ای با گروه‌های نئونازی‌ که توسط سازمان آتلانتیک شمالی در اینکشور تشکیل شده ندارند.    از سوی دیگر،  کارشناسان «لباس شخصی» سیا،  اتحادیۀ اروپا،  ناتو و …گروه «بلاک واتر»  ـ جوخه مرگ آمریکا در عراق ـ هم  در کنار نئونازی‌های اوکراین فعال‌اند،   و اگر مقاومتی صورت می‌گیرد بیشتر نتیجۀ همکاری سازمان‌های اطلاعاتی و لباس‌شخصی‌های غرب با فاشیست‌هاست.   ولی به استنباط ما،  مهم‌ترین عاملی که پیشروی کُند ارتش روسیه در اوکراین را توجیه می‌کند،  این واقعیت است که مسکو علاقه‌ای ندارد با وارد کردن ضربه‌های تند و کاری به ساختارهای اقتصادی و مالی و صنعتی اوکراین،  و از «کشته پشته» ساختن،  مشکلات جدیدی برای روسیه در دوران پساجنگ در اوکراین فراهم آورد. 

در این میانه،  غرب که مسلماً از راهکارهای بالا کاملاً مطلع است،  ترجیح داده از شرایطی که پیش آمده حداکثر استفاده را به عمل آورد.   خلاصه بگوئیم،   «بُل» گرفتن از شرایط ویژه از خصوصیات و تخصص‌های غربی‌هاست.   به همین جهت به منظور ارائۀ «تحلیل‌های» آبکی،   گروه،  گروه قلم‌ به ‌مزد در روزنامه‌ها و گله‌گله «وراج‌مسلک» در شبکه‌های خبری ردیف شده‌اند،   و هر یک تلاش دارد از طریق جعل خبر،  جعل تاریخ،  جعل فیلم‌ و گزارشات تصویری،  دامن زدن به احساسات رقیق عوام … پوتین را «شمر» و زلنسکی را حسین مظلوم جلوه دهد. اوکراین هم شده کربلا!    البته همانطور که می‌دانیم دیگ احساسات بشردوستانۀ غربی‌ها همیشه با هیزم «پول» گرم می‌شود و به قُل‌قُل می‌افتد؛   اگر پولی در میان نباشد،  اصولاً احساسات بشردوستانه‌ای هم در میان نخواهد بود.   نتیجتاً می‌باید دید در شرایطی که از پیش موافقت آمریکا با حملۀ ارتش روسیه به اوکراین تضمین شده بود،‌  غربی‌ها از اینهمه دادوفریاد برای اوکراینی‌ها چه هدفی را دنبال می‌کنند؟  البته به عنوان یکی از نمونه‌ها کافی است به تصمیم اخیر دولت جرمانی به پرداخت مبلغ ناچیز 100 میلیارد یورو جهت نوسازی ارتش آلمان،  و افزایش تصاعدی پول «توجیبی» سالانۀ ناتو که در سایت اوروپ 1،  مورخ 24 فوریه 2022 منتشر شده اشاره‌ای داشته باشیم!   ولی «این هنوز از نتایج سحر است!» 

در این مرحله،  جهت ارائۀ یک بررسی شتابزده از استراتژی آمریکائی‌ها،   نیازمند گشودن فصلی از دهۀ‌ گذشته هستیم.   به طور خلاصه بگوئیم،  پس از شکست مفتضحانۀ طرح «بهارعرب» اوباما و خصوصاً پس از ابترشدن ده‌ها فروند موشک تاماهاوک در سوریه ـ کازینونژاد،  وبلاگ ناهید رکسان،  مورخ 14 آوریل 2017  ـ  و  فرار عوامل کاخ‌سفید از اینکشور،  بازنگری در روند مسائل اقتصادی و مالی در رأس امور ایالات‌متحد قرار گرفت.  می‌دانیم که هر شکست نظامی،  در ساختار اقتصادی آمریکا به معنای سقوط سطح زندگی عوام‌الناس در اینکشور است.  این تجربه‌ای است که آمریکائی‌ها پس از شکست‌های کره و ویتنام هرگز فراموش نکرده‌اند؛  پر واضح بود که شکست در سوریه همین لایه از بحران‌ها را در اقتصاد آمریکا آشکار خواهد کرد.   از همین رو باراک اوباما پس از فرار از حلب،   از انظار عمومی مخفی شد.  دستگاه حاکمۀ ایالات‌متحد نیز پس از آگاهی از شکست در جبهۀ «بهارعرب» طی ماه‌های متمادی زمینه‌سازی جهت تغییر بنیادین در مقوله‌های سیاسی و اقتصادی کشور را آغاز کرده بود؛  و نهایت امر،  فردی ناشناس به نام دونالد ترامپ،  نماد این «برنامه‌ریزی‌ها» شده،   سر از صندوق‌های رأی بیرون آورد.    

وظیفۀ اصلی ترامپ،  که خود تاجر و بسازبفروشی بیش نیست،  روشن بود.  فراهم آوردن زمینۀ تجدیدنظر در ساختار اقتصادی آمریکا قبل از آنکه طوفان اقتصادی،   ناشی از شکست در سوریه پای به مرزهای اینکشور بگذارد.  دولت ترامپ با شعار «عظمت گذشتۀ‌ آمریکا» کار خود را شروع کرد و برنامه‌اش را با حمله به چین آغاز نمود؛   توافق هسته‌ای با ایران را به زیر پای گذاشت؛   تلاش کرد با نزدیک شدن به روسیه تفاهم «پکن ـ مسکو» را تا حد ممکن متزلزل کند؛  به هند رفت تا حساسیت لندن را تحریک کند؛   انگلستان را با قول‌وقرارهای سرخرمن از اتحادیۀ اروپا بیرون کشید؛  سیستم سیاسی فرانسه و آلمان را از طریق حمایت از گروه‌های پوپولیست ـ  نئونازی‌ها،  جلیقه‌زردها و … ـ  به مرز فروپاشانی کشاند؛  در داخل مرزها هم به حساسیت‌های نژادی دامن زد؛‌  و …  ولی اگر ترامپ در به ثمر رساندن اهداف‌ غیرانسانی‌اش به طور کلی ناموفق ماند،  سیاست‌های وقیحانۀ او زخم‌های عمیقی بر چهرۀ سیاست و اقتصاد جهانی و به ویژه آمریکا باقی گذارد.

به دلیل سیاست‌های ضدانسانی ترامپ،  اتحادیۀ اروپا اتکاء به نفس خود را در ارتباطات جهانی از دست داد و  انگلستان در انزوا فرو افتاد،   ایران با بحران اقتصادی‌ای تاریخی روبرو شد،  و بحران اقتصادی گریبان چین را گرفت،  و …  ولی این شرایط نه تنها وضعیت بهتری برای آمریکا به همراه نیاورد که کار را حتی خراب‌تر کرد.   هیئت حاکمه در اینکشور که امیدهای‌ «ترامپیست» خود را چون خشت خام بر آب می‌دید،  تلاش کرد تا با «اخراج» هول‌هولکی وی از کاخ‌سفید،  کشور را از تبعات هولناک «ترامپیسم» نجات دهد.  ولی آیا راه نجاتی وجود داشت؟! 

در آغاز دورۀ ریاست جمهوری بایدن،  علیرغم وابستگی دولت‌های اروپای غربی تا مغز استخوان به سازمان سیا،   افکار عمومی اینکشورها به دلیل عملکرد آمرانۀ ترامپ به شدت بر علیه واشنگتن بسیج شده بود.  سایۀ‌ عدم اطمینان از سیاست آمریکا خاورمیانه،  خاوردور،  و حتی کشورهای آمریکای لاتین را به صراحت در جبهه‌ای اگر نگوئیم «ضدآمریکائی» که «غیرآمریکائی» قرار داده بود.   بایدن می‌بایست به تمامی این مشکلات که نتیجۀ بی‌سیاستی هیئت حاکمۀ کشورش در قبال تعهدات واشنگتن در سراسر جهان بود راه‌حل مناسب ارائه می‌داد.   تنها کشوری که تغییر ریاست جمهوری آمریکا را با لبخندی ناشی از بی‌تفاوتی پاسخ گفت روسیه بود.  برای روسیه مسلم بود که برنامۀ بایدن غیرممکن خواهد بود،   چرا که جانشین ترامپ می‌بایست،  بدون کوچک‌ترین تغییری در سیاست‌های کلان اقتصادی ترامپیسم،  جهانی را که ترامپ متزلزل کرده بود آرام ‌نماید؛   عملی که در واقع کار رستم دستان‌ است.   

در این شرایط است که مذاکرات «پوتین ـ بایدن» در ماه ژوئن گذشته آغاز ‌‌شد.  مذاکراتی که به سرعت خروج آمریکا از افغانستان،  از سرگیری مذاکرات هسته‌ای با ایران،  سرکوب اسلامگرایان قزاقستان توسط ارتش روسیه و … را به دنبال آورد.  اینک با حملۀ ارتش روسیه به اوکراین پای به اوج توافقات «واشنگتن ـ مسکو» گذارده‌ایم.  چرا می‌گوئیم «توافق؟»  به این دلیل که حتی پیش از این عملیات آمریکا رسماً تعهد داده بود که کوچک‌ترین عملیات نظامی‌ای بر علیه ارتش روسیه صورت نخواهد داد.  با اینحال هیئت حاکمۀ ایالات‌متحد به دلائلی که خارج از بحث ما قرار می‌گیرد،   پیرامون این حملۀ نظامی شبکۀ تبلیغاتی‌اش را به شدت فعال کرده. 

باید پرسید پیام این «شبکه» به شهروندان جهان،  خصوصاً ساکنان اروپا چیست؟  پیام روشن است:   جنگ در راه است؛ ‌ ماه‌ها و شاید سال‌ها ادامه خواهد داشت؛‌  قدرت خرید در اروپا و ارزش واحد پول یورو سقوط خواهد کرد؛   امنیت اروپا در خطر است؛  اروپا نیازمند نیروی نظامی‌ای از آن خود خواهد بود که مخارج‌اش را باید پایتخت‌های اروپائی تأمین کنند؛  و …  و عجیب است که این‌ها همان سیاست‌های اعلام شدۀ ترامپ بود.   این ترامپ نبود که می‌گفت اروپائیان به هزینۀ ما،‌   بهتر از ما‌ زندگی می‌کنند؟   ترامپ نبود که می‌گفت،   بجای اهالی «کشورهای مستراح»،   متخصصین اروپائی باید برای کار به آمریکا مهاجرت کنند؟  ترامپ نبود که با ایجاد ناامنی در کشورهای اروپائی زمینۀ انتقال سرمایه‌ها را به آمریکا فراهم می‌کرد؟   متأسفانه پاسخ به تمامی این استفهامات مثبت است.   و باز هم در کمال تأسف،   شاهدیم که دولت‌های اروپائی همچون گوسفندان رام و مطیع در برابر سلاخ‌خانۀ آمریکا صف کشیده‌اند تا با ایجاد بحران‌های تصنعی پیرامون این «جنگ» آتش‌بیار معرکه‌ای شوند که ایالات‌متحد تعمداً در اروپا به راه انداخته. 

بله،  آمریکا نمی‌تواند تا ابد از بانک مرکزی بخواهد همه روزه سهام شرکت‌های ورشکستۀ داوجونز را در معیار صدها میلیارد دلار بخرد و انبار کند.   آمریکا نمی‌تواند در برابر قدرت رو به رشد چین که عملاً در جنگ تکنولوژیک آمریکا را شکست داده مقاومت کند.   آمریکا نمی‌تواند شاهد باشد که اروپای «متمدن» که عملاً الهام‌بخش تمامی نگرش‌های سیاسی،  مالی،  اجتماعی،  فلسفی و … در تاریخ آمریکاست به سوی مسکو و پکن بچرخد.  آمریکا نمی‌تواند بپذیرد که نیروی نظامی روسیه چند پله بالاتر از پنتاگون بنشیند.    و آمریکا نمی‌تواند تحمل کند که حکومت دست‌نشانده‌اش در ایران به دلیل روابط حقوقی‌ای که بالاجبار با دولت‌های قدرتمند جهان برقرار می‌کند پای از وحشیگری‌های بدوی و اسلامگرائی‌اش بیرون گذارده ملت ایران را به قدرتی غیرقابل چشم‌پوشی در خاورمیانه و آسیای جنوبی تبدیل نماید.  این‌ها برای واشنگتن «هزینه» دارد و سئوال اساسی برای ایالات‌متحد این است که،  چگونه می‌توان این هزینه را به حداقل رساند؟  پاسخ روشن است، چون همیشه با جنگ!   البته اینبار ارتش آمریکا حمله نمی‌کند،   ارتش روسیه است که حمله کرده!

حال باید دید برخورد ولادیمیر پوتین و هیئت‌حاکمۀ روسیه با سیاست‌های مزورانۀ حزب‌دمکرات آمریکا چیست.  برای اینان مسلماً تجدید حیات اوکراینی که با روسیه روابط بسیار نزدیک داشته باشد از اهمیت فراوانی برخوردار است.  می‌دانیم که ریشه‌های تاریخی کشور و ملت روسیه در سرزمین اوکراین شکل گرفته،   و شاید اگر پیشنهادات آمریکا مربوط به اوکراین نمی‌شد،  پاسخ مثبت روسیه به دخالت نظامی منفی از آب در می‌آمد.  ولی برخورد کرملین هر چند از منظر تاریخی و استراتژیک قابل درک،‌   بن‌بست‌های خودش را نیز دارد.  این سئوال مطرح می‌شود که آیا روسیه که اینک به صورت تمام و کمال متحمل «هیستری» عمدی‌ای است که کاخ‌سفید در جهان به راه انداخته،  در صورت زیاده‌خواهی‌های آمریکا چه خواهد کرد؟  و اینکه آیا این روند هزینه‌ای بیش از آنچه روسیه پیش‌بینی کرده روی دست کرملین می‌گذارد؟

اشک مرده‌شویان!

در شبکۀ خبرسازی غرب،  درگیری‌ نظامی کرملین با دولت دست‌نشانده در اوکراین زمینۀ گسترده‌ای جهت بررسی نقش روسیۀ پساشوروی ایجاد کرده.  فراموش نکنیم که در چشم قدرت‌های غربی وزنۀ سنگین و تعیین‌کنندۀ‌ کشور وسیع روسیه،  از دوران تزارها تا بلشویسم،   و حتی امروز در عصر فدراسیون همیشه پدیده‌ای نگران‌کننده بوده.   به صراحت بگوئیم،  روسیه تنها قدرت جهانی است که می‌تواند برتری غرب را در زمینه‌های نظامی،  صنعتی،  اقتصادی و حتی هنری و ایدئولوژیک‌ به شدت به چالش بکشد.  و دنیای غرب که علاقمند است خود را «جامعۀ بین‌الملل» و منبع الهام تمدن بشری معرفی کند،  از این توانائی روسیه به شدت در هراس است.   در عمل،  آنچه امروز در عرصۀ تبلیغات جنگ پیرامون عملیات نظامی ارتش روسیه در اوکراین می‌شنویم و یا می‌خوانیم،  بیش از آنچه تحلیل نظامی و ژئواستراتژیک باشد،   بازتابی است از همین هول‌وهراس قدرت‌های غربی از روسیه. 

پیش از آغاز درگیری‌ها،  تقابل کرملین با کی‌اف آنقدرها مورد تحلیل‌‌ و بررسی قرار نمی‌گرفت.  ولی نمی‌باید فراموش کرد که از منظر ژئوپولیتیک،  موضع‌گیری «نظامی ـ امنیتی» دولت روسیه در قبال نئونازی‌های اوکراین کاملاً قابل‌ پیش‌بینی بود.   دلیل نیز روشن  است،  از یک‌سو اوکراین برای روسیه ایالتی غیرقابل حذف تلقی می‌شود،  و از سوی دیگر دولت دست‌نشاندۀ غرب در  اوکراین،  با تکیه بر حمایت‌ سازمان آتلانتیک شمالی،  پیوسته تلاش داشته تا زمینۀ مساعدی جهت کشاندن روسیه به جنگ فراهم آورد.   شاید هم گروهی از ناسیونالیست‌های اوکراین تصور می‌کردند که با توسل به اینگونه عملیات خواهند توانست زمینۀ بازپس‌گیری شبه‌جزیرۀ کریمه،  عقب‌نشاندن روسیه از شرق اوکراین،  و … و حتی عضویت در ناتو و بازار مشترک اروپا را تحصیل کنند!   ولی وابستگی دولت زلنسکی به سیاست‌های ناتو،  کار دست اینان داد؛  به قولی «از هول حلیم در دیگ اوفتادند!»

ولی بیش از آنچه سخن‌پرانی دستگاه‌های تبلیغاتی غرب پیرامون این «جنگ» اهمیت داشته باشد،  مسئلۀ مهم موضع‌گیری واقعی غربی‌هاست.   اینان با سروصدای فراوان از دولت زلنسکی،  یا بهتر بگوئیم از آنچه «دمکراسی اوکراین» می‌خوانند حمایت به عمل می‌آورند،   ولی از سوی دیگر کوچک‌ترین عملی جهت حفظ این به اصطلاح «دمکراسی» صورت نمی‌دهند.   هر یک بهانه‌ای دارد؛   عدم عضویت اوکراین در ناتو،  احتمال وقوع جنگ جهانی سوم،  مشکلات ژئوپولیتیک،  و …  به عبارت ساده‌تر،  اینان در عمل سیاستی جز تبدیل ملت اوکراین به «گوشت دم توپ» را دنبال نمی‌کنند؛  بجای حمایت نظامی از دولتی که آن را «متحد» خود معرفی می‌کنند،  برنامه‌های درازمدت و در بهترین شرایط،   «میانمدت» جهت به بن‌بست کشاندن «اقتصاد» روسیه روی میز گذارده‌اند!   برنامه‌هائی که حتی در صورت عملی‌شدن می‌تواند ماه‌ها و یا سال‌ها پیش از آغاز تأثیرات‌شان روی همان میزهای مذاکره خاک بخورد. 

بی‌رودربایستی بگوئیم،   نویسنده این وبلاگ در هیچ مقطعی حامی جنگ نبوده و نخواهد بود.  ولی فراموش نکنیم که حملۀ اخیر روسیه به اوکراین،  بسیاری مسائل را در مورد تشکل‌های وابسته به سرمایه‌داری غرب در کشورهای جهان سوم علنی کرده است.  خروجی این جنگ هر چه باشد،  روند مسائل این واقعیت را به صراحت نشان ‌داده که حمایت دول غربی از متحدان‌شان در جهان سوم حمایتی است آبکی،  مقطعی و خصوصاً بی‌فردا!   عکس‌العمل‌های نمایشی و مسخرۀ غرب در قبال حملۀ نظامی روسیه به اوکراین نشان می‌دهد که سازمان آتلانتیک شمالی اصولاً ترجیح می‌داده تا اوکراین همچنان به عنوان چماقی حی‌وحاضر در مرزهای روسیه،  در مشت دول غربی باقی بماند؛  باشد تا از آن در هر فرصتی جهت باج‌گیری از مسکو استفاده شود،  و جماعتی که از بد روزگار ساکن این سرزمین‌اند در بحران،  فقر، درگیری‌های مضحک و خونین قومی و منطقه‌ای گرفتار بمانند،  و از این مفر غرب هر روز بیش‌ازپیش «چماق» اوکراین را برای روسیه کوبنده‌تر نماید.   

طی دورانی که به گفتۀ غربی‌ها «دمکراسی» در اوکراین حاکم بود،  دولت‌های غربی هیچ برنامه‌ای جهت بهبود واقعی شرایط اقتصادی کشور روی میز نگذاشتند.   کیفیت خطوط راه‌آهن،  شبکۀ انتقال انرژی،   مدارس، دانشگاه‌ها،   تأسیسات بندری و … و حتی خطوط گازرسانی به اروپا همچنان در شرایط دوران اتحادشوروی باقی مانده بود.   باید پرسید،  حمایت از یک دولت چه معنائی می‌تواند داشته باشد،   زمانیکه این حمایت اهداف مالی،  اقتصادی، اجتماعی و … را اینچنین نادیده می‌گیرد؟  در واقع،  از سال 2014 که غربی‌ها با کودتائی سازمان‌یافته دولت انتخابی کی‌اف را ساقط کرده،  از طریق بلوای «میدان» حکومت دست‌نشانده‌شان را در اوکراین به قدرت رساندند،  «حمایت» غرب به این معنا بود که با تشدید بحران‌های قومی،  پیش‌انداختن نئونازی‌ها،  حاکم کردن اوباش و اراذل در دستگاه‌های دولتی و … زمینه‌ساز درگیری‌های گسترده در مرزهای غربی فدراسیون روسیه شوند.   این بود معنای واقعی «حمایت» غرب.  البته در کنار این نوع «حمایت» از افتتاح روسپی‌خانه،  شیره‌کش‌خانه،  قمارخانه و … و خصوصاً فرار مغزها و صنعتگران و قاچاق زن و کودک به کشورهای غرب اروپا نیز غافل نبودند.  غرب انتظار داشت که از طریق تهدید روسیه،‌  بتواند این «برنامه» را سال‌ها و سال‌ها در اوکراین ادامه دهد تا نهایت امر خلائی غیرقابل جبران در این منطقه به وجود آید.   به این روند در شبکه‌های سخن‌پرانی غرب می‌گفتند:  پیشرفت دمکراسی در اوکراین!

مسلم است که روسیه نمی‌توانست در چارچوب سیاست‌های جهانی‌اش جائی برای این نوع «همسایگی» باز کند.  عکس‌العمل روشن بود؛   نتایج آن نیز مشخص است.  و بی‌پرده بگوئیم غربی‌ها هم مسلماً احتمال می‌دادند که برنامه‌شان به آب خواهد گ…زید.   ولی از آنجا که وقاحت را جویده و قورت داده‌اند،  حال که برنامۀ کذائی را در بن‌بست می‌بینند،  با عربده‌های «خردرچمن» وانمود می‌کنند که برای حمایت از ملت اوکراین ـ  اگر اصولاً پدیده‌ای به نام ملت اوکراین معنا داشته باشد ـ  می‌خواهند پدر ارتش روسیه را در بیاورند و پوتین را به سیخ بکشند!

آمریکا،  انگلستان،  فرانسه و آلمان آنچنان در مورد اوکراین سخن‌پرانی می‌کنند که گویا ارث پدری‌شان در میان است؛  کسی نمی‌گوید که اوکراین،   طی سده‌ها عضوی از امپراتوری‌های تزاری و اتحاد شوروی بوده،  و در این میانه صرفاً مسئلۀ «همسایگی» در میان نیست.  احدی نمی‌گوید که در جهانی که جرج‌والکر بوش به خود اجازه داده ده هزار کیلومتر دورتر از مرزهای کشورش به بهانه‌های واهی به ملت عراق حمله کند،  و هیچکس  به مذمت‌اش ننشیند،  به چه دلیل این حضرات به خود اجازه می‌دهند در مورد اوکراین اینهمه سروصدا به راه بیاندازند؟! 

بله،  همانطور که ملاحظه می‌شود روابط جهانی به طور کلی از انسانیت تهی است.  فریب کراوات‌های ابریشمین و لبخندهای خررنگ‌کن دیپلمات‌ها را نخوریم،  برنامه همان است که در دوران چنگیز مغول بود؛   مسئله فقط «زور» است.   زمانیکه که روسیه این قدرت را دارد تا به غرب حالی کند،   پای پیش بگذاری قلم پای‌ات را خرد می‌کنم،   آناً در غرب مسئلۀ اوکراین تبدیل می‌شود به مسئلۀ انساندوستی و «دل‌سوزی» برای کودکان اوکراینی!  همان انسان‌ها و کودکانی که طی 8 سال حاکمیت دولت دست‌نشاندۀ غرب،   احدی برای سرنوشت‌شان یک قطره اشک هم نریخته بود.   خلاصه،  زمانیکه «زور» در کار باشد،   سرنوشت مردۀ نگون‌بخت اشک مرده‌شوی را هم سرازیر خواهد کرد.

ولی حال که به مرده‌شوی رسیدیم نگاهی نیز به رابطۀ روسیه در شرایط نوین با مرده‌شویان بیاندازیم.  به استنباط ما،   اگر به دلائل استراتژیک،  در فردای فروپاشی اتحاد شوروی،   کرملین در برابر شکل‌گیری جمهوری‌های نوین سکوت اختیار کرد،  به هیچ عنوان به این معنا نبوده که این سرزمین‌ها،  مستقل یا غیر می‌توانند تبدیل به تیول سرمایه‌داران غربی و قطب‌های بحران‌ساز برای کرملین شوند.  این توهمات کودکانه در آن روزگاران‌ توسط برخی محافل در غرب مرتباً علم شده بود،  و گروهی پای فراتر گذارده خواستار «استقلال جمهوری سیبری» شده بودند!   ولی اینان به صراحت می‌بینند که عقب‌نشینی روسیه در عمل چه معنا و مفهومی می‌تواند داشته باشد.   با توجه به تاریخ جنگ‌های روسیه،  و سرنوشت ناپلئون و هیتلر هر زمان که روسیه عقب‌نشینی ‌کرد،  بجای خوشحالی و جشن‌وسرور  باید نگران سرنوشت‌تان باشید.                

آیرون‌ساید آرمی!

وبلاگ امروز را به بررسی چند مسئلۀ مرتبط با یکدیگر اختصاص می‌دهیم.   نخست نیم‌نگاهی به غائلۀ 22 بهمن 1357 می‌اندازیم،  سپس آرایش نیروها طی بلبشوی بهمن 57 را بررسی می‌کنیم،  و هم‌سانی آن را با آرایش کنونی‌شان نشان می‌دهیم.   در انتها به بررسی هماهنگی «روسیه ـ آمریکا» و پایان اعلام نشدۀ بحران اوکراین و تبعات آن در ایران می‌پردازیم.   پس ابتدا برویم به سراغ جریانات 22 بهمن. 

اخیراً جراید وابسته به آنگلوساکسون‌ها پیرامون تحولاتی که به «انقلاب اسلامی» منجر شد، بررسی‌های عوام‌پسندانه و شتابزد‌ه‌ای را آغاز کرده‌اند،   بد نیست ما نیز برداشت‌های خود را در این میانه مطرح کنیم.  در عمل،  تا آنجا که به تأملات عوام‌الناس پیرامون این «انقلاب» مربوط می‌شود،  چند بی‌راهۀ‌ شناخته شده را همگی می‌شناسیم.  در این بی‌راهه‌ها،   طرفداران غائلۀ کذا از «خواست مردم»،  حقانیت اسلام فراگیر شیعی و «مردمی»،   نفوذ کلام روح‌الله خمینی و خصوصاً فساد حاکم بر رژیم شاه برای‌مان قصه‌ها دارند.   مخالفان بساط «حکومت اسلامی» نیز با تکیه بر «رشد» چشم‌گیر کشور در دوران پهلوی‌ها و حسادت دیگران و از جمله «چشم‌آبی‌ها»،  از توطئۀ چپی‌ها و کمونیست‌ها داستان‌سرائی می‌کنند.   از سوی دیگر،  چپ‌ها هم وارد میدان شده و بیراهه‌های نخ‌نمای محفلی‌شان را روی میز گذاشته‌اند!  اینان بحث تکراری‌ «رشد تضادها در درون رژیم» را تحت عنوان بررسی‌های «علمی»،   از چپ و راست به مخاطب حقنه می‌کنند.  ولی به صراحت بگوئیم،  این‌همه بی‌راهه‌‌ها در برابر ملت ایران باز شده،   تا هیچ تعمقی پیرامون ریشه‌های این بحران صورت نگیرد.     

ولی همانطور که می‌دانیم این بی‌راهه‌ها از دیرباز گشوده شده و بسیار هم مورد استقبال عوام  قرار ‌گرفته،  چرا که نیازمند تفکر،  تعمق،  استدلال منطقی،  مطالعه و بررسی‌های گسترده‌تر نمی‌شود.  به سفره‌ای خیابانی می‌ماند مملو از ‌خوراکی‌های متفاوت که رهگذران محترم و از همه جا‌بی‌خبر،  هر یک به فراخور ذوق و سلیقه و احوالات‌شان از آن تغذیه می‌کنند و با تحولات تاریخ معاصر ایران به اصطلاح «آشنا» می‌شوند.   ولی از آنجا که هر بساطی را پایانی است؛  طی سال‌های اخیر،  گسترش شبکۀ اینترنت و انتشار نظرات متفاوت ایرانیان پیرامون تحولات اخیر و «انقلاب اسلامی»،   مقولات و تنقلات جدیدی بر سفرۀ کذا افزوده.  به همین جهت شبکه‌های خبرسازی استعماری نیز تلاش دارند تا این مقولات را به شیوۀ خود به عوام‌گرائی «آلوده» کنند.   چرا که،   از منظر اینان،   بحث پیرامون مسائل ایران می‌باید الزاماً در چارچوبی مطرح شود که زبان‌مان لال منافع کلان سرمایه‌داری آنگلوساکسون را به هیچ عنوان مخدوش ننماید.   خلاصه بگوئیم،  این شبکه‌ها تحت عنوان بحث و گفتگو و تحلیل و تحقیق و … در واقع یک مأموریت مشخص دارند؛   «خط دادن» به عوام‌الناس‌ یا بهتر بگوئیم هدایت افکار عمومی در مسیر گسترش منافع لندن و واشنگتن! 

مسائل مبتلا به جامعۀ ایران در سال‌های آخر رژیم پهلوی،  ‌ هر چند بسیار با اهمیت،   در این مطلب آنقدرها جای بحث و گفتگو نخواهد داشت؛   در بارۀ آن بارها گفته‌ایم و گفته‌اند و علاقمندان می‌توانند به منابع متفاوتی در این زمینه مراجعه کنند.  شکست آمریکا در جنگ ویتنام،  مسائل ژئواستراتژیک منطقه‌ای،   اقتصاد جهانی،  نقش نفت در اقتصاد غرب،  بحران ارتش سرخ در افغانستان و … نیز هر یک قابل بررسی است.  ولی در یک وبلاگ نمی‌توان به تمامی اینان پرداخت.  از اینرو در مطلب امروز فقط به نقش ارتش در ایران می‌پردازیم.  مبحثی که تاکنون در حاشیه نشسته بود و به عمد کم‌تر از آن سخن به میان می‌آمد.  این سئوال مطرح می‌شود که نقش ارتش شاهنشاهی در بحران «انقلاب اسلامی» چه بود؟ 

شاید بهتر باشد نخست نیم‌نگاهی به ارتش در ساختار تاریخی ایران بیاندازیم.  زمانیکه از ارتش سخن به میان می‌آید،   بسیاری از ایرانیان تحت تأثیر فیلم‌های هولیوودی ارتش داریوش و کورش را نیز عین ارتش امروز آمریکا ساختاری منسجم و منضبط،  پیچیده در یونیفورم‌های خاکی رنگ می‌بینند.   ولی ارتش در تاریخ ایران به هیچ عنوان چنین نبوده.  تا پیش از کودتای سوم اسفندماه و شکل‌گیری «سازمانی» به نام ارتش،   نیروی نظامی ایران مجموعه‌ای بوده ناهمگن از نیروهای متفاوت.  گروه‌های دهقانی،   اوباشان و راهزنان مسلح،  نیزه‌داران و یا تفنگ‌چی‌های ایلاتی و قبایلی،  و حتی اقوام متفاوت و … هر کدام از این گروه‌ها، که گاه میان‌شان تضاد و درگیری هم کم نبوده،   در مقطعی و به دلائلی پیرامون فرد و یا افرادی که به فرماندهی برمی‌گزیدند تجمع کرده،   ارتش ایران را تشکیل می‌دادند.   چه بسا که حین درگیری‌ها،  گروهی از اینان توسط نیروهای مخالف تطمیع شده،  صحنۀ نبرد را به نفع جبهۀ مقابل ترک می‌گفتند!  قضیه به همین منوال ادامه داشت،  تا اینکه برای نخستین بار تلاش جهت تشکیل ارتش منظم توسط عباس‌میرزا طی جنگ‌های ایران و روسیه صورت گرفت.   تلاشی که روحانیون شیعه در مخالفت با آن هر آنچه توانستند به کار بستند.   در اینمورد علاقمندان می‌توانند به آثار مورخین ایرانی،  خصوصاً فریدون آدمیت و احمدکسروی مراجعه کنند،   ما نیز این مبحث را در همین مقطع به پایان می‌بریم و می‌رویم به سراغ ارتشی که پس از کودتای کلنل آیرون‌ساید در ایران متولد شد!   

نیازی نیست که بگوئیم،   ارتش پس از کودتای سوم اسفندماه به هیچ عنوان ارتش ایران نبود.  این تشکل نظامی توسط انگلستان و در چارچوب نیازهای ژئواستراتژیک لندن در تقابل با انقلاب اکتبر روسیه طراحی شده بود.   ارتش پهلوی‌ها در ظاهری منضبط،  پدیده‌ای بود وابسته به لندن که وظیفه داشت از گسترش نفوذ انقلاب بلشویک‌ها در مرزهای شمالی و دسترسی‌اینان به مخازن نفت ایران ممانعت کند.   در تاریخ معاصر به صراحت دیده‌ایم زمانیکه لندن،  مسکو و واشنگتن پیرامون جنگ دوم به توافق رسیدند،  چگونه این ارتش تغییر جهت داد؛  رضامیرپنج را که قائداعظم و اعلیحضرت خوانده می‌شد از کشور اخراج کرد؛  سپس خیمه‌شب‌بازی مصدق و کودتای 28 مرداد را سازمان داد؛  پس از آن تبدیل به ابزاری جهت گسترش سیادت غرب تحت عنوان «انقلاب سفید» شد،  و نهایت امر،  روز 22 بهمن 57 با کودتائی آمریکائی بر سلطنت پهلوی‌ها نیز نقطۀ پایان گذارد.  

آن‌ جماعت که امروز با الله‌اکبر ملایان نشئه می‌شوند،  و عوام‌الناسی که با عربدۀ «کورش،  داریوش» سنگ‌های تخت‌جمشید را بوسه‌باران می‌کنند،  بهتر است این واقعیت غیر قابل انکار را بدانند؛   سازمان‌های اطلاعاتی،  امنیتی،  ژاندارمری،  پلیس و …  و امروزه سپاه پاسداران و بسیج جملگی زیرمجموعه‌های همین ارتش به شمار می‌روند.  در نتیجه،  با در نظر گرفتن این واقعیت،  ارتشی که غرب در ایران پایه‌ریزی کرده مهم‌ترین تشکل سیاست‌گزار در تاریخ معاصر کشورمان است.   و از این نظر ایران فقط با دیکتاتوری‌های استعماری در آمریکای لاتین و آسیای جنوب شرقی قابل قیاس است،  چرا که طی یک قرن،   هیچ سازماندهی ملی و ایرانی در سیاست‌گزاری کشور کوچک‌ترین نقشی ایفا نکرده.   غائلۀ 22 بهمن را همین ارتش سازماندهی کرد،  و وحشت‌های دوران پس از «انقلاب» ـ  قتل‌عام‌ها، سرکوب‌ها، سانسورها و … ـ  را نیز مدیون همین ارتش هستیم.   پس چه بهتر که بجای ور رفتن با کورش هخامنشی و حسین کربلائی،‌   گذشته‌ پرستان فکری هم برای آیندۀ این کشور بکنند.

اگر به آرایش نیروهای سیاسی در دوران غائلۀ 22 بهمن نگاهی بیاندازیم،  خواهیم دید که سه نیروی سیاسی در این دوران فعال بودند.   نخستین و مهم‌ترین‌‌شان جناح ارتجاع بود که شامل دربار،   روحانیت شیعه،   بازار،  جامعۀ دلالان و دلاربازان،  جبهه ملی و تفاله‌های «سومکا» می‌شد؛  اینان حمایت ارتش را داشتند.    گروه دوم،  چپ‌گرایان و چپ‌نمایان بودند که در قالب فدائی و مجاهد و توده‌ای و …  به گرد محورهائی نامشخص متحول می‌شدند و نقش اصلی‌شان در واقع اغتشاش و هیاهو بود.   گروه سوم را باید حامیان آزادی بیان و دمکراسی بنامیم که تعدادشان انگشت‌شمار بود.  دیدیم که ارتجاع،  چگونه در نخستین گام،  با کمک چپ‌گرایان و چپ‌نمایان بر علیه گروه سوم یعنی حامیان آزادی بیان به اجماع رسید و سقوط دولت بختیار در واقع نتیجۀ همبستگی اینان با یکدیگر بود.  پس از سقوط دولت بختیار،  سرکوب زنان و نویسندگان و مدافعان آزادی بیان آغاز شد،  و سپس در دوران میرحسین موسوی،   قتل‌عام چپ‌گرایان و چپ نمایان تحقق یافت و حزب توده را نیز بعدها «دراز» کردند. 

امروز پس از گذشت 43 سال،  به صراحت شاهدیم که شعارهای سلطنت‌چی‌ها و ملایان به یکدیگر نزدیک می‌شود و جای تعجب نیست که «نشتی‌ها» و فراری‌های ایندو محفل به راحتی در یکدیگر ادغام ‌شده‌اند.  خلاصه بگوئیم،  مستخدم شیخ زیردم‌دریده،  چاکر و نوکر شاه مستبد خواهد شد؛   هر دو ثمرۀ‌ درخت ارتجاع‌‌اند.   از سوی دیگر،  در تئوری‌های چپ و چپ‌نما به هیچ عنوان جائی برای آزادی بیان دیده نمی‌شود و تعجب ندارد که طرفداران «آزادی بیان» و حقوق انسانی در کشور ایران از سوی هر دو گروه ـ  ارتجاع سلطنت‌طلب و ملائی،   و چپ‌ و چپ‌نما ـ   مورد تهاجم قرار گیرند. 

برخلاف اظهارات برخی «شخصیت‌ها»،  آرایش نیروهای سیاسی کشور،   امروز با 22 بهمن 57 هیچ تفاوتی نکرده؛  همان است که بود.   سلطنت‌چی‌ها و ملایان دست‌دردست یکدیگر،   هر یک به نوبۀ خود جبهۀ ارتجاع‌ را رونق می‌دهند،   چپ نیز به صورت زیرجلکی و به زعم خود جهت دستیابی به «قدرت» از اینان حمایت‌های مقطعی صورت می‌دهد.   در برابر این جبهۀ ارتجاعی و چپ‌نما فقط طرفداران «آزادی بیان» نشسته‌اند؛   شمارشان اندک است و از دیگران صدمه‌پذیرترند.   به همین دلیل شاهدیم که سلطنت‌چی‌ها هر قدر به پیروزی امیدوارتر می‌شوند،   شعارهای‌شان به شعارهای حزب‌الله نزدیک‌تر شده،  گستاخ‌تر و دریده‌تر ‌شده‌اند.  

نقش ارتش نیز به عنوان «سیاست‌گزار» اصلی کشور در این میانه کاملاً روشن است.   آن روزها ارتش سلطنت استبدادی را به حاشیۀ امن راند تا ملای پاچه‌ورمالیده را بر اریکۀ‌ قدرت بنشاند.  امروز حاضر به یراق است تا استبداد سلطنتی را از نو علم کرده،  ملای پاچه‌ورمالیده را در حاشیۀ امن بنشاند.  در نتیجه،  تکلیف طرفداران «آزادی بیان» روشن است.   اگر خواستار تجدید فاجعۀ 22 بهمن 57 در کشور نیستیم،   می‌باید دست استبدادیون ـ  شیخ و شاه ـ  و همکاران چپ‌نمایان‌شان را هر چه بیشتر در برابر افکار عمومی رو کنیم.  همکاری و هم‌فکری با این جماعت فقط جبهۀ‌ استبداد و ارتجاع را تقویت خواهد کرد. 

از سوی دیگر شاهدیم که در پی‌ مذاکرات هسته‌ای،   اهرم‌های مالی و اقتصادی جدیدی در کشور فعال ‌شده.   در رسانه‌ها خبر از انتقال اعتبارات ارزی ناشی از صادرات نفت ایران به بانک‌های چین به میان ‌آمده.  برخی حتی امیدوارند که سقوط هولناک ارزش پول کشور متوقف شود،  و … ولی این امیدها جملگی بی‌پایه‌ است.  شرکت‌های آمریکائی که در چین دست به تولید خنررپنزر زده‌اند،  در صورت ادامۀ این وضعیت قدرت فروش‌شان در ایران افزایش می‌یابد و درآمد اصلی این تجارت به جیب بانک‌های آمریکائی می‌رود.  در نتیجه،  مشکل بتوان تصور کرد که این چشم‌انداز وضعیت مالی بهتری برای ایرانیان تأمین کند.  فراموش نکنیم،  ساختار «سیاسی ـ نظامی» حاکم بر کشور در وضعیت فعلی به هیچ عنوان اجازۀ بهبود شرایط مالی را نخواهد داد. 

خلاصه بگوئیم،   تا زمانیکه تولید داخلی اهرم لازم جهت بهبود شرایط مادی در شبکۀ تولید ـ   کارفرما،  کارگر،  فروشنده، توزیع،  خریدار،  و … ـ  را فراهم نکند،  و بهبود کذا در شبکۀ تولیدی از نو سرمایه‌گزاری نشود،   اعتبارات مالی فقط به واردات کالا اختصاص خواهد یافت.  نتیجۀ این روند نیز از نظر اقتصادی کاملاً روشن است:  تزریق تورم اقتصاد غرب در ایران،  سقوط تولید داخلی،  ورشکستگی فعالان اقتصاد داخلی،   تورم نقدینگی در دست دلالان،  و گسترش فقر و وابستگی به اقتصاد بین‌الملل. 

جالب اینکه،  این همان دورنمای محمدرضاشاهی از اقتصاد «شکوفای» ایران در دهۀ 1350 است.    احدی نیز نمی‌پرسد،  در این اقتصاد به اصطلاح «شکوفا» به چه دلیل ایرانیان در شمار صدها و هزارها چمدان‌ها را بسته ترک موطن می‌کردند؟   امروز که غرب در ایران به دلیل فشارهای روسیه دست از مضحکه‌ای که خود ساخته و «نبرد با آمریکا» نام گذاشته می‌شوید،   همان چشم‌انداز اقتصادی و مالی «آریامهری» در برابرمان خودنمائی می‌کند!   به صراحت بگوئیم،  در شرایط «سیاسی ـ نظامی» فعلی راه دیگری جز همین چشم‌انداز نیز وجود نخواهد داشت.   اگر خواهان شرایط بهتری برای کشورمان هستیم می‌باید از بی‌راهه‌های «شیخ‌وشاه» پای بیرون بگذاریم؛   هم به نقش سیاسی و موذیانۀ ارتش دست‌نشانده در کشور پایان دهیم،   و هم با حمایت از «آزادی بیان» راه استبدادیون را سد کنیم.           

تونل وحشت!

حدود نیم‌قرن پیش،  شبکۀ روحانیون شیعه‌مسلک،   در پی بلوائی خونین سلطنت کودتائی پهلوی‌ها را از قدرت ساقط کرده،  پدیده‌ای گنگ و نامفهوم،  خلق‌الساعه و بی‌معنا تحت عنوان «جمهوری اسلامی» به ملت ایران تحمیل کرد.   همان‌روزها معدود نویسندگان و صاحب‌نظران،  خصوصاً مصطفی رحیمی گفتند و نوشتند که «جمهور» نسبی‌ات پذیر نیست؛‌ مطلق است و در دامان دین پوچ و بی‌معنا خواهد بود،  ولی صدای‌شان بجائی نرسید.   در واقع،  روحانیت شیعه که در تحولات سدۀ پیشین،  به دلیل مخالفت سرسختانه‌اش با جمهور،  سلطنت کودتاچیان پهلوی را بر پا کرده بود،  اینبار سرمست از حمایت سرمایه‌داری بریتانیا و ایالات‌متحد و با تکیه برژئواستراتژی‌های منطقه‌ای‌شان،‌  قصد داشت با تحریف «جمهور»،   هم از ملت ایران انتقام بگیرد،   و هم به حساب خود آب رفته را به جوی شرع مقدس بازگرداند!   

امروز از عمر این «ضدجمهور» نزدیک به نیم‌قرن می‌گذرد.  صدها هزار خانوادۀ ایرانی،  اسیر چرخ دنده‌های آنچه «انقلاب اسلامی» خوانده می‌شود،  فروپاشیده‌ و میلیون‌ها تن به خارج از مرزها گریخته‌اند.   سرمایه‌های انسانی و کانی، آثار هنری و تاریخی ایران که اینچنین به غارت ‌رفته،‌  بازیابی‌شان امکانپذیر نخواهد بود.  با این وجود،  هنوز گروهی با تکیه بر آنچه «انقلاب» می‌خوانند،  تحت عنوان «مبارزه با کفر و سلطه»،  جان و مال هم‌وطن‌شان را می‌گیرند،  و همه روزه در بوق سجایای حسن و حسین و علی و دیگر مقدسین‌شان می‌دمند،   هر چند خود و خانواده‌شان جهت اقامت،  تحصیلات عالیه،   تعطیلات،  و …  کشورهای سلطه‌گر را مساعدتر از کربلا و نجف می‌یابند!   آوازۀ‌ دوگانگی و دوروئی،  خودفروختگی و وطن‌‌فروشی،  وقاحت و بی‌شرمی اینان تا به واشنگتن هم رسیده.   بسیاری از ایرانیان  از خود می‌پرسند،    کابوس این شریعت هشل‌هف کی به پایان می‌رسد،  و در کدامین میعاد تونل وحشتی که دین می‌خوانند به انتها خواهد رسید؟

سئوال اینجاست؛  آیا اصولاً بر این وحشت پایانی خواهد بود؟  و مسلماً پاسخ مثبت است.  چرا که بشریت از دیرباز بر تمامی وحشت‌های‌اش نهایتاً نقطۀ پایانی یافته.   همین شریعت که امروز اینچنین دست‌مایۀ جنایت‌کاران و کاسبان وحشت‌ شده،   در گذشته‌ها شاید پیام‌آور خروج از وحشت‌هائی دیگر بوده.   با اینهمه نمی‌باید فراموش کرد که تحقق تحولات پایه‌ای در جامعۀ بشری یک روزه و طی یک نسل عملی نمی‌شود؛    نیازمند زیرساخت‌های نظری،  مادی و معنوی است.  و در جامعه‌ای که «دین» را هنوز با دستمال «پاک» از این طاقچه به آن یک می‌گذارند،   در کشوری که زن و کودک هنوز ملک طلق مرد و پدر به شمار می‌آیند،  در ایرانی که تحول سیاسی فقط معنای بازگشت به «دوران خوب گذشته» می‌دهد،   و در منطقه‌ای که برای سیاست‌های قدرتمند جهانی،   «دین» بهترین ابزار پیشبرد مطامع  شده،   مشکل بتوان سخن از پایان تونل وحشت به میان آورد.  پس می‌باید به شیوه‌ای دیگر اندیشید و به نحوی دیگر عمل کرد.             

آنچه در بالا آمد مقدمه‌ای بود بر تجزیه و تحلیلی شتابزده که از برنامۀ هفتگی «ساعت ششم» خواهیم داشت.  برنامه‌ای که تحت  عنوان «آن‌ها [روشنفکران] در خمینی چه دیدند؟» در رادیو فردا، مورخ 9 بهمن‌ماه 1400 پخش شد.   در این برنامه‌ فتاپور،  پرهام و علیجانی به پرسش‌های مجری ـ  نیوشا بقراطی ـ  پاسخ می‌دادند.   همینجا بگویم،   با هیچیک از افرادی که در این نشست شرکت داشتند هم‌سوئی و توافق فکری ندارم،   و از سوی دیگر رادیوفردا را نیز ساختاری ضدایرانی و ضددمکراسی می‌دانم.   ولی از آنجا که تبلیغاتی رسانه‌ای این افراد را تحت عنوان «مخالف استبداد» مطرح می‌کند،   و رادیوفردا نیز خود را صدای مخالفان حکومت ملائی می‌نمایاند،   وظیفۀ خود می‌دانم در مورد این برنامه چند سطری بنویسم. 

نخست از پرهام ـ فرزند باقر پرهام ـ  آغاز می‌کنیم که به گفتۀ خود سلطنت‌طلب نیست،‌   و صرفاً پادشاهی مشروطه می‌خواهد.   وی در این مصاحبه،  به نقل از پدرش می‌گوید،   اصولاً در دوران بلبشوئی که انقلاب اسلامی نام گرفت،   نه «نیروی ملی» داشتیم،   نه شناختی از شخص مصدق و روحانیت و نه خصوصاً برداشتی متقن از سیاست‌های جهانی و جنگ سرد!    به صراحت بگوئیم،  آنچه پدر ایشان ‌گفته‌اند واقعیت دارد.  ولی در ادامه و همچنان باز هم به نقل از پدرشان می‌شنویم که هیچ فردی در حضور خمینی با او مخالفت نمی‌کرد!   و ما می‌پرسیم چرا؟  هیچگاه از خود پرسیده‌اید به چه دلیل، حتی پس از فرار پهلوی دوم، صدای مخالفان دیکتاتوری خاموش شده بود؟   چرا زمانیکه بختیار گفت «می‌خواهند دیکتاتوری چکمه را با دیکتاتوری نعلین جایگزین کنند»،  امثال پدر شما از وی حمایت نکردند؟   شما که می‌گوئید «چپ‌ها اشتباه کردند و باید به اشتباه‌شان اعتراف کنند»،‌  چرا عملکرد امثال پدرتان را نادیده گرفته‌اید؟  یک استاد دانشگاه،  آنهم در رشتۀ جامعه‌شناسی که به قول شما دبیر کانون نویسندگان و … نیز بوده چرا و با چه شناختی از شرایط جامعه پشت سر فردی به نام خمینی ایستاده؟!  به استنباط ما پاسخ روشن است؛‌  وابستگی‌های محفلی!   و رادیو فردا تلاش دارد تا همین قماش افراد را «روشنفکر» نیز جلوه دهد!   پس رامین پرهام را با کارنامه پر افتخار ابوی رها می‌کنیم و می‌رویم به سراغ «چپ» که در وجود ذیجود فتاپور ظهور کرده!      

پیشتر بارها و بارها تحلیل کرده‌ایم و امروز فقط یادآور می‌شویم که در ساختار سربازخانه‌ای که پهلوی‌ها بر کشور حاکم کرده بودند،   سازمان‌های چپ‌گرای «غیروابسته به شوروی» محصول مستقیم سیاست آمریکا بودند.  به طور خلاصه،  چپ‌های مستقل از شوروی،  با همان کلتی که به ادعای خودشان زیرسرشان می‌گذاشتند ـ  و معلوم نبود از کجا به دست‌شان رسیده بود ـ  دانسته یا ندانسته،   عامل سیاست آمریکا در ایران بودند.  و در عمل نیز دیدیم که در دوران «انقلاب اسلامی» این جریانات تا کجا به دنبال عملی کردن سیاست‌های آمریکا «دویدند!»   فهرست‌وار بگوئیم،‌  حمایت بی‌قید و شرط از اراجیف خمینی و افتخار به رهبری سازش‌ناپذیرش؛‌   حمایت از تندروی‌ها و دریدگی‌های کلامی‌اش،  حتی مخالفت با زن ایرانی،  زمانیکه بر علیه حجاب تظاهرات کرد،  و … و مهم‌تر از همه آنچه در کارنامه درخشان این قماش چپ به ثبت رسیده،   تأئید اشغال سفارت آمریکا در مقاطع متفاوت،  دفاع از اعدام‌ها و تهاجمات لفظی سازمان‌یافته به دولت موقت و الصاق برچسب لیبرال بر پیشانی شیخ مهدی بازرگان!   در نتیجه،  اگر امروز می‌گوئیم اینان آمریکائی بودند،  به هیچ عنوان خلاف واقع نگفته‌ایم.  روند مسائل به صراحت نشان داد که این جماعت تمامی سیاست‌های مورد نظر آمریکا را یک‌به‌یک تحت عنوان همراهی با «جنبش ضدامپریالیستی» دنبال کردند تا جائی که حتی کار را به قتل‌عام عوامل خودشان کشاندند.   حال فتاپور را که مسلماً برای نبرد با لیبرال‌ها در فرنگ لنگر انداخته رها می‌کنیم و می‌رویم به سراغ علیجانی. البته برنامۀ رادیوفردا به گونه‌ای تنظیم شده که در برابر پرهام و فتاپور از علیجانی تصویر فهیم‌تر ارائه کند؛   چرا که ایشان هم اصلاح‌طلب‌اند و هم اهل تعدد زوجات!     

ولی به استنباط ما،‌ مواضع فکری ایشان به هیچ عنوان نیازمند توضیح و تشریح بیشتر نیست.   برای افرادی از قبیل علیجانی،  انقلاب اسلامی نه تنها صحیح و کامل و بی‌عیب‌ونقص،   که نیاز اصلی جامعۀ ایران به شمار می‌رفت.   مشکل زمانی پیش می‌آید که میان اینان با حاکمان فعلی درگیری‌های محفلی آغاز می‌شود.  برای این جماعت و بر اساس اظهارات علیجانی،  خمینی پایگاه توده‌ای داشت؛  نفوذ کلام داشت؛   مذهب در میان مردم نفوذ بسیار داشت؛   چهرۀ خمینی شیفتگی ایجاد کرده بود؛  و …  خلاصه بگوئیم،   اگر میکروفون در دست ایشان بماند جز مجیز خمینی و تل موهوم «مردم» هیچ نخواهیم شنید.  حال  باید ببینیم چرا این فرد ادعای مخالفت با حکومت اسلامی هم دارد؟  

جریان از اینقرار است که جهت تداوم خیمه‌شب‌بازی «مذهبی ـ سیاسی»،  ‌ حکومت ملائی نیازمند گسترش طیف فراگیر دولتی شده‌.    و به همین دلیل علیجانی شعار می‌دهد:   «بجای نزاع به سوی مخرج مشترک برویم!»   مخرج مشترکی که معنائی جز غنودن تمامی نیروهای سیاسی در آغوش اسلام راستین،  به رهبری باند «اصلاح‌طلبان» نخواهد داشت.  ظریفی می‌گفت:  «بنازم اشتهای این یک را!»  ایشان چاه اصلاحات را گذاشته‌اند درست ته همان تونل وحشت؛   زمانیکه به پایان تونل رسیدی،  تازه  به چاه اصلاح‌طلبان میافتی و … و مسلم است که به عنوان آلترناتیو نکبت و ادبار اصلاح‌طلبان،  خواهان بازگشت به تونل وحشت شوی!            

ولی اشتباه نکنیم شرکت کنندگان در برنامه «ساعت ششم» در واقع یک مخرج مشترک درست و حسابی و اساسی و الزامی دارند،   و آن نادیده گرفتن نقش کلان استراتژی آمریکا در منطقه است!   اینان نمی‌گویند به چه دلیل در جامعه‌ای که هر گونه تحرک اجتماعی به شدت سرکوب می‌شد،  و امثال مصطفی رحیمی ممنوع‌القلم بودند و امثال مطهری و نراقی و حدادعادل در دفتر فرح پهلوی می‌لولیدند، ‌  به یک‌باره تمامی راه‌بندها در برابر هجوم مذهبی‌جماعت برداشته شد و شبکۀ مذهب که وامدار ساواک و نانخور دربار بود،  اجازه یافت مسیر حرکت را بر علیه دربار تعیین کند؟   بله،  چگونه می‌توان با تکیه بر اظهارات شارلاتان‌هائی که استراتژی‌های حاکم بر کشور را اینگونه به حاشیه می‌رانند،  دست به تحلیل تحولاتی زد که به کودتای 22 بهمن 1357 انجامید؟   

اگر آنطور که رامین پرهام می‌گوید،   جامعۀ ایران حتی در حد فعالان دانشگاهی و چپ‌گرایان روشنفکر از تحولات تاریخ معاصر ایران،   نقش ریاکارانۀ روحانی شیعه،  بازی قدرت‌های استعماری و …  اینچنین بیخبر بوده،  فروافتادن‌اش در باتلاق حکومت اسلامی اجتناب‌ناپذیر می‌نماید؛   عملی که بر پایۀ عدم آگاهی انجام می‌شود مشکل بتواند نتیجه‌ای درخشان به همراه آورد.

از سوی دیگر،   جریانات چپ‌گرای «مارکسیست ـ لنینیست» نیز مانند خاتون حکایت مثنوی  مولوی «ک…ر را دیدند و کدو را ندیدند!»  این جماعت می‌پنداشتند که با تظاهرات خیابانی می‌توان در مرزهای اتحاد شوروی،  ارتش دست‌نشاندۀ امپریالیسم آمریکا را که تا مغز استخوان‌ توسط مک‌کارتیسم یانکی صیقل خورده بود از میدان به در کرده،  ارتش خلقی تشکیل دهند!  اینان می‌گفتند،‌   «اگر با بختیار همکاری می‌کردیم،  امکان داشت ارتش به نفع شاه کودتا کند!»   اتفاقاً طی دوران صدارت بختیار، ‌ کیهان مصباح‌زاده هم ادعا می‌کرد،  «هویزر برای کودتا به نفع شاه به ایران آمده!»   حال آنکه هدف هویزر کودتا به نفع ملایان بود!  چپ‌ها نمی‌دیدند، یا اصولاً‌ قرار نبود ببینند که ساختار دست‌نشاندۀ آمریکا قرار است به نفع ملایان  کودتا کند.  عملی که صورت گرفت!  در نتیجه،   اشکال از بی‌مایگی و بلاهت اینان بود که نه واقعیات ژئواستراتژیک را دیدند و نه واقعیات اجتماعی را.   

علیجانی هم که کارش را کرده و بارش را بسته،   و اگر امروز مشغلۀ سیاست دارد،  به این دلیل است که می‌خواهد برای مضحکۀ اسلامی عمری طولانی‌تر کسب نماید.

ولی در پایان هنوز مشخص نشده که «تحلیل» این تحولات را چگونه می‌باید صورت داد.  البته ابعاد این تحلیل مسلماً متعدد است؛   تاریخی،  اجتماعی،  اقتصادی،  و … و ساختاری!  در این فرصت امکان بررسی تمامی‌شان نیست.   در نتیجه،  به تحلیلی می‌پردازیم که کم‌تر مورد عنایت قرار می‌گیرد،   یعنی «ساختاری!»   بی‌رودربایستی بگوئیم،  جامعۀ ایران از منظر ساختار سیاسی،  ضعیف،  ناموزون و بدوی است.   نگرش سیاسی‌ هنوز در مفاهیم قرون‌وسطائی‌ غوطه‌ور مانده.   در این نگرش بدوی،  سیاست در خدمت شهروند نیست،  شهروند در خدمت سیاست است.  این رابطۀ واژگونه چنان کرده که برای ایرانی،  ساختار حاکم زندان تلقی شود.  و روانشناسان متفق‌القول‌اند، ‌ کسی که به زیست در اسارت عادت دارد،  خود را با زندان‌بان‌اش شناسائی می‌کند،   و ناخودآگاه جهت حفظ موجودیت‌اش خود را به سرکوبگرترین عوامل نزدیک می‌نماید.  چرا که از این طریق او نیز به سرکوبگرترین زندانی تبدیل خواهد شد و می‌تواند امید داشته باشد که جانشین زندانبان بشود. 

در این ساختار واژگونه است که از خمینی،   فردی با گویش و نگاه دریده،  و نگرشی ضدانسانی،  خفیف‌کننده و برده‌دوست‌ «رهبر» می‌سازند.   مسلم  بدانیم اگر همان روزها محمدرضا پهلوی بر صفحۀ تلویزیون‌ها ظاهر ‌می‌شد و به زبان ابتذال و خشونت خمینی اراجیفی تحویل ملت می‌داد،   و با چشمان دریده به جماعت زل می‌زد،  اغلب شیفتگان انقلاب،  «نعلین امام» را رها کرده به چکمۀ اعلیحضرت آویزان می‌شدند.   و چرا راه دور برویم،  سال‌ها پس از فروپاشی سلطنت پهلوی،   هنوز گروهی ایرانیان شعار «رضا شاه روحت شاد» سر می‌دهند،  و می‌دانیم که در عرصۀ خشونت و ابتذال،  خمینی به گرد پای میرپنج هم نمی‌رسید. 

بله اینکه یکصد سال پس از کودتای آیرون‌ساید،   شعار «رضا شاه روحت شاد» می‌شنویم،  نشان می‌دهد که حضرات «آینده را در سراب گذشته» می‌بینند!    اینکه چگونه بتوان از این ساختار واژگون و نگرش روان‌پریشانه پای بیرون گذاشت،  مسئلۀ دیگری است.  همانطور که گفتیم ابعاد فراوانی می‌باید مورد بررسی قرار گیرد.   ولی تا آنجا که به پرسش رادیوفردا ـ  آن‌ها در خمینی چه دیدند؟ ـ  مربوط می‌شود،   به صراحت بگوئیم،  آن‌ها در خمینی همه چیز دیدند.   خمینی آینۀ تمام نمای اوهام و خرافات و تمایلات سرکوب‌شدۀ کسانی بود که می‌پنداشتند با کرنش و دست‌بوسی در برابر زندان‌بان شقی،   بی‌رحم و دریده به «بهشت موعودشان» پای خواهند گذارد.