کمربند پاره!

 

 

پایتخت‌های اروپای غربی، پس از ماه‌ها جنجال پیرامون «مردم سوریه» و احساسات جریحه‌دار شده‌شان برای یک حکومت خوب و «منصفانه» اسلامی که بر اساس احکام شریعت و اینگونه جفنگیات جماعت را به بهشت زمینی و آسمانی هدایت کند، نهایت امر در شمال قارة آفریقا، در کشور مالی، خود را تا گریبان درگیر «نبرد» با همین اسلامگرایان «محبوب» کردند! حداقل این است استنباط ما از فرمان رئیس‌جمهور فرانسه و سخنان وزیرامور خارجة اینکشور در مورد دخالت نظامی در مالی و مبارزه با «تروریسم!» با این وجود، شبکه‌های خبرسازی بین‌المللی، هدف از همکاری نیروی نظامی فرانسه با ارتش کشور مالی را جلوگیری از نفوذ اسلامگرایان به «مناطق جنوبی» اینکشور عنوان می‌کنند. از این مختصر نتیجه می‌گیریم که حضور اسلام‌گرایان در شمال کشور مالی، و خصوصاً در صحراهای الجزایر، لیبی و موریتانی،‌ که از دهه‌ها پیش آغاز شده، هیچ «نگرانی‌ای» به وجود نیاورده بود! این «یک بام و دو هوا» ریشة جغرافیائی دارد.

با نیم‌نگاهی به نقشة آفریقای شمالی می‌توان دریافت که آنچه در خبرسازی‌ها منطقة «شمال مالی» نام گرفته، همان گسترة جغرافیائی‌ عظیمی است که در اطلس‌ها از آن با نام «صحرا» یاد می‌شود. و از قضای روزگار این «صحرا» که همچون کمربندی به وسعت میلیون‌ها کیلومتر مربع سودان را از کنارة دریای سرخ به سواحل موریتانی در جوار اقیانوس اطلس وصل می‌کند از ویژگی بسیار عمده‌ای برخوردار است. «صحرا» حد فاصلی است جغرافیائی و طبیعی که مدیترانة «اسلامی» شده را از مراکز بهره‌کشی‌های کانی، کشاورزی و برده‌داری‌های صنعتی و اغلب مسیحی جنوب، یا همان آفریقای سیاه «جدا» می‌سازد.

به عبارت دیگر، امپراتوری‌های استعمارگر اروپائی که بر آفریقا حکومت رانده‌اند، منفعت خود در آن یافتند که در شمال، ملت‌های استعمارزده را با «اسلام» و مسائل «دین مبین» بچاپند، و در جنوب نیز شیوه‌های کهن استعماری را به ابزار غارت نیروی کار و منابع ثروت تبدیل کنند. نیازی نیست که بگوئیم، در این شیوه‌های «کهن» پدیدة آپارتاید و «جدائی‌نژادی» از جایگاه ممتازی برخوردار است. با دقت و کنکاش در کتب و گزارشات پراکندة «متخصصین» اروپائی به فواید عمدة این شیوة غارت می‌توان پی برد. و هر چند بررسی این مطالب از حوصلة این مقال به مراتب فراتر می‌رود، از آنجا که یک جمع‌بندی کلی از آرایش‌ «کلان ـ استراتژیک» می‌تواند تحلیل را بسیار ساده‌تر نماید، ابتدا به یک بررسی «فلسفی ـ تاریخی» می‌پردازیم.

در نظام سرمایه‌داری یک اصل کلی را نمی‌توان نادیده گرفت، و آنهم پدیدة «کنترل جمعیت» است. «کنترل جمعیت»، نزد جماعت سرمایه‌دار به این معناست که شمار منتفعین از مزایای «گردش» سرمایه را می‌باید تا حد امکان قلیل نگاه داشت. این همان «نگرش» سیاسی است که تحت نظارت سرمایه‌داری‌های اروپا و آمریکا در جهان سوم، و از جمله در کشورمان ایران، شکاف‌های طبقاتی هولناک ایجاد کرده. ولی نظام سرمایه‌داری، ‌ اگر چه از افزایش جمعیت وحشتی فزاینده دارد، و وحشت «طبیعی» سرمایه‌دار از تقسیم ثروت نیز تا حد مرگ به آن دامن می‌زند، طی تاریخ به این نتیجه رسیده که جهت تولید، اکتشاف و بهره‌برداری و حتی توزیع، به توده‌های بینوا نیازمند خواهد بود. چرا که سرمایه‌دار به شمردن دلارها می‌پردازد؛ بقیة کارها بر عهدة «دیگران» است.

علیرغم استخوانی بودن نظریة سرمایه‌داری،‌ در سال 1823، «دکترین مونرو» در ایالات متحد لایة جدیدی بر همین «استخوان پوسیده» افزود. دکترین کذا اصل «جدائی» ملت‌ها را نیز به صراحت عنوان کرد، و مقدمه‌ای شد بر آنچه امروز در شمال مالی شاهدیم. اینچنین بود که «دیالوگ» سرمایه‌داری پس از دکترین مونرو دچار نوعی دگرگونی هم شد. چرا که، اگر مسئله از منظر تاریخی این بوده که چگونه می‌توان در یک جامعه «سرمایه‌داران محترم را از گزند دیگران دور نگاه داشت؟!» دکترین مونرو بعد جدیدی بر این نظریه افزود: «چگونه می‌توان کشورهای سرمایه‌داری را از گزند توده‌ها در مناطق غیرسرمایه‌داری دور نگاه داشت؟!» باید اذعان کنیم که این نگرش در نوع خود «بدعت» بدیعی بود!

خلاصه، وحشت سرمایه‌دار از تقسیم ثروت که حکایاتی از قبیل «حاج‌جبار» ایرانی و «خسیس» مولیر را آفرید، در عصر نوین و ینگه‌دنیا دیگر نمی‌توانست به تقسیم جامعه به دو قشر سرمایه‌دار و غیرسرمایه‌دار بسنده کند. اینبار لایة دیگری پای به میدان گذارد که به تدریج تبدیل شد به «تقابل منافع شهروند یک سرمایه‌داری» با دیگر انسان‌ها!

به صراحت بگوئیم، طی سدة‌ گذشته، تمامی «قوانینی» که در مورد تنظیم مهاجرت در کشورهای مختلف توسط قدرت‌های سرمایه‌داری،‌ حتی در کشورهای جهان سوم وضع شده، جز اصل «کنترل جمعیت»، آنهم در راستای نظریة مونرو،‌ هیچ هدف و پایه‌ای دنبال نکرده. اصل اساسی، از دیرباز این بوده که چگونه می‌توان شمار منتفعین از «مزایای چرخش» سرمایه را در درون به حداقل رساند، و همزمان شمار بینوایان را در داخل و خارج به صورتی افزایش داد تا همین چرخش سرمایه‌ «بهینه» شود؟ همینجاست که با «تضاد بطنی» در شیوة تولید سرمایه‌داری برخورد می‌کنیم. و از قضای روزگار جنگ‌های معاصر، خصوصاً جنگ‌های جهانی جملگی در قلب همین «تضادبطنی» شکل گرفت. حال بازمی‌گردیم به جنگ درکشور مالی تا ببینیم ارتباط آفریقای شمالی «اسلام‌زده»، با آفریقای سیاه و «مسیحی» در این بده‌بستان بنیادین که «سرمایه» با انسان‌ها و جغرافیا برقرار کرده چه می‌تواند باشد؟

نخست بپردازیم به ویژگی‌های انسانی، جغرافیائی و خصوصاً فرهنگی آفریقای شمالی. در این ناحیه از جهان، جز مصر و منطقة بسیار محدودی که شامل «کارتاژ سابق» می‌شود، نمی‌توان کشوری یافت که از منظر تاریخی موجودیت قابل ذکری داشته باشد. کشورهای این منطقه جملگی جوان و تازه‌پای‌اند، با فرهنگ‌هائی نوپا! از سوی دیگر، فاصلة این سرزمین‌ها با اروپای «متمدن» در برخی نقاط،‌ همچون سواحل شمالی تونس فقط به چند ده کیلومتر می‌رسد. مسئلة سرمایه‌داری اروپائی،‌ خصوصاً پس از پایان جنگ دوم این بوده که چگونه می‌توان هم در چارچوب «کنترل جمعیت» از تلفیق توده‌های این مناطق با ساکنان کشورهای سرمایه‌داری شمال مدیترانه جلوگیری به عمل آورد، و هم در چارچوب بهره‌کشی از بینوایان،‌ نیروی کار و معادن‌ این مناطق را چپاول نمود؟

برای دستیابی به این هدف مقدس، راه‌کار مناسبی پیدا شد: تهییج اسلام‌گرائی و قشری‌گری در میان توده‌ها و معرفی ملغمه‌ای انسان‌ستیز از باورها و خرافات، با رسم و رسوم کهن قبایل به عنوان «فرهنگ» ساکنان این مناطق! پر واضح است، چنین «فرهنگی» به هیچ عنوان قابلیت تلفیق با فرهنگ‌ کشورهای دمکراتیک غرب را نخواهد داشت. اینچنین بود که «تز» جدائی میان ملت‌ها که از دوران «مونرو» به سرفصل سیاست استراتژیک ایالات متحد در قارة آمریکا تبدیل شده بود، پس از جنگ دوم به آفریقای شمالی نیز راه یافت. و اوج این افتضاح استعماری را با استقرار حکومت «اسلامی» سرهنگ قذافی، گسترش اسلامگرائی در الجزایر، موریتانی، و اینک مصر و تونس شاهدیم. به این ترتیب «این ملت‌ها» اطمینان یافتند که اگر میان آنان و همسایگان شمالی‌شان جدائی اوفتاده فقط و فقط به این دلیل است که «فرهنگ‌شان» متفاوت است!

ولی جالب اینجاست که این «ملت‌ها» اصولاً فرهنگی نداشته‌اند؛ تاریخی نیز از آن خود نداشتند، و زندگی قبیله‌ای و چادرنشینی که پیشتر شیوة زیست آنان بوده، نمی‌تواند معیاری جهت زندگی شهرنشینی امروزی به دست دهد! ولی هندوانة استعماری را خوب زیر بغل‌شان گذاشتند. این «تقلب» استراتژیک را سرمایه‌داری اروپای غربی با تردستی و خصوصاً با همکاری خودفروختگان سیاست‌پیشه‌ای که در کمال تأسف شمارشان در میان ملت‌های چپاول شده روی به تزاید دارد، به بهترین وجه اجرائی کرد. خودفروختگانی پیدا شدند که «اسلام» را نه ابزار دست استعمار که «پناهگاه» توده‌ها جا زدند! کار بجائی رسید که به طور مثال، در کشور تازه‌پای الجزایر که نه زبانی از خود داشته و نه تاریخی مدون و حتی شفاهی، گروه‌های «اسلامگرا» در سایه آنچه «فرهنگ اسلامی ملت الجزایر» عنوان می‌شود، طی خیمه‌شب‌بازی مسخره‌ای که «انتخابات» خواندند با اکثریت قاطع به «اسلامگرایان» نیز رأی دادند!

بله، «صحرای بزرگ» فواید ویژه‌ای دارد! به این ترتیب، ملت‌هائی که در شمال آفریقا بین کمربند «صحرا» و دریای مدیترانه اسیر شده بودند، همگی به مینمت و مبارکی در چاهک «اسلام سیاسی» فروافتادند. و بر همین سیاق، کشورهائی که تاریخ‌شان از 50 سال تجاوز نمی‌کرد، به یک‌باره 1400 سال تاریخچة مبارزات «اسلامی» برای‌شان نوشته شد؛ و اینهمه تا هم بهتر چپاول شوند، و هم بر پایة اصل «کنترل جمعیت»، اسلام از پیوستن‌شان به همسایگان شمالی جلوگیری به عمل آورد. دلیل اصرار و ابرام وقیحانة غربی‌ها و عمال‌ محلی‌شان بر «اسلامی» بودن جوامع در این «منطقه»، در همین نکتة باریک‌تر از مو نهفته! به این ترتیب، طی بیش از 8 دهه، میلیاردها دلار نفت الجزایر و لیبی، و هزاران میلیارد دلار نیروی کار مراکش و تونس و مصر توسط سرمایه‌داری‌های شمال مدیترانه چپاول شد، بدون آنکه دیناری نصیب این ملت‌ها شود. البته خلق‌الله هم دل‌شان خوش بود؛ «اسلام» را داشتند و کفار را حسابی شکست داده‌ بودند!

ولی در جنوب کمربند «صحرا»، وضعیت با منطقة شمال تفاوت داشت. در جنوب اکثریت مسیحی بودند، و تشویق «اصولگرائی» مسیحی می‌توانست به نوبة خود زمینة دخالت گروه‌های تندرو در مسائل داخلی اروپا شود. از اینرو اروپائی‌ها در این منطقه به مسیحیت تندرو و آتشین‌مزاج میدان ندادند. با این وجود، از آنجا که جوینده یابنده است، با تکیه بر «رنگ پوست» که به یمن تجربة تاریخی و «افتخارآفرین» برده داری در ینگه‌ دنیا تبدیل به مهم‌ترین تمایز بین انسان‌ها شده،‌ راه خود را بخوبی و خوشی یافتند: دامن زدن به جدائی‌های نژادی! به قول «فرانتس فانون»، دست طبیعت، ‌ مهر استعمارشدگان را در رحم مادر بر پیشانی سیاه کوبیده!

استعمارگران که هنگام شمردن اسکناس‌ها در آفریقای شمالی پشت درهای بسته ویسکی‌های خنک را در لیوان‌های کریستال تکان تکان داده، جرعه جرعه می‌نوشند، در آفریقای سیاه خود را پنهان نمی‌کنند. اینان به اماکن و معابر عمومی آمده، و به دلیل رنگ پوست‌شان مورد «احترام»‌ و عزت ساکنان بومی قرار می‌گیرند! خلاصه،‌ در این روز و روزگار که مسلمان بودن و مسلمانی و تظاهر به دین‌داری و … در شمال «افتخار» بزرگی محسوب می‌شود، در جنوب این کمربند نیز پوست «سفید» مایة افتخار است! و خلاصه، چه کنیم که نه می‌توان از شر اسلام در شمال خلاص شد،‌ و نه رنگ پوست آفریقائی را «سفید» کرد. نتیجتاً، بعضی‌ها می‌پنداشتند تا دنیا دنیاست «در» باید بر همین پاشنه بچرخد. البته «در» کذا تا به حال بر همین پاشنه چرخیده،‌ ولی این اواخر گویا لولا و پیچ‌ومهره‌اش کمی «شل» شده. خلاصه روند مسائل چنان کرده که «کمربند» تا پارگی و از هم‌گسیختگی آنقدرها فاصله ندارد!

اروپائی‌ها چپاول‌های جنوب مدیترانه را خیلی دوست دارند! ولی این اواخر حضور فعال سرمایه‌داری روسیه در این منطقه آنان را بسیار دلگیر کرده. روسیه با تکیه بر یک نیروی نظامی مخوف، کشورهای هند و چین را نیز به عنوان «کمکی» به دنبال خود به اینسوی و آنسوی جهان می‌کشاند، و این مجموعه دیگر حکایت کنار آمدن یانکی‌ها با استالین و استالینیست‌ها و زیر آب کردن سر تروتسکی و چه‌گوارا نیست. روسیه اینبار نه همچون دوران بلشویک‌ها برای فروپاشانی، که همچون نظام‌های سرمایه‌داری غرب جهت چپاول آمده و از شما چه پنهان، هم اشتهای‌اش خیلی صاف است و هم زورش خیلی زیاد. در وبلاگ « آلو و آرزو» شمه‌ای از عکس‌العمل محافل سرمایه‌داری غرب را در برابر تهاجم سرمایه‌داری روسیه بازگو کردیم وگفتیم که «معماران» غرب پدیدة مسخره‌ای به نام «بهار عرب» را در عمل جهت مقابله با روسیه به راه انداخته‌اند.

«بهاری» که هدف اصلی‌اش به ارزش گذاردن هر چه بیشتر افراط‌گرایان «دین‌خو» و به تأخیر انداختن تحولات مناسب جهت پایه‌ریزی بنیادهای دمکراتیک در منطقه‌ای بود که غربی‌ها خیلی دوست دارند آن را «جهان اسلام» بخوانند! دیدیم که در سیاست جدید، حتی جائی برای دیوانگان «اسلام‌پرستی» از قماش سرهنگ قذافی هم پیش‌بینی نشد؛ جنوب مدیترانه می‌بایست یکدست توسط «القاعده» اداره شود. القاعده را هم خودشان با کمک‌های نظامی و لوژیستیک و اطلاعاتی در کلیة این مناطق آوردند سر کار! نه تنها در مصر، لیبی و تونس دولت‌های منبعث از نگرش القاعده به قدرت رسیدند، که اگر روسیه کمی دیرجنبیده بود،‌ حتی در سوریه و لبنان و ترکیه نیز «حکومت القاعده» مستقر می‌شد.

ولی از قدیم گفته‌اند: جواب های، هوی است. پیامد فروپاشانی‌های ساختاری در شمال آفریقا به شکل‌گیری گروه‌های منسجم «نظامی ـ چریکی‌ای» منجر شد که این منطقه را به میدان جنگی «پنهان» تبدیل کرده‌اند. خلاصه،‌ زیاده‌خواهی‌های آمریکا و اروپا نتیجة واژگون برای‌ همه به بار آورد. امنیت ساکنان منطقة شمال آفریقا مورد تهدید روزمره واقع شده؛ دولت‌های برخاسته از «بهارعرب» فاقد مشروعیت و شناخت و کارروزی لازم جهت برقراری حاکمیت‌های مسئول‌اند؛ ساختارهای استعماری در پناه این بی‌مسئولیتی‌ها چپاول و غارت ملت‌ها را گسترش داده به فقر و در نتیجه به خشم عمومی هر چه بیشتر دامن می‌زنند؛‌ و … و نهایت امر همین گروه‌های اسلامگرا تحت الهامات گنگ و گاه متناقض می‌توانند به نیروهائی جهت به چالش کشاندن منافع همان‌هائی تبدیل شوند که از دیرباز «نان» به دست‌شان داده‌اند.

عکس‌العمل نظامی فرانسه در مالی فقط گوشة کوچکی از بحران استراتژیک فعلی را نشان می‌دهد. بحرانی که به راحتی می‌تواند تمامی قارة آفریقا را فرا گیرد. امروز مهم‌ترین مسئله برای استعمارگران در قارة سیاه به حفظ خط فاصل، یا همان «کمربند صحرا» محدود شده؛ تا دو شیوة تولید استعماری «اسلامی» و «مسیحی سیاهپوست» با یکدیگر تداخل نداشته باشد. به همین دلیل نیز فرانسه از حضور اسلامگرایان در جنوب این کمربند «ابراز نگرانی» می‌کند؛ عملیات اینان در شمال زیر سبیلی در می‌رود. ولی فرانسه و به طبع‌اولی، انگلستان و آمریکا که منتفعین نهائی و واقعی این تئاتر هولناک‌اند، تا کی و تا کجا خواهند توانست در برابر چنین تحولاتی مقاومت کرده، معادلات بین‌المللی را به نفع خود رقم زنند؟ در عمل، نمونة سوریه به صراحت نشان داد که بر خلاف تبلیغات جهانی، فتیلة توپخانة این حضرات «نم» برداشته. به استنباط ما، دوران «جنگ‌آوری» فرانسویان نیز در «مبارزات صحرا» دوامی نخواهد داشت. باید ببینیم منفعت‌جوئی و انسان‌ستیزی حضرات، اینبار نه فقط در قارة آفریقا که طی ماه‌های آینده در قلب اروپا چه نتایجی به بار خواهد آورد؟

 

نسخة پی‌دی‌اف ـ گوگل

نسخة پی‌دی‌اف ـ گوگل(بارگیری)

نسخة پی‌دی‌اف ـ سکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ فایل‌دن

نسخة پی‌دی‌اف ـ سی‌ایکس

نسخة پی‌دی‌اف ـ شوگرسنک

نسخة پی‌دی‌اف ـ باکس‌نت

نسخة پی‌دی‌اف ـ کلمه‌ئو

نسخة پی‌دی‌اف ـ داک‌ستاک

نسخة پی‌دی‌اف ـ هیوج‌درایو

نسخة پی‌دی‌اف ـ مدیافایر

نسخة پی‌دی‌اف ـ دیوشیر

نسخة پی‌دی‌اف ـ پی‌بی‌ورکس

نسخة پی‌دی‌اف ـ ستورگیت

نسخة پی‌دی‌اف ـ آرونا

فیلترشکن‌های جدید13ژانویه2013

myunblocksites.com
trafficyes.info
explore360.info
zoomsecure.info
anonymousco.info
speed-burst.info
compproxy.info
proxycore.info
nighttraffic.info
allninja.info
skyninja.info
proxybypasser.com
myfacebookunblocker.com
24spin.info
yesturbo.info
freeyoutubeproxy.net
youtubeproxysite.com
turbohi.info
anonymous24.info
1and1-usa.com
basesecure.info
dontblockme.org
dontblockme.org
aptunnel.com
auto-aufladen.de
collegeeducation37.info
7hide.info
getpriv.info
onlinecollege21.info
onlinecollege35.info
highschoolonline46.info
collegeonline22.info
highschoolonline27.info
colnew.info
ehago.com/proxy
theproxy.eu
proxy-states.com
one-american.com
fast-americans.com
traffic24.info
siteexplore.info
mybypassproxy.com
unlockyt.com
unblockedfb.com
lmba.eu
atanonymous.info
ninjabe.info
turbo360.info
myunblockfacebook.com
firewallunblock.com
360proxy.info
siteunblock.org
exploreone.info

 

صلیب و سه‌پایه

پس از کودتای 22 بهمن 57، در مورد ریشه‌های تاریخی به اصطلاح «اسلام سیاسی» مطالب و مقالات مفصلی به چاپ رسید. موافقان این کودتا، از چپ‌نمایان گرفته تا راست‌افراطی، با تکیه بر آنچه «حقانیت» تاریخی قشر روحانیت شیعه، و خصوصاً مواضع شخص روح‌الله خمینی می‌نامیدند، این جریان را از پایه و اساس توجیه می‌کردند. به این ترتیب بود که حکایت «مبارزات» ملایان با استعمار و قدرت‌های استعماری طی سال‌هائی که به 22 بهمن انجامید، نقل محفل تمامی این جناح‌ها شد. مشکل در میان اینان فقط زمانی به وجود آمد که گروهی از این جماعات از قافلة کسانیکه طی کودتا به قدرت رسیدند جدا ‌ماندند. روند چنین بود و هست: هر گروه که از قافلة بحران‌سازی‌های حکومت اسلامی و لات‌ولوت‌ها جدا ماند، به یک‌باره، یا در عمل و یا در «نظریه‌پردازی» تبدیل شد به «مدافع انقلاب» و «دشمن سرسخت حاکمیت» برخاسته از همین انقلاب! تحلیل ساده‌لوحی جماعات «صدر انقلاب»، یعنی همان‌ها که برای امام‌شان فراوان سینه زدند اتلاف وقت خواهد بود. اما بهترین نمونة‌ این دریوزگی قدرت سیاسی، همان هیاهوی کروبی و موسوی است که پیرامون «تقلب» در انتخابات به راه افتاد. این جنجال که روزهای طولانی کشور را با هیجانات صوری و مسخره به آشوب کشاند با آنچه «مخالفت‌های» نهضت‌عاظادی و جبهة ملی و «منافقین» و غیره با حکومت اسلامی معرفی شد آنقدرها تفاوت نداشت و در صورتبندی بالا بخوبی می‌گنجید. خلاصة کلام، از منظر معتقدان به این «انقلاب»، حضور ماجراجویان خیابانی، و یا افراد فاقد هر گونه تفکر و صیقل سیاسی، در کنار مشتی روحانی، آنهم در رأس یک جنبش به اصطلاح «ترقی‌خواه» فی‌نفسه به هیچ عنوان پدیده‌ای «غیرطبیعی» تلقی نمی‌شد؛ چه بسا که با تکیه بر برخی پیش‌فرض‌های به عاریت گرفته شده از نوعی «لنینیسم» اختراعی، حضور این جماعت در خیل «انقلابیون» خود فی‌نفسه نشانه‌ای روشن از «خلقی» بودن این جریان معرفی می‌شد!

از سوی دیگر، در جناح مخالفان کودتا، گروه‌هائی را در میان ایرانیان می‌توان یافت که مستقیماً حکومت سابق، در قالب کودتای «سلطنتی‌نما» را توجیه کرده، جریان موسوم به «انقلاب اسلامی» را به قول خودشان یک حرکت «ایران‌ بر باد ده» تحلیل می‌کنند! البته اینان نیز از «ایران» و «ایرانی» تحلیل‌هائی ارائه می‌دهند که در مسخرگی و ساده‌انگاری از قصة امام‌حسین در کربلا چیزی کم و کسر ندارد. خلاصة کلام اگر برای گروه نخست بازگشت به «ارزش‌های» صدر انقلاب رهائی‌بخش معرفی می‌شود، برای گروه دوم آسایش و آرامش ایرانی فقط با بازگشت به دوران آریامهر امکانپذیر است. واقعیت را بگوئیم، در میان گروه‌های سیاسی کشور کم پیش می‌آید که هم پایه‌های فکری و عقیدتی استبداد روحوضی آریامهری به زیر سئوال برده شود، و هم دقایق جریاناتی که نهایت امر به کودتای 22 بهمن 57 انجامید. به هر تقدیر امروز تلاش می‌کنیم با تکیة بیشتری بر شواهد تاریخی از ارتباط قدرت‌های استعماری و آنچه «جهان اسلام» لقب گرفته، پیرامون مواضع سیاسی‌مان توضیحاتی بیاوریم. پس نخست می‌پردازیم به ریشه‌یابی تاریخی ارتباط غرب با مناطق مسلمان‌نشین.

خارج از تمامی مباحثی که می‌توان پیرامون جنگ‌های صلیبی و خصوصاً درگیری‌ دولت‌های مسیحی اروپا با امپراطوری عثمانی مطرح نمود، روابط امروزین کشورهای مسلمان‌نشین با غرب فقط می‌تواند از طریق تحلیل عملکرد قدرت‌های استعماری تبیین شود. چرا که این «روابط» به دوران قدیم ارجاع نمی‌دهد، به دوران حضور استعماری کشورهای صنعتی در مناطق مسلمان‌نشین مربوط می‌شود. به دورانی که غرب به رشد صنعتی، علمی، فلسفی و اقتصادی پای گذاشت، ولی این مناطق در فترت مزمن خود باقی ماندند و به صراحت بگوئیم، ‌ به حیاتی نه چندان متفاوت با دوران قرون‌وسطی ادامه دادند. در نتیجه، جهت ریشه‌یابی روابطی که کشورهای غرب با این مناطق برقرار کرد، نیازی به تحلیل‌ چند و چون جنگ‌های صلیبی و یا «عظمت» امپراتوری عثمانی نداریم؛ و از سوی دیگر، ریشة ارتباط استعماری معاصر با دین اسلام بیشتر از آنچه در خاورمیانه قابل رویت باشد، در آفریقای شمالی و سیاه به چشم می‌آید. در این مناطق بود که «ارتباط» استعماری قدرت‌های صنعتی با مسلمانان بهینه شد و نهایت امر همین «ارتباط» را غرب به دیگر مناطق صادر نمود.

از منظر تاریخی، زمانیکه توسعه‌طلبان اروپائی در دنبالة تهاجمات‌شان در راه به دست آوردن مواد خام، گسترش تجارت برده و ایجاد بازارهای جدید به آفریقا پای گذاشتند، تحلیل‌شان از «قارة سیاه» و روابط حاکم بر آن روشن بود. برای اینان آفریقائی نه یک انسان که یک ابزار به شمار می‌آمد. در کتاب «سهمیة شیر» (1) که در سال 2004 چاپ چهارم آن انتشار یافت،‌ برنارد پورتر (2) در تشریح مواضع امپریالیسم انگلستان، در بارة رابطه‌ای که پیشقراولان استعمار بریتانیا با آفریقائی‌ها برقرار کرده بودند، صراحت کامل دارد:

«طبیعت آفریقائی همچون یک کودک از قالب‌پذیری و شکل‌گیری برخوردار است ـ یک بوم بکر؛ بدون آنکه نیازمند پاک کردن‌اش باشیم بر آن هر آنچه بخواهیم می‌نویسیم.» (3)

هر چند «پورتر» مشکلات اقتصاد معاصر انگلستان را نتیجة برقراری شماری از روابط نامناسب در چارچوب همین استعمار کهن تحلیل می‌کند، حضور آنچه در آغاز حملات استعماری به آفریقا، «سوسیال داروینیسم» (4) معرفی می‌شد، در پس برخورد «کاشفان» قارة سیاه آشکار و عیان بود.

سوسیال داروینیست‌ها که در سال‌های 1870،‌ نخست در انگلستان و سپس در ایالات متحد فعال شدند، نگرش «بیولوژیک» داروین به «انواع» را به تحلیل‌های اجتماعی کشانده، در نتیجه، جوامع غرب را در موضع «برتر» معرفی کردند. در این راستا، ‌ داروینیست‌ها صراحت داشتند که اگر در جهان بیولوژیک «نوع» ضعیف می‌باید نهایت امر جای خود را به نوع «قدرتمند» بسپارد، پر واضح است که در مسیر تحولات اجتماعی نیز، الگوهای «غرب» ‌می‌بایست بر جوامع آفریقائی و آسیائی تحمیل شود. ولی در این نگرش،‌ بر خلاف تمامی «علمی‌نمائی‌ها»، فقط خودپرستی و خودبزرگ‌بینی کاشفان قارة سیاه بازتاب یافته. ریشة این نوع «داوری‌های نژادی» نه در بحث‌های علمی، که صرفاً در تاریخچة روابط برده‌داری در انگلستان و آمریکا بود. جوامعی که تلاش داشتند با تثبیت رنگین‌پوستان در جایگاه «پست»، در واقع برده‌داری «نژاد مهتر» را توجیه کنند. این نگرشی بود که بعدها در آلمان نازی و آفریقای جنوبی به پایه‌های قدرتمند ایدئولوژیک خود دست یافت و ادعای موجودیت پدیده‌ای به نام «نژادبرتر» ریشه در همین نگرش دارد.

قدرت‌های استعماری اروپا از قبیل انگلستان، فرانسه، آلمان، هلند و بلژیک در «نبرد» نژاد «مهتر» با انواع «کهتر» با مشکلات فراوان روبرو بودند. نخست اینکه می‌بایست تهاجمات خود را که صرفاً ریشه‌های اقتصادی و چپاولگرانه داشت به ترتیبی «بزک» می‌کردند، و در جوامع عقب‌ماندة آفریقا،‌ این «بزک» با توسل به دین میسر شد. برای تحمیق توده‌ها چه چیز بهتر از «دکان دین؟» به همین دلیل میسیونرهای مسیحی دست در دست ماجراجویان و اوباش و چپاولگران پای به قارة سیاه گذاشتند.

میسیونرها در موعظه‌های‌شان، با توسل به انواع التقاط‌های مضحک، مسیحیت اروپائی را با آن تاریخچة هولناک و ضدانسانی‌اش، به رشد اقتصادی، صنعتی و حتی هنر جنگ‌آوری مرتبط می‌کردند. و از این مفر، هم «دین» کذا و مراجع و مراکز آن را که جملگی وابسته به پایتخت‌های غرب بود، در محل به «فروش» می‌رساندند، و هم چپاولگر را از موضع تاراجگر و تجاوزگر خارج کرده، در جایگاه پیام‌آور «مدرنیته»، یا حداقل نوعی «مدرنیسم» می‌نشاندند.

اینگونه بود که جماعات گسترده‌ای از آخوندهای مسیحی نیز پای در صحنة چپاول آفریقا گذاشتند. به این ترتیب، استعمارگران با توسل به لشکر دین‌فروشان،‌ به سرب‌ مذابی که از لولة تفنگ‌های‌شان بیرون می‌جهید، و به ناوگان‌های برده‌فروشان و دزدان و چپاولگرانی که همراه داشتند، «کلام خداوندی» را نیز افزودند. در همین مسیر «الهی» شاهدیم که یک‌شبه ده‌ها تشکیلات «میسیونری» در مراکز استعماری غرب سر از سوراخ به در آورد. تشکیلاتی که چه در داخل و چه در خارج، روز به روز بر اهمیت‌، ‌ بودجه، ‌ و نفوذ عملیاتی‌شان افزوده می‌شد. به طور مثال، «جامعة میسیونری کلیسا»(5) ، که در سال 1799 با بودجه‌ای بسیار ناچیز در شهر لندن گشایش یافت، بودجة سالانه‌اش در آغاز سال 1856 بالغ بر 125 هزار لیر استرلینگ ‌می‌شد! در آن روزها چنین مبلغی بی‌نهایت گزاف بود.

طی این سال‌ها، استعمار در مناطق چپاول شده «سه‌پایة» معروف «دین‌فروشی»، «سرکوب استعماری» و «چپاول اقتصادی» را مستقر کرده بود. این «سه‌پایة‌ مقدس» جهت حفظ موجودیت‌‌اش در بسیاری از مناطق غربی، مرکزی و جنوبی قارة سیاه با مشکل جدی روبرو نشد. ولی در مناطق شمالی و شرقی این قاره استقرار «سه‌پایة» مذکور مشکلاتی به همراه آورد. در این مناطق، «بوم بکر» مطلوب استعمار، آنقدرها «بکر» باقی نمانده بود. چرا که، پیشتر «بعضی‌ها» بر آن «اسلام» را نوشته بودند، و به دلائلی که در این مقال مجال بررسی‌شان نیست، پاک کردن اسلام و نوشتن مسیحیت بر این «بوم» نه آنقدرها به صرفه نزدیک بود،‌ و نه امکانپذیر.

در مناطق شرقی و شمالی قارة آفریقا، اروپائیان برای نخستین بار با پدیده‌ای هولناک‌تر از وحشی‌گری‌های متداول خودشان روبرو شده بودند. قضیه از این قرار بود که، کشور انگلستان در سال 1834 برده‌فروشی را قانوناً ممنوع اعلام کرد. البته اقتصاد ملهم از برده‌فروشی، حتی پس از جنگ‌های داخلی آمریکا و لغو برده‌داری در ینگه‌دنیا در سال 1870، به عناوین مختلف تا ده‌ها سال‌ به صورت ضمیمة اقتصادی غرب فعال باقی مانده بود. سال‌ها پس از لغو برده‌‌داری در ینگه‌دنیا این تجارت‌ در پرتغال، مستعمرات آفریقائی انگلستان، برزیل و دیگر کشورها «قانونی» به شمار می‌رفت. برای اطلاع شاید لازم باشد عنوان کنیم که کشور «مدرن» و بسیار پیشرفتة «امارات متحدة عربی» فقط در سال 1963، سلطان‌نشین عمان‌ در سال 1970، و موریتانی در سال 1981 برده‌داری را غیرقانونی اعلام کرده‌اند! حال، چه در این کشورها،‌ و چه در دیگر مناطق جهان، با این مسئله که نابودی وجهة قانونی «برده‌داری»، در عمل تا چه حد از این تجارت ممانعت کرده کاری نداریم، چرا که از محدودة بررسی امروز ما خارج می‌شود.

ولی از منظر تاریخی، ارتباط انگلستان با اقتصادهای حاکم بر مناطقی که در اواسط قرن نوزدهم به برده‌داری ادامه می‌دادند، دربار انگلیس و «جمهوری» فرانسه را از این «تجارت» پرسود بی‌نصیب نمی‌گذاشت! در نتیجه، یافتن برده‌های «خوب» و پر منفعت یکی از مهم‌ترین اهداف میسیونرهای مسیحی در آفریقای سیاه، آسیای دور، و حتی کشورهای قارة آمریکا باقی ماند. ولی این اهداف به دلائلی در مناطق مسلمان‌نشین آفریقا و آسیا با «سد» نفوذ ناپذیری روبرو شده بود. میسیونرها در کمال تعجب دریافتند که در این مناطق «سنت» برده‌فروشی و تجارت انسان به مراتب از اروپا قدرتمندتر و ریشه‌دارتر است! خلاصة کلام منهیات صوری و ظاهری در زمینة تقبیح تجارت انسان که مسیحیت خود را به نحوی از انحاء به آن «مکلف» می‌دید، در دین «اسلام» اصولاً وجود خارجی نداشت. این دین «برده‌فروشی» را جایز ‌شمرده، برای این «تجارت» ضدانسانی هیچ حد و حدودی نیز قائل نمی‌شد. اینجا بود که برده‌فروشان صلیبی مغرب‌زمین در برابر خود رقیبی به نام «اسلام» یافتند! و دلیل فحاشی‌های گستردة اینان به دین اسلام طی دوران طلائی «تجارت برده» چیزی نیست جز همین تضاد منافع تجاری!

از سوی دیگر، پر واضح است که سه پایة معروف «دین، سرکوب، چپاول»، که بالاتر از آن سخن گفتیم، در مناطق مسلمان‌نشین با بحران و تزلزل روبرو ‌شود. چرا که در این مناطق، افسار «دین» به عنوان مهم‌ترین ابزار تحمیق توده‌ها دیگر در دست کلیسای کاتولیک و یا «اسقف کانتربری» نبود؛ خلق‌الله در این مناطق خودشان ملا و آخوند و مفتی داشتند، و سه‌پایة استعماری به اینصورت تق‌ولق می‌شد.

در مورد «درگیری‌های» گسترده بین «مبلغین» مسیحیت و پیام‌آوران «تشرف» به دین اسلام در قارة سیاه، مطالب و کتب فراوان در دست است. در اکثر این مطالب اروپائیان که تحت پوشش «کاشف» و میسیونر، در عمل برای تجارت برده و غارت منابع مالی، کانی و انسانی پای به قارة سیاه گذارده بودند، از گسترش «سرطانی» دین اسلام در میان بومیان اظهار نگرانی می‌کردند. در کتاب «رفتار ویکتوریائی در برابر نژاد»‌ (6)، به قلم «کریستیان بالت»(7) با اظهارات «سر» ریچارد برتن، یکی از کاشفان صاحب‌نام آفریقای سیاه برخورد می‌کنیم. وی معتقد است که، «عرب و کاکاسیا بهتر با هم جور در می‌آیند، تا اروپائی و سیاه‌پوست. اسلام با ممنوع کردن مشروبات الکلی،‌ جلوگیری از تناول گوشت ناپاک،‌ مخالفت با چندشوهری و مقرر داشتن غسل‌های روزانه و حفظ حجاب،‌ وضعیت آفریقائی را از منظر فیزیکی و اخلاقی بهبود بخشیده.»(8)

با اینهمه، برداشت اجتماعی «سر» ریچارد از عامل دین چیزی نیست جز آنچه «مدرنیته» به او یادآوری می‌کند. و پیام این مدرنیته را در مهم‌ترین جمله‌ای که به وی منتسب کرده‌اند به صراحت می‌بینیم: «هر چه بیشتر در باب ادیان تحقیق کردم، بیشتر به این صرافت افتادم که انسان جز خود هیچ پروردگاری را نپرستیده.» در نتیجه، «سر» ریچارد اسلام را نه به عنوان یک سازوکار مناسب برای اجتماع انسانی که در مقام ابزاری مناسب برای جامعة «کاکاسیاه‌ها» می‌دید؛ برخوردی از نوع بالا! با این وجود، طی بررسی دقیق‌تر اظهارات «ریچارد برتن» در باب اسلام با مسائل جالبی برخورد می‌کنیم. به صراحت می‌بینیم که به دلیل وجود «پیش‌فرض‌های» دینی در میان بومیان، گسترش تهاجمات استعماری و چپاول‌های اقتصادی در آفریقای سیاه دچار اختلال ‌شده بود.

همانطور که گفتیم، تهاجمات استعماری در قالب نوعی نگرش «فرنگی‌مآبی» به خورد جماعت بومی داده می‌شد، و این «فرنگی‌مآبی»، به دلیل گذار اروپا از «مدرنیته»، با ساختارهای فئودال و واپس‌ماندة قبیله‌ای آنقدرها هم‌خوانی نداشت. در صورتیکه دین اسلام به دلیل وابستگی به منابع الهام بسیار عقب‌مانده‌تر و استخوانی‌تر، منابعی که چه در میان بومیان و چه در مراکز الهامات و عظمت‌طلبی‌های امپراتوری عثمانی هنوز پای در قرون‌وسطی داشت، به راحتی می‌توانست خود را با واپس‌گرائی، تعدد زوجات، بی‌تفاوتی در مورد تجارت انسان و برده‌فروشی و حتی برخی دیگر از وحشیگری‌های متداول هماهنگ کند.

مشکل دیگری نیز پدید آمده بود، «دعوت به مسیحیت» توسط شبکه‌های وابسته به غرب در میان سیاه‌پوستان «کافر و بت‌پرست» ساکن مناطق چپاول شده جذابیت کم‌تری داشت تا دعوت به خداوند «مسلمانان!» البته دلیل روشن بود. نخست اینکه، بومیان در روابط روزمرة خود ارتباط اندام‌وار مسیحیت را با تهاجمات استعماری به صراحت می‌دیدند، در صورتیکه اسلام و منابع الهام مسلمانی تهاجماتی «آشناتر» و «سنتی‌تر» بر اینان تحمیل می‌کرد! از سوی دیگر، تحمیل نوعی «مدرنیته»، که خواه ناخواه با «مسیحیت» اروپائی عجین شده بود، آنقدرها به مذاق‌ بومیان خوش نمی‌آمد.

کاشفان و میسیونرها در برابر این «مقاومت» به حمایت از مسیحیت پرداخته، آن را «زایندة اجتماعی‌ات» معرفی می‌کردند، و «چندهمسری» در میان مسلمانان را نکبتی می‌دانستندکه هیچ بریتانیائی‌ای نمی‌توانست تحمل‌اش کند. «رونالد آنتونی الیویر»(9) در کتاب «عامل میسیونری در شرق آفریقا»(10) از قول «دیوید لیوینگستن»(11)، کاشف سرشناس قارة سیاه می‌نویسد، «تجارت برده قسمت عمده‌ای از بی‌قانونی در این سرزمین است، چرا که عرب‌ها هر که را بیاورند خواهند خرید، و در سرزمینی که سراسر جنگل است، آدم‌دزدی بهترین راه کسب و کار!»(12) ولی نگرانی «پدر» لیوینگستن که به دلیل «عشق» مفرط به آفریقا نهایتاً در سال 1873 در همین قاره به اسهال خونی مبتلا شده و جان سپرد، مسلماً از برده‌داری و آدم‌دزدی‌ها نبود، ایشان سهم بریتانیا را از این «بازار» می‌طلبیدند.

حال این سئوال مطرح می‌شود که اگر در اواسط سدة 1800 کاشفان قارة سیاه از مشکلات و مسائل ایجاد شده به دلیل حضور دین اسلام در مناطق اشغالی «آگاه» بوده‌اند، از این اطلاعات چه استفاده‌هائی صورت گرفته؟ همانطور که گفتیم تغییر دین امکانپذیر نبود، و هماهنگی و همگامی تبلیغات مسیحیت با مسلمانی نیز مشکلاتی به وجود می‌آورد، در نتیجه، می‌بایست منتظر عکس‌العمل‌ محافل استعماری در این مقطع می‌بودیم. و بهترین نمونه از این نوع عکس‌العمل را در سرزمینی شاهدیم که بعدها با نام «گینه» در غرب آفریقا به «استقلال» دست یافت. در این سرزمین فردی به نام «ساموره توره»(13) اولین حکومت اسلامی قارة سیاه را پایه‌ریزی کرد و با تکیه بر «تعالیم» اسلام، از سال 1882 تا 1898 با اشغالگران فرانسوی جنگید! وی در سال 1989 توسط فرانسویان دستگیر شده، به قتل رسید.

بحث پیرامون چند و چون «نبرد» حکومت اسلامی «ساموره» با فرانسویان اشغالگر کار را به درازا خواهد کشاند، ولی باید قبول کرد که با تکیه بر «احکام» سرنوشت‌ساز «اسلام»،‌ انقلابیون ساموره توانستند شکست سختی بر فرانسه تحمیل کنند. فقط سال‌ها پس از پایان «غائلة» ساموره بود که معلوم شد انگلستان، ‌ جهت بیرون راندن فرانسویان از «گینه» کارشناس و سلاح‌های مدرن از طریق بنادر «ساحل‌طلا» و سیرالئون در اختیار حکومت اسلامی «ساموره» قرار می‌داد. نهایت امر موفقیت‌های نظامی حکومت اسلامی ساموره بیشتر مدیون حمایت‌های لندن بود تا مسلمانی ارتش آزادیبخش.

همانطور که بالاتر نیز گفتیم، در اواسط سدة نوزدهم، دیگر برای کاشفان اروپائی قارة سیاه محرز شده بود که می‌بایست از اسلام استفاده کرده و با آن «کنار» آمد. چرا که به قول خودشان، اسلام هم با خلق و خوی «کاکاسیاه‌ها» هماهنگی بیشتری نشان می‌داد، و هم می‌توانست در چنگ یک «قدرت جهانی» چماق مناسبی باشد جهت عقب راندن دیگر «قدرت‌‌ها.» هر قدرت‌ استعماری‌ که به این «سلاح» برا مجهز می‌شد خطری بود بالقوه برای دیگران. و بر خلاف آنچه امروز باب دندان طرفداران انقلاب اسلامی است، دین اسلام فی‌نفسه به هیچ عنوان خطری برای امپریالیست‌ها ایجاد نمی‌کند، چرا که نبود زمینه‌های فنی، صنعتی و مالی در کشورهای مسلمان‌نشین، شرایطی به وجود آورده که بدون حمایت یک «قدرت‌جهانی» کشورهای مسلمان‌نشین قادر به ایفای نقش در سطح بین‌المللی و یا منطقه‌ای نیستند.

آنچه طی نخستین دهة قرن بیستم، پیرامون اسلام و مسلمانی در کشورهای مسلمان‌نشین به راه افتاد، و این دین را به اسب‌شاهوار سیاست‌ تبدیل کرد، هیچ ارتباطی با آنچه مورخان «قلم‌به‌مزد» پیرامون تاریخچة «مبارزات» فرضی ملایان و مفتی‌ها می‌نویسند ندارد. این دین به همان دلائلی که نخستین کاشفان قارة سیاه با ظرافت تمام دریافتند، سلاحی است بالقوه برای سرکوب «دیگران!» مسئله این است که کدام یک می‌تواند افسار این پیل‌مست را بهتر از دیگری در دست گیرد.

به همین دلیل است که نمونه‌های دیگری از این نوع اسلام به اصطلاح «انقلابی» را حتی پیش از آغاز جنگ اول جهانی، در مناطق مسلمان‌نشین تحت استیلای امپراتوری انگلستان تجربه شد. و جای تعجب نیست که همزمان با اظهارات امثال «سر» ریچارد برتن پیرامون اسلام و سازگاری آن با نیازهای «کاکاسیا‌»، میرزای شیرازی نیز در نجف باب «فتوی‌سازی» را بگشاید. باری پس از کودتای بلشویک‌ها در شوروی، انواع مختلفی از این نوع اسلام در ایران توسط امپریالیسم انگلستان به محک آزمایش گذاشته شد، و به صورتی گذرا تحت عناوینی همچون «دولت سیدضیاء»، «نهضت جنگل»، و … این نوع «اسلام انقلابی» پای در حیاتی «زودگذر» ‌نهاد.

با این وجود، می‌باید اذعان داشت که نقش اسلام، به عنوان چوبدست استعمار فقط پس از پایان جنگ دوم جهانی است که به صراحت آشکار می‌شود. در این دوره است که پس از استقلال هندوستان، منطقة «پاک‌ستان» توسط همین «اسلام انقلابی» از نظارت دهلی خارج شده، در عمل تحت‌الحمایة امپراتوری انگلستان می‌شود. سپس نوبت به عربستان سعودی و اسلام «وهابی‌» می‌رسد تا با کمک روزولت و ناوگان پنجم آمریکا شبه‌جزیره را به اشغال شرکت‌های نفتی آمریکا در ‌آورد. بعدها شاهد حضور همین اسلام در تجزیة عراق و «تولد» دولت کویت می‌شویم. «انقلاب» الجزایر نیز مدیون همین اسلام و امثال «بن‌بلا» است. «بن بلا» با تکیه بر «شریعت» محمدی، به قول سر ریچارد برتن درد «کاکاسیا» را خوب ‌شناخت و کاری کرد که لندن در الجزایر همچنان دست بالا را داشته باشد. آخر‌الامر می‌رسیم به کشور خودمان و افتضاحی به نام روح‌الله خمینی و انقلاب اسلامی. «انقلابی» که اینک به صورت یک الگوی‌ استعماری علناً توسط پایتخت‌های غرب در دیگر کشورهای مسلمان‌نشین «بازتولید» می‌شود!

هدف ما از نگارش مطلب فوق ارائة یک خط‌فکری مشخص است. این خط‌فکری مخاطب را به برخوردی انتقادی با جامعة خود و استبداد رایج در آن، و خلاصة کلام تجزیه و تحلیل خلق‌وخوی «جهان سومی» فرامی‌خواند و از او می‌خواهد، نقش سیاست‌بازان وطنی و مبارزات «خستگی‌ناپذیرشان» با استعمار، کله‌شقی‌های متداول‌شان در زمینه‌های فرهنگی، اجتماعی و اخلاقی را با دقت بیشتری بررسی کند. چرا که این «کله‌شقی‌ها» به هیچ عنوان دلیل «برد» نیست؛ کاملاً بر عکس! بهترین مسیر باخت در مراودات سیاست‌ جهانی همین کله‌شقی‌هاست. چرا که شبکة استعماری، ‌ بهتر از ما،‌ از ریشه‌های این کله‌شقی‌ها آگاه است، و با تکیه بر همین «سنت‌ها»، بر خاکستر داروندار ملت‌ها سرمایه‌گزاری فراوان کرده.

(1) (The Lion’s Share)
(2) Bernard Porter
(3) «سهمیة شیر»، صفحة 72.
(4) Social Darwinism
(5) The Church Missionary Society
(6) Victorian Attitudes To Race
(7) Christine Bolt
(8) «رفتار ویکتوریائی در برابر نژاد»، صفحة 115
(9) Roland Anthony Oliver
(10) The Missionary Factor in East Africa
(11) David Livingstone
(12) «عامل میسیونری در شرق آفریقا»، صفحة 32
(13) Samore Toure

نسخة پی‌دی‌اف ـ گوگل

نسخة پی‌دی‌اف ـ گوگل(بارگیری)

نسخة پی‌دی‌اف ـ سکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ فایل‌دن

نسخة پی‌دی‌اف ـ سی‌ایکس

نسخة پی‌دی‌اف ـ شوگرسنک

نسخة پی‌دی‌اف ـ باکس‌نت

نسخة پی‌دی‌اف ـ کلمه‌ئو

نسخة پی‌دی‌اف ـ داکس‌تاپ

نسخة پی‌دی‌اف ـ داک‌ستاک

نسخة پی‌دی‌اف ـ هیوج‌درایو

نسخة پی‌دی‌اف ـ مدیافایر

نسخة پی‌دی‌اف ـ دیوشیر

نسخة پی‌دی‌اف ـ پی‌بی‌ورکس

نسخة پی‌دی‌اف ـ ستورگیت

نسخة پی‌دی‌اف ـ آرونا

فیلترشکن‌های جدید30آوریل2012

kingproxy.net
proxymethod.com
mianmo101.com
yop.im
unblockmyfacebook.net
2o16.com
yomsn.com
t9web.co.uk
browsesafely.co.uk
fastninjaproxy.com
browsesecurely.info
protectedcomputer.info
blockonline.info
metalvideo.cz
newunblocker.info
webexcosts.in
hidenode.com
realhideip.net
hidebyus.com
facebook-online.info
theyoutubeproxy.com
000site.info
idvanish.com
hidemyas.info
watchproxy.com
securitytunnel.info
registerfreedomains.in
ultimateproxy.in
grostock.tk
surfwecan.net
fresteadomain.tk
tourbrowser.info
0proxy.in
newbestplace.info
discountshoes.tk
betterconferencingcalls.in
runninggear.tk
hidemyip.co
facehidden.com
proxygirls.com

نبرد با سایه‌ها!

در تاریخ 21 فوریه 1848، در دست‌نوشته‌ای که مارکس برآن «مانیفست حزب کمونیست» نام نهاد، چنین آمده: «کارگران جز زنجیرهای‌شان چیزی ندارند که از دست بدهند. آنان جهانی را می‌توانند به تصرف درآورند. کارگران جهان! متحد شوید.» از همان روزها جهان صنعتی غرب پای در بحران ‌گذاشته بود، بحرانی که هنوز گام به گام تاریخ معاصر را دنبال می‌کند و به جرأت می‌توان اذعان داشت که این تحول هنوز در مراحل آغازین خود قرار گرفته. از همان روزها نقش انسان‌های «بی‌نشان»، در روند مسائل اجتماعی به صورتی چشم‌گیر پیوسته افزایش یافته. این «بی‌نشان‌ها» چه کارگران معادن و سیه‌چهرگان کارگاه‌های قرن نوزدهم در انگلستان و فرانسه باشند، و چه یقه‌سپیدهای مزدبگیر وال‌استریت در قرن بیست‌ویکم، امروز آنقدرها تفاوتی ندارد؛ اینان همگی در زنجیر اسارت سرمایه دست و پای می‌زنند، اسارتی که زندگی خود را مدیون آن‌اند. این «تضاد» بنیادین برای نخستین بار توسط مارکس در ساختاری فلسفی و منسجم ارائه شد.

برخلاف آنچه اغلب معرفی شده، آنچه مارکسیسم را از دیگر مکاتب فکری مجزا می‌کند، نه ماتریالیسم نهفته در بطن مارکسیسم است، و نه تحریف‌ها و تفسیرهائی که بعدها بر آن اضافه شد و اغلب مارکسیسم را از مسیر اصلی خود عملاً به انحراف کشاند. وجه تمایز مارکسیسم با دیگر نظریات فلسفی در این است که مارکس با نظریة خود صریحاً و به صورتی منسجم «بنیاد قدرت» را هدف قرار داد. مارکس برخلاف فلاسفة دیگر، نه انسان را در برابر انسان نشاند، نه نقش دین در روند مسائل اجتماعی را مورد تجزیه و تحلیل قرار داد، نه شیوه‌های مختلف تولید را به قیاس و محک تجربه کشاند. مارکس «بنیاد قدرت» را در برابر انسان گذاشت و در نگرشی انتقادی، رابطة «قدرت» با انسان را در چارچوبی تاریخی، مادی و بلاواسطه مطرح نمود. هر چند آنزمان که وی دست به قلم برد «قدرت» در سرمایه‌داری لجام‌گسیختة اواسط قرن نوزدهم اروپا متجلی شده بود.

با در نظر گرفتن سیر سرسام‌آور بهره‌کشی از نیروی کار در صنایع تازه‌پای انگلستان و فرانسه، برداشت کلی در مارکسیسم‌های «ابتدائی» اروپای غربی بر این اصل کلی متکی شده بود که اگر پرولتاریا دست سرمایه‌دار را از قدرت کوتاه کند بنیاد سلطه از میان خواهد رفت! این نگرشی بود بسیار انقلابی و نوآورانه، هر چند بس ساده‌انگارانه! اینکه به جای این بنیاد سلطه چه خواهد نشست آنقدرها ذهن متفکران آنزمان را به خود مشغول نمی‌داشت؛ نه مارکس در مورد شیوة «تفویض» قدرت به پرولترها صراحتی فلسفی و عملی در نوشته‌های‌اش نشان داده، و نه پیروان وی در انجام خوش‌خیم این «تفویض» شاهد پیروزی را در آغوش کشیدند. در همینجا بگوئیم، سوءتعبیری که طی 150 سال از نظریات مارکس صورت گرفت، در هیچ مکتب فلسفی جهان سابقه نداشته.

از راست افراطی و فاشیست‌های خونریز هیتلری گرفته، تا چپ افراطی در قوالب بلشویسم، مائوئیسم، و … همگی با مارکس و ساختمان فکری پیشنهادی وی درارتباط‌اند. راست‌گرایان افراطی مارکس را «تقبیح» می‌کنند، هر چند داده‌های مارکس در زمینه‌های سیاسی، خصوصاً «سیاست ادارة توده‌ها» در عمل از مهم‌ترین ابزار تحکیم حاکمیت‌ در چنگ جناح راست افراطی است. ابزاری که مستقیماً از مارکس و تعالیم وی ملهم شده. و اما افراط‌گرایان چپ‌ با تحریف مارکس او را قربانی سیاست‌زدگی کردند و از وی مجسمة توجیه «دیکتاتوری» ساختند.

وابسته نمودن نظریات یک فیلسوف انسان‌محور، ترقی‌خواه و انسان‌دوست همچون مارکس با اعمال وحشیانة هیولاهای خون‌آشام که به طور مثال خیمة استالینیسم را در شوروی بر پا کرده بودند، همان کاری است که هیتلر با نیچه و واگنر صورت داد: تحریف و به خدمت گرفتن نظریات انسانی در مسیر انسان‌ستیزی. ولی پس از سقوط رایش سوم، و تقسیم جهان به دو قطب متخالف مشکل بهره‌کشی غیرمنصفانه از مارکسیسم نه تنها پایان نگرفت که در عمل گسترش هم یافت.

در جبهة راست‌گرایان افراطی، و در چارچوب منافع سرمایه‌داری جهانی که رشد و گسترش سرمایه‌داری در دیگر مناطق جهان را خطری بالقوه برای منافع مادی خود می‌بیند، الهامات نسخه‌برداری شده از مارکسیسم در دستورکار دولت‌های دست‌نشاندة راستگرا و افراطی قرار گرفت. کم نبودند دولت‌هائی که پس از پایان جنگ دوم به بهانة حمایت از «منافع توده‌ها و کارگران» فلان و بهمان سیاست راست‌گرایانه را در کشورهای تحت سلطه حاکم ‌کردند. در کشور خودمان سرکوب گستردة اجتماعی و سیاسی در حکومت پهلوی دوم با تکیه بر پدیدة گنگ و نامفهومی به نام انقلاب «شاه و ملت» صورت می‌گرفت. نوآوری‌ای «فراقانونی» و عملاً غیرقانونی که مجلس نمایندگان و مسیر قانونگذاری کشور را در انزوا قرار می‌داد و یک کودتای پیوسته و بلاانقطاع و از پیش تعیین شده را در هر مقطع بر جامعه تحمیل می‌نمود. پر واضح است که این به اصطلاح «انقلاب»، عملیاتی بود که فقط جهت نابودی «بنیادهای قدرت» و پیشگیری از شکل‌گیری آنان برنامه‌ریزی می‌شد؛ خلاصه بگوئیم، این «انقلاب» نوعی بازنویسی‌ راستگرایانه و فاشیست بود از آنچه مارکس تحت عنوان خیزش پرولتر بر علیه سرمایه‌دار، یا همان «بنیاد قدرت» مطرح می‌کرد.

در میدان چپ‌افراطی بهره‌کشی از نام و نظریات مارکس حتی بیش از این پیش می‌رود. اتحاد شوروی طی 50 سال به صورت غیر قانونی، تمامی کشورهای اروپای شرقی را تحت اشغال نظامی در می‌آورد! طی این اشغال نظامی، ملت‌های تحت سلطه پیوسته سرکوب می‌شوند. نام تبلیغاتی این «سرکوب سازماندهی ‌شده» در اردوگاه شرق، «حمایت از مارکسیسم» اعلام شده بود! مسلماً روح مارکس با چنین وحشی‌گری‌هائی بیگانه است. چه کسی می‌تواند تحت عنوان حمایت از مارکسیسم، نیم قرن اشغال نظامی، تحمیل زبان و هنجار‌‌های «رسمی» از جانب یک دولت را بر مردمان و اقوام متفاوت کشورهای متعدد «توجیه» کند؟ اینهمه به نام مبارزه با «سرمایه‌داری»! مسلم بدانیم اگر سرمایه‌داری در این کشورها، حتی به صور وحشیانه‌ای که امروز در آفریقا و آمریکای لاتین شاهدیم حاکم می‌بود بازدهی به مراتب بیش از آنچه امروز می‌بینیم برای این ملت‌ها به همراه می‌آورد.

با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی است که در عمل مارکس و مارکسیسم از چنبرة سلطه‌مداران تا حدودی آزاد می‌شود. اینبار با فروریختن کاخ پوشالی «استالینیسم» عملاً دست راست‌گرایان افراطی نیز که طی اینمدت «مبارزات» جان‌گداز خود با کمونیسم را «هدف غائی» انسانیت و بشریت معرفی می‌کردند در حنا گذاشته ‌شده. غرب که دکان بهره‌کشی‌هایش هنوز برقرار مانده و شامل فروپاشی به شیوة «گلاس‌نوست» نشده، جهت جلوگیری از فروپاشی احتمالی «دکان» سریعاً برای سرکوب ملت‌ها یک اختراع ناب و نوآورانه به میدان می‌آورد: مبارزه با تروریسم! امروز شاهدیم که صدها هزار تفنگچی غرب در مناطق کلیدی جهان به سرکوب، کشتار و چپاول ملت‌ها مشغول‌اند، و همچون دوران سیاه استالینیسم برای این سرکوب و اشغال غیرقانونی عناوین پرطمطراق نیز پیدا کرده‌اند: مبارزه با بنیادگرائی اسلامی و برقراری دمکراسی!

شاید نیازی به توضیح نباشد، ولی این همان دمکراسی است، که غرب تحت عنوان مبارزه با کمونیسم طی 80 سال در مرزهای اتحادشوروی و بعدها در قلب «جنگ‌سرد» در راه «برقراری» فرضی آن در همین سرزمین‌ها راه‌بند ایجاد کرده بود! و این همان بنیادگرائی اسلامی است که با تکیه بر آن سرمایه‌داری جهانی شوروی را از اریکة قدرت به زیر کشید، و عصای دست خود در سرکوب جنبش‌های مترقی در کشورهای مسلمان‌نشین کرد. اینک حداقل در تبلیغات جهانی، غرب در مسیری پای می‌گذارد که می‌باید درست در جهت مخالف داده‌های تاریخی‌اش حرکت ‌کند. این سئوال امروز مطرح خواهد شد که چنین حرکتی به کجا می‌تواند ختم شود؟

در چنین شرایطی است که امسال به سالروز جشن کارگران جهان، در روز اول ماه مه پای می‌گذاریم. در جشن کارگرانی شرکت می‌کنیم که هنوز در غرب و شرق وحشیانه استثمار می‌شوند و شیرة وجودشان یعنی «نیروی کار» آنان در شاهرگ نظام‌هائی به حرکت در می‌آید که نهایت امر جز نابودی کارگر و سرکوب ملت‌های تحت سلطه هیچ هدفی ندارد. با این وجود داده‌های امروز را بهتر بشناسیم؛ حربة «سوسیالیست‌نمائی» از دست ارتش‌های اشغالگر و‌ خونریز بیرون رفته، ابزار «خلقی‌نمائی» از دست فاشیست‌های دست‌نشاندة واشنگتن و مسکو در سراسر جهان خارج شده، خلق‌دوستی‌های درویشی و خاقانی، خاکی‌نمائی‌های شیخی و ملوکانه دیگر مجالی جهت قد برافراشتن نخواهد داشت. امروز این فرصت وجود دارد که خارج از توهمات القائی انسان‌ستیزان و قدرت‌پرستان،‌ مبارزه برای بهزیستی انسان‌ها در مسیرهائی واقعی و ملموس آغاز شود.

این فرصت را نمی‌باید از دست داد. باید به صراحت دید که چگونه در قلب محافل بهره‌کشی از انسان‌ها، ‌ همان محافلی که گروه‌های میلیونی را جز پیچ و مهرة «ماشین پول‌سازی» تلقی نمی‌کند، شکست و هزیمت افتاده. باید دید که بنیادهای حامی، دیواره‌های محافظ و سنگر‌های ایدئولوژیک اینان چگونه یک به یک ترک برمی‌دارد و در مسیر روند تاریخ معاصر به نفع «انسان» مسخر می‌شود، همان «انسان»‌که اینان موجودیت‌اش را هم قبول ندارند. باید دید که چگونه ارباب سرمایه با دستپاچگی در راه حفظ خود دست به «دشمن‌تراشی» و «دشمن‌سازی» در دوردست‌های جهان می‌زند و جبهه‌های «خیالی» یکی پس از دیگری می‌گشاید. با ابعاد واقعی این شکست بخوبی آشنا شویم.

آنان که غارهای متروک کوهساران افغانستان را یک به یک در جستجوی «دشمن» می‌کاوند، دشمن در این غارها نخواهند یافت، پرواضح است خود نیز از پیش این را می‌دانند. این جبهه علیه انسان‌ها بر پا شده، بر علیه همان‌ها که امروز در کوچه‌ و خیابان‌های مسکو، پاریس، لندن، برلن و هزاران شهر و قریه و دهستان در چارگوشة جهان به خیابان‌ آمدند و در این کارناوال جهانی عهد خود را با بنیانگزاران این نبرد بی‌پایان بار دیگر تجدید کردند. این جبهة گستردة جهانی است که طلایه‌داران سرکوب «انسان» را به وحشت می‌اندازد.

وحشت از این است که پیچ و مهره‌های «بی‌ارزش» جان بگیرند، قدرت یابند و در همگامی با پیشگامان این نهضت جهانشمول، سرمایه‌داری بهره‌کش را از تخت سلطنت به زیر کشیده، به گاو شیرده توده‌ها تبدیل کنند. وحشت از این است که مطالبات ملت‌ها مسیر انباشت ثروت را نه در صور ظاهری و نمایشی که از پایه و اساس بکلی دگرگون کند، و اینبار سرمایه‌داری، در مسیر گسترش زیرساخت‌های اجتماعی، فرهنگی، رفاهی و آموزشی نه به مسلخ، که به میدان بهره‌کشی به نفع توده‌ها روانه شود. این است دلیل گشوده شدن «جبهه‌های» جنگ خیالی، اینجاست دلیل تحمیل شرایط موهن «امنیتی» بر ارتباطات، خطوط هوائی، سفرها و مرزها؛ اینجاست دلیل اوج‌گیری ابرهای تیره و تار دیپلماتیک و کوفتن دائم بر طبل «جنگ»! این همان میعاد است، همان بزنگاهی است که در آن سرمایه‌داری به نوبة خود پای به میدان «جنگ با سایه‌ها» می‌گذارد. جنگی که انسان سرنوشت‌اش را از پیش نبشته.

همان مرحله ست این بیابان دور
که گم شد در او لشکر سلم و تور

روز اول ماه مه بر تمامی پویندگان راه «انسان‌ها‌» خجسته باد!

نسخة پی‌دی‌اف ـ گوگل

نسخة پی‌دی‌اف ـ گوگل(بارگیری)

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ آدردرایو

نسخة پی‌دی‌اف ـ داک‌ستاک

نسخة پی‌دی‌اف ـ ایشیو

نسخة پی‌دی‌اف ـ باکس‌نت

نسخة پی‌دی‌اف ـ کلمه‌ئو

نسخة پی‌دی‌اف ـ زی‌دو

نسخة پی‌دی‌اف ـ مدیافایر

نسخة پی‌دی‌اف ـ داکیوتر

فیلترشکن‌های جدید2مه2010

unbl0ck.tk
entertainprox.tk
niaodd.tk
proxyacc.tk
proxycheat.tk
bridgetunnel.tk
total-body.tk
urock1.tk
fiber-intake.tk
viva-surfing.tk
urock2.tk
flashproxy.tk
speedfbproxy.info
nooirunblock.tk
fastunblocknow.tk
malingavenas.com
turtlesurf.info
badidea.info
marketinggimmic.info
iphitcher.com
anonym.n-pq.de
chronizt.us
lglg.info
browse24h.com
nerd.cz.cc
webhost-dir.com
internetproxy.eu
phpass.info
thinksecure.info
proxylauncher.com
urltunnel.info
proxyug.com
hidehere.info
tweetprox.com
7pedia.info
fastfacebookproxy.com
nimama.tk
virtualbrowser.tk
jangkrik.tk
unblocksitesatschool.info
howtobypassblockedsites.info
howtounblockfirewall.info
proxyshout.tk
listenproxy.tk
proxyspace.tk
youshallpass.tk
lokkh.tk
solosite.info
surfblast.tk
dohide.tk
proxyspace.tk
proxyshout.tk
dohide.tk
between-connection.tk
science1987.tk
unblockcaptain.tk
finacialproxy.tk
securenet1.tk
proxyincludes.tk
rainingproxy.tk
don-be-sad.tk
positiveproxy.tk
prooxy.tk

بنیاد سراب!

در مطلب گذشته موضوعی را مورد بررسی قرار دادیم که از منظر مسائل مبتلا به جامعة ایران از اهمیت بسیار برخوردار است، موضوعی که از آن تحت عنوان قرار گرفتن بنیادها در «انتزاع» یاد کردیم. امروز جهت توضیح بیشتر در اینمورد سعی خواهیم داشت نگاهی هر چند گذرا به بنیادها در جامعه بیاندازیم و عملکرد انسان در ارتباط با «بنیادها» را در حد امکان بشکافیم. اگر در ارائة چنین تحلیلی با موفقیت نسبی روبرو شدیم، می‌توان در گام بعدی پای به مبحث «انتزاع بنیادها» نیز گذاشت، و در ادامه به طور کلی «بنیادهای انتزاعی» می‌تواند مورد بررسی قرار گیرد. مطلبی که به استنباط ما یکی از کلیدی‌ترین مباحث در جوامع استعمارزدة امروز‌ به شمار می‌رود.

پس نخست نگاهی داشته باشیم به بنیادها که در علوم اجتماعی چنین تعریف شده:

«بنیادها، ساختارها و سازوکارهای‌ اجتماعی و جمعی‌ هستند که بر رفتار گروه‌های مشخصی از مردمان در یک مجموعة اجتماعی اعمال حاکمیت می‌کنند.»

البته این یک تعریف کلی است و نیازمند تشریح بیشتر خواهد بود. به طور مثال،‌ پر واضح است که چنین «ساختارهائی» جهت تداوم موجودیت‌شان از اهداف مشخص اجتماعی و تمایلات ویژة خود نیز برخوردار باشند؛ به عبارت دیگر «بنیاد» در مسیر آنچه «اعمال حاکمیت» خوانده شد، الزاماً و الی‌الخصوص منطقاً پای در مسیر حفظ بقاء نیز می‌گذارد. اینجاست که رابطة «قدرت»، یا بهتر بگوئیم، تخالف منافع بنیادهای متفاوت با یکدیگر نیز مطرح می‌شود. البته اگر تعریف میشل فوکو را از ارتباطات در جامعه بپذیریم، می‌باید قبول کرد که در این جدال هر یک از بنیادها تلاش خواهد داشت قسمت عمده‌تری از «قدرت» اجتماعی، سیاسی، مالی و … را از آن خود کند. در اینجا، بدون آنکه بخواهیم پای در برخوردی تماماً «فوکوئی» بگذاریم می‌باید قبول کرد، در شرایطی که فوکو ساختار جامعه و تمامی ارتباطات اجتماعی را نتیجة تبادلات از جایگاه «قدرت» تعریف کرده، در عمل پیش‌کسوت تحلیلی خواهد شد که ما در اینجا از بنیاد ارائه خواهیم داد.

با این وجود، مسئلة «درک» فوکو به هیچ عنوان مطرح نیست، و بن‌بست‌های نظری وی خصوصاً در مورد گشتاوری که او «ارتباطات قدرت» تعریف کرده، و بن‌بست‌هائی که در کمال تعجب عموماً به جوامع سرمایه‌داری غرب نیز مربوط می‌شود، در جای خود نیازمند بحث و تحلیل خواهد بود. پس بازگردیم به بنیادهای خودمان!

شاید نگرشی تاریخی موضوع را غیرانتزاعی‌تر، و در نتیجه روشن‌تر کند. به طور مثال، در کشور ایران از نظر تاریخی هموارهً حاکمیتی سلطنتی و استبدادی داشتیم. حاکمیت در سیر تاریخی ملت ایران بر پدیده‌ای به عنوان «بنیاد سلطنت» تکیه داشت، و «شاه» در رأس این بنیاد قرار می‌گرفت. ولی در قلب فلات بلندی که ایران زمین نام گرفته ـ این فلات تقریباً دو برابر وسعت فعلی کشور ایران را شامل می‌شود ـ معمولاً مجموعة وسیعی از این «بنیادهای» سلطنتی وجود داشت. و اگر زمانی فرا می‌رسید که یکی از این بنیادها بر دیگران حاکمیتی تمام و کمال اعمال می‌نمود، رژیم حاکم از استبداد شاهی خارج شده پای در استبداد شاهنشاهی می‌گذاشت. خلاصة مطلب شاهنشاه فردی بود که بر دیگر پادشاهان فرمان می‌راند؛ پر واضح است که دیگر پادشاهان نیز همگی مستبد و خودکامه بودند و در این مسیر همزمان هم قدرت خود را وامدار حمایت‌های شاهنشاهی می‌دانستند و هم قدرت بنیاد شاهنشاهی را به صور مختلف تقویت می‌نمودند.

این رابطة «قدرت» در مقیاس امروزی دقیقاً همچون یک شرکت چندملیتی ژاپنی عمل می‌کرد. شرکتی که بازار فروش خود را مدیون حمایت‌ نظامی ارتش آمریکاست؛ نیروی کار ارزان‌قیمت را مدیون سیاست‌ دیگر شرکت‌ها و دولت‌ها در منطقة آسیای جنوب شرقی است؛ حرکت نقدینگی‌اش مدیون بانک‌ها و مؤسسات انگلستان است؛ و … و این شرکت همزمان هم موجودیت خود را در چارچوب ارتباطاتی که عنوان کردیم محفوظ نگاه می‌دارد، و هم تمامی تلاش خود را معطوف به خدمت به بنیادهائی خواهد کرد که موجودیت‌اش را تضمین کرده‌اند. مثال یک شرکت ژاپنی نوعی «بده‌بستان» استراتژیک را در مقیاسی جهانی نشان می‌دهد، حال آنکه نمونة تاریخی ارتباطات «قدرت» در فلات قارة ایران، به یک منطقة خاص ‌محدود می‌شد.

ولی در ایران باستان رابطة بنیاد قدرت مرکزی با بنیاد دین، خصوصاً طی دوران هخامنشیان، سلوکیان و اشکانیان در هاله‌ای از ابهام فروافتاد. نخست باید گفت، تا آنجا که به دورة «طلائی» هخامنشی مربوط می‌شود به صراحت نمی‌توان این سلسلة شاهنشاهی را زرتشتی و وابسته به زرتشتی‌گری به شمار آورد. اسناد و مدارک، در تأئید وابستگی اینان به زرتشت و دین او وجود ندارد، ولی در کتیبه‌های هخامنشی به اهورامزدا، خداوند زرتشت اشاره شده. در نتیجه می‌باید قبول کرد که بنیاد دولت در دورة هخامنشی اخلاقی ولی «غیر‌دینی» بوده؛ اگر تمایلی نزد برخی دولت‌مداران در پیروی از این و آن دین دیده شده می‌باید تمایلی فردی و گروهی تلقی شود، نه یک وابستگی ساختاری. البته این مسئله از آنجا که به ساختار ویژة قدرت شاهنشاهی بازمی‌گردد، قدرتی که مدیریت دیگر «قدرت‌ها» را برعهده داشت، الزامی ایجاد نمی‌کرد که دیگر قدرت‌ها، یا همان پادشاهان که به قدرت مرکزی شاهنشاه سرسپردگی داشتند، هر کدام در حیطة ارتباطات‌شان با بنیاد دین از طرق شیوه‌های سنتی خود مرتبط نباشند. در عمل می‌بینیم که نخستین ویژگی نزد ملت ایران، تا آنجا که به ارتباط حاکمیت با بنیاد دین مربوط می‌شود، از دوران هخامنشی آغاز شده. دورانی که «قدرت مرکزی» مدیریت روابط بنیاد دولت با بنیاد دین را به قدرت‌های ‌سیاسی ردة پائین‌تر یعنی پادشاهان محلی تفویض کرده بود؛ طبیعی است که به این ترتیب شاهنشاه ورای دین قرار می‌گرفت.

در دورة سلوکیان که در واقع بازماندگان مقدونی‌نسب حملة اسکندر به ایران بودند،‌ با چند پدیدة جالب روبرو می‌شویم. نخست اینکه مقدونیان «تعدد خدایان» را به رسمیت می‌شناختند در نتیجه سرکوب و چپاول ملت‌های تحت انقیاد نمی‌توانست ویژگی تحمیل دینی به خود بگیرد. از طرف دیگر، اصل شاهنشاهی که تمامی مناطق امپراتوری هخامنشی را تحت انقیاد «استخر» قرار داده بود، نتوانست در دوران سلوکی احیاء شود؛ جامعه به دوران شاهنشاهی بازنگشت، در نتیجه تجدید حیات دولت «سکولار» باستانی امکانپذیر نشد.

این مسئله طی دوران اشکانیان به صورت دیگری خود را نشان داد. اشکانیان اصولاً «امپراتوران سازنده» و خردمند در مفهوم هخامنشی به شمار نمی‌رفتند. اینان نه از ویژگی‌های دولتی و تشکیلاتی سلوکی برخوردار بودند و نه دولت‌مداری به شیوة هخامنشی را می‌شناختند. در دورة اشکانیان که حدود پنج سده به طول انجامید، کشور ایران از منظر دیوانی، اقتصادی و تجاری به صورت متمرکز اداره نمی‌شد. ولی تا آنجا که به ارتباط دین با بنیاد «دولت اشکانی» مربوط می‌شود، اشکانیان همچون هخامنشیان این ارتباط را به «پادشاهان» محلی واگذار کرده بودند! ولی جالب این است که این «پادشاهان» دیگر شاهان دوره هخامنشیان نبودند؛ در دوران اشکانی فلات قاره شاهد رشد پدیده‌ای می‌شود که بعدها مورخان از آن به نام «فئودالیسم» یاد می‌کنند. با تکیه بر بافت فئودال، گسترة وسیعی از «فئودالیسم» در دورة اشکانی بر فلات قاره حاکم می‌شود و ارتباط پادشاهان با شاهنشاه هخامنشی جای خود را به ارتباط «دهگان‌ها» و «ده‌داران» با سوارکاران «پیروزمند» اشکانی می‌سپارد.

پر واضح است که این شیوه دیگر همچون دوران هخامنشیان قادر به ادارة بنیاد دین نباشد. از طرف دیگر، وظیفة اصلی دستگاه حاکمیت اشکانی جنگ با امپراتوران روم و عقب‌نشاندن قبایل وحشی آسیای مرکزی و قفقاز شمالی انگاشته می‌‌شد. جنگ‌هائی که معمولاً با بهره‌گیری از مهارت سوارکاران اشکانی با پیروزی‌های چشم‌گیر نیز توأم شد، ولی در این میان جامعة «دهگانی» تقربیاً به حال خود رها شده بود، تنها وظیفة این ساختار، اقتصادی و مالی تلقی می‌شد، به معنای تأمین «ارزش اضافة تولید شده» جهت ادامة سیاست‌های جنگاورانة اشکانیان.

البته از این اصل عدول نکنیم که تضمین امنیت مرزها زمینة گسترش فضای فرهنگی در داخل را ایجاد نمود، ولی زمانیکه ساختار دولت اشکانی از مهار و جذب این «رشد فرهنگی» ناتوان ماند، پایه‌های دولت «سکولار» به شدت متزلزل شد. جامعة ایران در داخل امپراتوری جهت یافتن وسائلی برای ایجاد ارتباط گسترده‌تر میان اجزاء خود تلاش می‌کرد‌، و دولت اشکانی به دلیل وابستگی به عامل جنگ تمامی سعی خود را به خرج می‌داد تا در برابر گسترش این ارتباط قد علم کند. چرا که این دولت موجودیت خود را ورای قدرت فئودال‌ها فقط می‌توانست بر اساس جنگ «توجیه» کند. نتیجه از پیش روشن است؛ جامعه که از جنگ‌های پیروزمندانة «اشک‌ها» جان‌اش به لب آمده بود، قدرت «فرادینی» اشکانی را به نفع «همگرائی دینی» ساسانی واپس زد.

با به قدرت رسیدن اردشیر بابکان، بنیانگزار سلسلة ساسانی، جامعة ایران بر ابهام «دولت فرادینی» نیز نقطة پایان گذاشت، و پای به ارتباطی نهاد که حداقل در آنروزها و در گسترة یک امپراتوری جهانی ارتباطی کاملاً نوین تلقی می‌‌شد: «برقراری دین دولتی»! در امپراتوری ساسانی، «شاهنشاه» از منظر مالی و اقتصادی بر فئودالیسمی که یادگار اشکانیان بود تکیه داشت، ولی با بهره‌گیری از همکاری ارباب دین که اینک مستقیماً پای به مرکزیت قدرت سیاسی گذاشته بود، تحت عنوان حمایت از زرتشتی‌گری، وابستگی به این بنیاد را به همگرائی‌ای تبدیل ‌کرد که اشکانیان بر علیه آن علم مخالفت برافراشته بودند. ایرانیان در دورة ساسانی می‌بایست زرتشتی باشند! در این دوره دینی که «ایرانی» تلقی می‌شد، توجیه کنندة موجودیت ساختار سیاسی و تشکیلاتی‌ای بود که خود را برخاسته از «ایرانی‌ات» تعریف می‌کرد. اینهمه جهت برقراری و استمرار یک استبداد سلطنتی که از نظر مالی و اقتصادی بر پایة بهره‌وری از تولیدات روستائی مستقر شده بود.

ولی این ارتباط «سازنده» در فردای حملة عرب به طور کلی از هم فروپاشید. روستائیان یا در واقع همان «دهگان‌ها» که از مرتبة «پادشاهی» در دوران هخامنش و فئودالیسم «آزاد دینی» در دورة اشکانی به مرتبة اقمار وابسته به «مذهب حاکم» سقوط کرده بودند، هنوز فشار مالی و اقتصادی حکومت را همچون گذشته متحمل می‌شدند، هر چند در حفظ شرایط موجود یعنی ارتباط دورویة «دربار ـ آتشکده» دیگر هیچ منفعتی نداشتند. پر واضح است که این ساختار بدون حمایت منبع اصلی اقتصادی و مالی‌اش به سرعت از هم فروپاشد. از طرف دیگر، ساختار حاکمیت نیز بی‌اندازه پوشالی و توخالی شده بود، به صورتی که کشتار جانشینان «فی‌نفسة» شاهنشاه در دربار ساسانی در اواخر کار را بجائی رساند که هیچ فرزند ذکوری جهت حفظ تاج و تخت در قید حیات نمانده بود!

در کشور ایران پس از حملة عرب شاهد فروپاشانی دیرپای ایرانی‌تباری می‌شویم. اینبار ارتباط ویژه‌ای که ساختار قدرت از دوران هخامنشیان به شیوه‌های متفاوت در منطقه‌ای گسترده ایجاد کرده بود به شدت، اگر نگوئیم به صورتی غیرقابل ترمیم «آسیب» می‌بیند. اقوام ایرانی ساکن فلات بلند در این روند نه با ملت‌هائی همتراز خود ـ همچون مقدونی‌ها و بابلی‌ها و آشوری‌ها ـ که در برابر اقوام وحشی و ویرانگر قرار می‌گیرند. زمانیکه عرب دروازه‌های تیسفون را به آتش کشید، بیش از یکهزار سال از پایه‌ریزی «تمدن» در این سرزمین گذشته بود. این نخستین بار در تاریخ فلات بلند است که یادگار کورش هخامنشی، یعنی تمدنی اینچنین کهنسال، باشکوه و پرابهت توسط مشتی وحشی و بیابانگرد تسخیر و تماماً تخریب می‌‌شود.

البته اینکه می‌گوئیم این تمدن تخریب شد و به شدت «آسیب» دید،‌ ‌ نمی‌باید حمل بر آن شود که برای این ساختار قدرت در چارچوب استبداد مطلق اهمیتی تاریخی و فرهنگی بیش از آنچه شایستگی‌اش را دارد قائل می‌شویم. به هیچ عنوان! این ساختار باستانی از پایه و اساس فرسوده شده بود، دیر یا زود از پای در می‌آمد؛ حملة عرب فقط این فروپاشی را تسریع کرد. اگر دست تقدیر سرنوشت دیگری رقم زده بود، شاید با قبول رفرم‌های مزدکیان و یا مانویان، حتی از طریق پذیرش مسیحیت به عنوان دین رسمی، ترمیم در ساختارهای متفاوت این امپراتوری پیش از حملة عرب امکانپذیر می‌شد و فلات بلند می‌توانست در چنین چشم‌اندازی از یک فاجعة واقعی نجات یابد! ولی چنین نشد.

با این وجود دو سده پس از آنکه «فلات بلند» از وحشی‌های بادیه‌نشین شکست خورد، مقاومت‌های پراکنده و گاه متمرکز ایرانیان در برابر هجوم عرب نهایت امر در قلب فرهنگ فلات‌ قاره اینبار از طریق ادبیات «شعوبیه» از نو زنده می‌شود. این نیز یکی از مهم‌ترین داده‌ها در تاریخ جهان است. هیچ ملتی پس از شکست در برابر لشکریان صدر اسلام و پای گذاشتن در حیطة فرهنگ اسلام اولیه نتوانست فرهنگ و زبان و آئین و رسوم پیشینیان‌اش را از نو زنده کند؛ ایرانیان تنها ملتی هستند که فرهنگ دیرینه و باستانی خود را دوباره، آنهم در همسایگی «جهان عرب» زنده می‌کنند. و این بازیافت حتی تا سازماندهی به یک فرهنگ نوین حکومتی در قالب حاکمیت سامانیان نیز پیش می‌رود. به این ترتیب بازیافت «ایرانی‌ات» توانست حتی به خود نوعی موضوعیت سیاسی و تشکیلاتی نیز اعطا کند!

طبیعی است که در دوران اشغال عرب و عرب‌تباران ارتباط ساختار حکومت و دین به طور کلی دگرگون ‌شود. جامعة ایران همانطور که دیدیم از یک دین «ایرانی» و یک ساختار ایرانی، یک‌شبه پای بیرون می‌گذارد و به درون یک دین اجنبی و ساختار دولتی اجنبی می‌رود. در دورة حکومت خلفای راشدین بر ایران ـ عمر، عثمان و علی ـ ، و سپس سلسله‌های اموی و عباسی، نه بنیاد دین ایرانی است و نه بنیاد دولت. آزادی دین به معنای سلوکی نیز دیگر وجود ندارد، گرویدن به دین اسلام یک اجبار است، هر چند جهت چپاول هر چه بیشتر اقوام ایرانی حتی گرویدن به این دین نیز توسط اشغالگر در برخی مراحل «ممنوع» می‌شود! به عبارت دیگر، ارتباط اندام‌وار بنیادها دیگر به هیچ عنوان به ایرانی مربوط نیست. این ایرانی‌نماها هستند که از طریق همکاری با اشغالگران خدمت‌گزار دربار اینان می‌شوند. آنچه در ایران طی دویست سال اشغال عرب گذشت هنوز نیز در پس «مقدس‌نگاری» آخوند جماعت پنهان مانده، ولی مطمئن باشیم، دیری نخواهد گذشت که بارقه‌هائی از این دورة سخت و جانفرسای ایرانیان فلات‌ قاره مطرح خواهد شد.

با این وجود، پس از حملة عرب نیروی دیرپای «سازندگی» نزد ایرانیان فلات قاره عملاً‌ از میان می‌رود. به طور مثال شاهدیم که همچون دیگر تلاش‌های «پساعرب»،‌ تجربة سامانیان نیز در نطفه رو به خاموشی می‌گذارد. ایرانیان پس از حملة عرب هر روز بیش از پیش در مسیر عکس تاریخ باستان خود گام برمی‌دارند. طی دوران باستان این ایرانیان هستند که قبایل و اقوام اطراف و ساکنان مرزهای فلات بلند را یکی پس از دیگری «متمدن» می‌کنند،‌ محدوده‌های‌شان را مسخر کرده، راه و رسم مملکت‌داری به اینان می‌آموزند. ایرانیان تمدن ایرانی را از این دیار به آن دیار «سوغات» می‌برند. ولی پس از حملة عرب، این روند واژگونه می‌شود، این قبایل و اقوام وحشی ساکن مرزهای امپراتوری‌اند که هر یک در مقاطعی وحشی‌گری‌ها و حملات و تاراج خود را بر امپراتوری تحمیل می‌کنند و سوغات اینان نیست جز تخریب، غارت، قتل‌عام و نابودی!

در این راستاست که آخرین تلاش ایرانیان جهت بازسازی تمدن ایرانی توسط سامانیان با شکست روبرو می‌شود. دلیل نیز روشن است: قدرت‌یافتن‌ غلام‌بچگان سابقاً ترک‌زبان آسیای مرکزی! این غلامان که عموماً در طفولیت تحت عنوان «مسلمان‌پروری»،‌ توسط ارتش‌های سازمان‌یافتة خلفای دین از آسیای مرکزی ربوده می‌شدند و در مناطق مرزی ایران، بزرگ مالکان آنان را به کار شاق کشاورزی در زمین‌های خشک و لم‌یزرع «خراسان بزرگ» وامی‌داشتند، هر چند اکثراً در جوانی از پای درآمده زندگی را در بردگی به آخر می‌رساندند،‌ شمارشان آنچنان زیاد شد که به تدریج در مناطق شرقی کشور از منظر جمعیتی در «اکثریت» قرار گرفتند!

با به قدرت رسیدن غزنویان، در عمل تاریخ ایران پای در مسیری گذاشت که باز هم ارتباط ساختار قدرت را با بنیاد دین هدف قرار ‌داد. طی سده‌ها نه بنیاد دولت که تحت نظارت و حاکمیت ترک‌نسب‌های آسیای مرکزی اداره می‌شد ایرانی بود، و نه بنیاد دین که تحت نظارت بغداد قرار داشت. ایرانیان طی این دوره با بحرانی دوگانه روبرو بودند، بنیاد دولت را اجنبی‌های ترکستان، و بنیاد دین را عرب‌های بغداد اداره می‌کردند. پر واضح است که این حاکمیت «شترگاوپلنگ» فقط با ایرانی یک رابطة مشخص و غیرقابل تقلیل برقرار کرده بود: چپاول اقتصادی و بهره‌کشی از نیروی کار و نیروی نظامی. به عبارت دیگر ثروت کشور به نفع هر دو قطب تصمیم‌گیرنده در مقاطع مختلف چپاول می‌شد؛ تولیدات کشاورزی و درآمدهای تجاری به جیب ترک‌های آسیای مرکزی می‌ریخت و حق اخروی بغدادنشینان نیز در این میان فراموش نمی‌شد.

طی بیش از هفتصد سال، حکومت ترکان بر ایران دوام یافت؛ آخرین سلسلة ترک‌نسب‌ها قجرهای ترکمنستانی‌اند. طی این مدت دیگر نه از ایرانی نشانی برجای بود و نه از ایران. با این وجود، سایة سنگین و خردکنندة حکومت ترکان را باز هم «زبان فارسی» از میان به دو نیم کرد. پارسی به همان شیوه که بن‌بست اسلام وارداتی را از طریق شعوبیه شکست، ملک‌های ترک‌نسب را نیز هدف قرار داد. این پارسی بود که هم در دوران غلام‌بچگانی که به ضرب شمشیر «ملک» می‌شدند، و هم در وانفسای غارت و قتل‌عام چنگیزیان، به پیروزمندان یادآوری کرد پای به کدامین ملک گذارده‌اند. ولی در دوران «چنگیزیان» و طی سال‌های پس از آن که نهایتاً با نادر، پسرشمشیر بر ماجراجوئی‌ در مرزهای شرقی ایران برای همیشه نقطة پایان گذاشته شد، ایرانی نه بنیاد دین داشت و نه بنیاد دولت!

مضحکه‌ای که صفویه برقرار نمود، و ادعاهای خانقاه‌نشینان و صوفی‌مسلکان و رهروان طریق شیعی و حق و علی و … نه بنیاد دین، که صورتکی بود به عاریت گرفته شده بود از انواع اعتقادات آمیخته به حکایات و فولکلور آریائی‌های دیرین‌نسب در دهات و روستاهای دورافتادة ایران. همان روستائیانی که در خلاء بنیاد دین و بنیاد دولت، همچنان ایرانی دوران باستان باقی مانده بودند. همان روستائیانی که از دیرباز، به دلیل نفرت از فرماندة اعظم لشکریان اسلام، سالگرد مرگ خلیفة وقت که یزدگرد نگون‌بخت را از تخت سرنگون کرده بود، «جشن عمرکشان» می‌خواندند. روز جشن آدمک‌‌های عمر را می‌ساختند و به آتش می‌کشیدند و خاکسترش را در چالة‌‌ مستراح می‌ریختند، اینهمه بدون آنکه بدانند چه پیامی برای آیندگان‌شان دارند. اگر «پیام» این جشن‌های «ممنوعه» روشن نبود، بازتاب تاریخی آن از منظر بررسی بنیادها بسیار گویا است: تلاشی جهت بازسازی نوعی دین ایرانی! تلاش جهت بازسازی بنیادی که پس از حملة چنگیز دیگر در ایران زمین حتی تحت نظارت اجنبی نیز موجودیت خارجی نداشت. پس از حملة مغول، ارتباط ایرانیان با یکدیگر در وانفسائی فروافتاد که زندگانی جنگل‌نشینان وحشی را می‌مانست؛ وحشیانی برخوردار از پیشینه‌ای کهن و درخشان.

زمانیکه طی دوران قاجار دریچة ارتباط استعمار با جامعة ایران گشوده شد؛ آنچه در بالا در چارچوب نگرشی تند و شتابزده آوردیم جملگی در برابر چشمان استعمار نشست. استعمار که در بطن جوامع خود با حضور پیوسته و ممتد و هدفمند پدیده‌های بنیاد دین، بنیاد دولت، بنیادهای متفاوت تجاری، مالی و نظامی و … از دهه‌ها پیش خو گرفته بود «برهوت» بنیاد در ایران را غنیمت شمرد، و با ایران و ایرانی همان کرد که با سرزمین‌های دوردست آفریقای سیاه، سرخپوستان آمریکای لاتین و قبایل اقیانوسیه. غارت، سرکوب، حمایت از برخی صحنه‌گردانان جهت سرکوب سرکشان، یارگیری‌های «دینی ـ عقیدتی» و به راه انداختن «خردجال‌ها» از آنجمله است. در این برهوت آنچه از اهمیت برخوردار می‌شد نه بنیادها در معنا و مفهوم واقعی‌شان که تلقین وجود «بنیاد» بود، ‌ دامن زدن به این توهم بود که گویا «بنیادی» وجود دارد. بنیادی که گاه سلطنت است، هم می‌تواند «دین» باشد، هم تجارت است، و هم صناعت نام دارد. در چنین چشم‌اندازی است که ایرانی پای در توهمی به نام ارتباط با جهان خارج گذاشت. جهان خارج برای چپاول ملت ایران نیازمند دامن زدن به یک توهم بود؛ روز و روزگاری این «توهم» مدرنیسم رضاخانی نام گرفت، و چندی نگذشت که بر آن عنوان «اصولگرائی خمینی» گذاشتند.

اصل کلی در دامن زدن به این «توهم»، توهمی که مدعی است ایرانی در ارتباط با جهانیان قرار گرفته، در عمل به معنای تبلیغ فعل نگریستن به جهان از دریچة نیازها، منافع و خواست و تمایل اجنبی است. ارتباطی واقعی میان «شهروند» و بنیادهائی که استعمار مرتباً به ادعای موجودیت‌شان در ایران دامن می‌زند نمی‌بینیم. به طور مثال شبکة خبری جهانی مرتباً از دولت، مجلس،‌ وزارتخانه‌ها و … در ایران اخبار پخش می‌کند،‌ ولی این‌ها «بنیاد» نیستند؛ شبح گریزپائی از منافع «جسمیت‌یافتة» استعماری‌اند که نه در دید ایرانی، که در شاهراه منافع استعماری رنگ و رو می‌گیرد. امروز زمانیکه استعمار در ایران سخن از دولت، حکومت، مجلس، انتخابات، دانشگاه، تحصیلات، فناوری و … به میان می‌آورد، معنا و مفهوم این واژه‌ها خارج از صحنة زندگی روزمرة ایرانی می‌افتد. «بنیاد» دولت اگر وجود خارجی دارد، می‌باید این «موجودیت» در ارتباط با تحرکات و تولیدات و صناعت و تجارت ایرانی معنا و مفهوم بگیرد،‌ ولی «مفهوم» واقعی دولت نه در ارتباط با نیازها و تمایلات ایرانی، که در پاسخگوئی به نیازهائی فرامرزی شکل گرفته. مهم‌ترین دلیل اینکه استبداد دیرینه، یعنی همان شیوة حاکمیتی که از دورة محمود غزنوی و عباس صفوی بر ایرانیان حاکم بود، هنوز علناً به صورت دست نخورده باقی مانده. اگر چنین استبدادی دست نخورده همچنان باقی است، دلیل را نمی‌باید در «سنت‌دوستی» ایرانیان جستجو کرد، کاملاً بر عکس! حتی سنت‌ها نیز دستخوش تغییر می‌شود. این روند مسخره فقط می‌تواند نتیجة نوعی «شبیه‌سازی» باشد، نه بازتابی از ایستائی اجتماعی و نظری.

امروز به جرأت می‌توان گفت که پدیدة استعماری «بنیادسازی»، که بر به انتزاع کشاندن «بنیادها» تکیه دارد، به دلیل نبود ریشة تاریخی «بنیادها» در ایران عملاً شامل حال تمامی زوایای زندگی اجتماعی ایرانی شده. دیگر نمی‌توان یک به یک نام برد و مختصات هر یک را برشمرد، ولی همگی از یک مشی واحد پیروی می‌کنند، و همگی در مسیر توجیه و گسترش نوعی یک‌سویه‌نگری در جامعه هستند.

در این مقطع به بررسی پدیده‌ای که آنرا «انتزاع بنیادها» یا بنیادهای انتزاعی خواندیم پایان می‌دهیم. ولی یادآور شویم که بررسی عملکرد «بنیادهای انتزاعی» در ایران و تلاش جهت برقراری و استقرار بنیادهائی واقعی و برآمده از نیازهای ملموس اجتماعی، ‌ مالی و اقتصادی «شهروند» مهم‌ترین لایة بررسی استراتژیک در مورد آیندة ایرانیان است. و برخلاف آنچه نوقلم‌ها مسلماً ادعا خواهند داشت، این نوع اطلاعات را دیگر نمی‌توان از کتب و جزوات فلاسفة غرب به عاریت گرفت. برای استقرار بنیادهای «تصمیم‌گیرنده» ملت‌ها می‌باید رأساً شایستگی خود را در مسیر تاریخ‌شان به اثبات ‌رسانند. همسایه در این میان کمکی از دست‌اش برنمی‌آید.

نسخة پی‌دی‌اف ـ گوگل

نسخة پی‌دی‌اف ـ گوگل(بارگیری)

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ آدردرایو

نسخة پی‌دی‌اف ـ داک‌ستاک

نسخة پی‌دی‌اف ـ ایشیو

نسخة پی‌دی‌اف ـ باکس‌نت

نسخة پی‌دی‌اف ـ کلمه‌ئو

نسخة پی‌دی‌اف ـ زی‌دو

نسخة پی‌دی‌اف ـ مدیافایر

نسخة پی‌دی‌اف ـ داکیوتر

فیلترشکن‌های جدید20آوریل2010

syssafe.tk
hypersafe.tk
proxypurple.tk
newslice.tk
evoprox.tk
unlimitedaccess.tk
a-prroxy.tk
metroproxy.tk
hidesites.info
anonymise.info
10-proxy.tk
proxy-god.info
safedot.tk
hide-speed.tk
safecyber.tk
unmeteredproxy.info
westernlife.tk
the-rightsurf.tk
facetheblue.tk
viewsites.tk
sweeperblock.tk
j-proxy.tk
freeexo.info
rexsite.info
proxyscrip.tk
crossindochina.com
dxzstudioz.info
makeyourproxy.tk
iwantsurf.tk
hiddeninfo
greatestproxy.info
fear-tool.tk
proxybliss.info
fear-speed.tk
selftunnel.info
host-it.tk
prrrrroxy.tk
yxorp-server.tk
o3canal.tk
stiekemonline.nl
a-d-m-i-r-a-l.tk
freemacro.info
rushprox.info
sickdisorder.tk
un-blocked.tk
wish-u-luck.tk
portindonesia.info
escapeme4.tk
escapeme5.tk
crayo.tk
the-nazareth.tk
climax-topdown.tk
sand-circle.tk
safecode.tk
without-you.tk
d-o-m-a-i-n.tk
buvq.com
splitproxy.tk
safeneo.tk
hide-sport.tk
browserhider.info
escapeme6.tk
removelog.com
onebite.tk
secure-fear.tk
xpass05.tk
vpnproxy.tk
goodhider.com
masterpoxy.info
l-o-l.tk
escapeme8.tk
123smtpproxy.tk
hide-ip-trace.tk
lol-proxy.tk
pikachu-bypass.tk
daily-freepack.tk
totaltunneling.tk
security-device.tk
fast-proxy1.tk
escapeme3.tk
this-is-the-life.tk
proxy-trader.tk
layla-clapton.tk
fuzzproxy.tk
nicemode.tk
goodsmtpproxy.tk
mediaproxies.tk
rootsafe.tk

انقلاب چل‌تیکه!

پس از کودتای 22 بهمن 57 و دستیابی حوزه‌های علمیة شیعی‌مسلکان به قدرت سیاسی و تشکیلاتی در ایران، شاهد ظهور نوعی «ادبیات» سیاسی هستیم که همزمان هم پدیده‌ای به نام «دینداری» را توجیه می‌کند، و هم این «پدیده» را در ارتباط کامل با «حاکمیت سیاسی» و مسائل مختلف اداری و تشکیلاتی قرار می‌دهد! ولی در کمال تأسف، چه در داخل کشور و چه در میان آنان که خود را به نوعی از انواع مخالفان این حکومت جا زده‌اند،‌ حتی پس از سه دهه، تزها، آنتی‌تزها و سنتزهای این نگرش هنوز به صورتی که شایستة یک نظریة سیاسی تلقی شود توسعه داده نشده.

به طور مثال، اینکه «دینداری» اصولاً چه پدیده‌ای می‌تواند باشد، و یا اینکه محدودیت‌های نظری، فلسفی و کاربردی این «نگرش» در ادارة امور کشور چیست، آنقدرها مد نظر قرار نمی‌گیرد. دلائل این «ابهام گسترده» و «درازمدت» نیز از منظر سیاسی و استراتژیک بسیار روشن است. منافع محافل بین‌الملل در آغاز بلوای «حکومت اسلامی» بر استقرار سریع و بی‌چون و چرای یک فاشیسم دولتی در ایران تکیه داشت؛ مسئلة نفت و شاهرگ‌های نفتی مطرح بود و بساط بده‌بستان «جنگ‌سرد»! ولی از منظر داخلی نیز شاهدیم که «ابهام» فوق ملموس بوده و هنوز نیز محسوس است، هر چند ما این امر را صرفاً ناشی از فروهشتگی بنیاد تفکر اجتماعی نزد ایرانیان تحلیل خواهیم کرد.

به طور مثال، در آغاز هیاهوی «حزب‌الله» کم نبودند «جامعه‌شناسان» و ادبا و هنرمندان و … که آنروزها از جمله «حواریون» آیت‌الله خمینی شده بودند! می‌دانیم که اهل علم نمی‌تواند جذب نظریة فاشیسم شود؛ چرا که فاشیسم «علم» را در خدمت منطق‌گریزی می‌خواهد، و نهایت امر عالم است که می‌باید در محراب فاشیسم قربانی قدرت شود؛ نه بالعکس! این داده‌ها از منظر تاریخی از همان روزها موجود و در دسترس بود، اگر فردی در ردای «عالم» و «جامعه‌شناس» و دانشگاهی از آن‌ها اطلاعی نداشت، تقصیر از کسی نبود. تقصیر از ناآگاهی‌ها بود، عدم اطلاع همان علمای «غیردینی‌ای» که بدون در نظر آوردن این امر مسلم که ارتباط «فرد ـ بنیاد» یکی از مهم‌ترین داده‌ها در علوم اجتماعی معاصر است، دل به موضع‌گیری‌های «مترقیانة» حضرت امام خوش کرده بودند، این نیست جز بیسوادی مزمن نزد این افراد.

اما امروز اگر شاهد تلاش‌هائی در جهت ارائه تصویر «واقعی» سیاست در کشور هستیم، همزمان تلاش‌هائی نیز در مسیر سانسور آن شکل گرفته. ولی در همینجا می‌باید به طور مثال مطرح کنیم، آیا آنچه «دین» معرفی می‌شود، خود به طبع‌اولی در «ابهام» دست و پا می‌زند، یا می‌توان پدیده‌ای به نام «دین» معرفی نمود که از مجموعه «دانسته‌های» متقن انسان تشکیل شده باشد؟ در جواب به این سئوال، جماعت «دیندار» نمی‌باید تعجیل نشان دهد، چرا که قضیه بیشتر از آنچه می‌نماید پیچیده است.

در نخستین گام، از منظر تاریخی و «رخدادنگاری» نگاهی به دین می‌اندازیم. در کمال تأسف اینجا نیز ابهام کامل حاکم است. نهایت امر، دین پدیده‌ای است متعلق به دوران گذشتة بشری، که مهم‌ترین توجیهات در مسیر رشد و چگونگی «موجودیت» آن معمولاً ریشه در مسائلی داردکه نمی‌باید در خود دین جستجو شود. به طور مثال، تحلیل جنگ‌ها و غزوات در اسلام به چه صورت می‌باید انجام گیرد؟ در این مرحله، «دینداران» آناً از رسالت پیامبر جهت گسترش «دین برحق» سخن به میان می‌آورند، و در تحلیل آنان نه مسائل اقتصادی و مالی وجود دارد، نه مناسبات «قدرت»! ولی همین «دینداران» به هیچ عنوان نمی‌گویند به چه دلیل و تحت چه شرایطی زرتشتیان و مسیحیان از موضع «کافر» به موضع «اهل‌کتاب» تغییر مکان داده‌اند! نخست می‌باید پرسید، مگر اینان «کافرند»؟ اگر جواب منفی است، باید دید به چه دلیل در دورة «خلفای راشدین» به کشور ایران حمله شده؟ اگر این خلفا که در تبلیغات دینی مورد «احترام» اهل‌سنت و شیعه‌ معرفی می‌شوند، به زرتشتی و مسیحی اعلان جنگ داده‌اند، به چه دلیل این جنگ «مقدس» سده‌هاست دیگر تعطیل شده. آیا تغییرات عمده‌ای در «رسالت» آنحضرت پیش آمده یا آیات جدیدی از جانب باریتعالی نازل شده، یا …

خلاصة کلام، «رخدادنگاری» فقط ثابت می‌کند که روند تحولات دینی فاقد همگنی و انسجامی است که «دیندار» ادعای آن را دارد، و یک بررسی تاریخی نمی‌تواند به دین موضعی مستحکم‌تر از آنچه پیشتر داشته اهداء کند. نیازی به توضیح نیست، ولی از موضع نظریه‌پردازی معاصر، این صدمه‌پذیری در برابر تحقیق تاریخی مهم‌ترین دلیل بر ابطال یک «نگرش» می‌باید تلقی ‌شود. موضع‌گیری «دینداران» در توجیه شیوة برخورد «قهرمانان» صدر اسلام با «مخالفان» ـ این شیوه‌ها از کلک‌های پیامبر و علی و غیره آغاز شده به رده‌های دیگر پای می‌گذارد ـ فقط می‌تواند به این مسئله دامن زند که حداقل در اسلام «سیاست‌بازی»، دوروئی، تقلب و … از دوران آنحضرت سکة رایج بوده. از یکسو این قصص ریشه و پایة تاریخی ندارد و جملگی حکایت و قصه است. از سوی دیگر باید گفت، حتی در صورت واقعی بودن این قصه‌ها، چنین «نگرشی» نمی‌تواند در جهان مدرن «یارگیری» درستی صورت دهد. هر آنچه دزد و متقلب و هوچی و فرصت‌طلب در اطراف‌مان باشد، طرفدار این «دین» از آب در می‌آید، و چنین «تجمعی» مشکل بتواند راه به صلاح و فلاح ببرد.

ولی مشکل معاصر در کشور ایران را، تا آنجا که به موضع «دینداران» با مسائل سیاسی و مالی و اقتصادی مربوط می‌شود در این لایه‌های روشن و مشخص «رخدادنگاری» نمی‌توان جستجو کرد. چرا که ایران درگیر پدیده‌ای به نام «استعمار» نیز هست. در کشور ایران، پس از آغاز جنبش مشروطه‌ نوعی تهاجم گستردة فرهنگی از طرف منابع مالی و اقتصادی غرب به درون کشور آغاز شد، و نهایت امر در قالب الهامات فلسفی و اجتماعی تداوم یافت. ولی از منظر تاریخی نمی‌باید این «تهاجم» را که با منافع ملی در تضاد قرار می‌گرفت با مشروطه‌خواهی همراه و همساز دانست؛ مسئله فقط به یک تقارن زمانی محدود می‌شود. این تهاجمات فرهنگی ریشه در تحولات فکری‌ای داشت که نهایت امر تأثیرات خود را در چارچوب انقلاب‌های اکتبر روسیه، ترک‌های جوان، سوسیال‌دمکرات‌های قفقاز و … در کل منطقه به منصة ظهور رساندند. تأثیراتی که طی دهه‌های بعد و خصوصاً پس از جنگ‌های اول و دوم جهانی سرعت و شدت بیشتری گرفت. با این وجود در همینجا عنوان کنیم که این «تهاجم» در مقام خود از واضحات تاریخی است، بدون هیچگونه ابهامی. اینرا نیز می‌باید در همینجا به صراحت بگوئیم، بر خلاف آنچه پس از 22 بهمن 57 در تبلیغات حکومت اسلامی رایج شد،‌ این «تهاجم» نه عاملی جهت مبارزه با اسلام و سنت‌های عقب‌افتادة اجتماعی، که ابزاری بود جهت فراهم آوردن زمینة قوام و نوسازی نظریة «دینداری» و پوسیده ‌سنت‌های مقدس در ایران. به عبارت ساده‌تر، امثال جلال‌ آل‌احمد، شریعتی و قطب و … زمانیکه آثار معروف خود را در ستایش از مواضع اسلام و ضدیت با «غرب‌گرائی» قلمی می‌کردند، بیش از آنچه می‌پنداشتند، میوه و ثمرة دوران خود و جهان «غربزدة» آنروز کشورهای متبوع‌شان بودند. خلاصة کلام انسان از جهان معاصر خود به هیچ عنوان نمی‌تواند بگریزد.

با این وجود، با تکیه بر همان معاصر بودن انسان، می‌باید این اصل را نیز قبول کرد که این «رابطه» ـ مقصود رابطة انسان با زمان و عصر خود است ـ به نوبة خود روابط «قدرت» را نیز در سطح جهان بازتاب می‌دهد. بدون پای گذاشتن در تحلیل گسترده بگوئیم، این «رابطه» هر چه هست از پایه و اساس در ارتباط با استعمار قرار می‌گیرد، چرا که ایرانی در این میان فقط «دریافت‌کننده» و مصرف‌کننده می‌شود؛ متحمل می‌شود و نمی‌تواند هیچ ابعادی از نظریة خود را به طرف مقابل «منتقل» کند. ساده‌تر بگوئیم، از منظر نظریه‌پردازی تبادلی در میان نیست. به طور مثال آنان که از نظریات میشل فوکو و یا «اثبات‌گرایان» جهت توجیهات مذهبی استفاده می‌کنند، خارج از آنکه به «عملی» بسیار نابخردانه‌ دست می‌یازند، قادر نخواهند بود همزمان ساختار فکری فوکو و اثبات‌گرایان را نیز تحت تأثیر خود قرار دهند؛ اینان فقط «مصرف کننده‌» هستند. مشکلات نظری‌ای که امروز پیرامون «دین» و «دینداران» در جامعة ایران ریشه دوانده می‌باید در چارچوب همین «ارتباط» مورد بررسی قرار گیرد. «ارتباطی» یکسویه و تماماً استعماری که نهایت امر از ابعاد اقتصادی، استراتژیک، فلسفی، نظریه‌‌پردازانه و خصوصاً سیاسی و اجتماعی نیز برخوردار ‌شده.

اگر بخواهیم بحث را کوتاه کنیم، بدون در نظر آوردن آنچه «رادیکالیسم» چپ اسلامی معرفی شده ـ ما این نامگذاری را به طور کلی منسوخ و نامربوط می‌دانیم ـ در ایران معاصر در قلب حاکمیت 22 بهمنی با دو نگرش متفاوت اسلامی روبرو می‌شویم که هر یک خود را «دینی» نیز معرفی می‌کند. نخست نگرشی قرار دارد که «اصولگرا» است؛ در کنار آن جریانی قرار گرفته که خود را «اصلاح‌طلب» می‌نامد. در گام نخست بگوئیم که ارتباط هر دو نظریه با منافع استعماری غیرقابل تردید است، و آنچه در اینجا در مرحلة نظری عنوان می‌کنیم به هیچ عنوان نمی‌باید شبهه‌ای در این اصل کلی ایجاد کند که سیاست ایران به عنوان یک کشور تحت سلطه، نمی‌تواند از منظر منافع سلطه‌گر «جدا» بماند. خلاصة کلام مسائل یک کشور در خلاء مالی، اقتصادی و نظامی مورد بحث قرار نخواهد گرفت.

ولی اگر در اینجا بخواهیم خود را به نظریه‌پردازی صرف محدود کنیم می‌باید تحقیق کرد که اصولگرائی بر چه پایه‌هائی متکی شده، یا اینکه اصلاح‌طلبان چه‌ها می‌خواهند؟ ولی اگر بخواهیم این صورتبندی‌ها را در حد بی‌نهایت خود ساده کنیم، به این نتیجه می‌رسیم که «اصولگرائی» تمامی توجه خود را معطوف به تقبل بی‌قید و شرط «موضع» رایج دین در کشور کرده. خلاصه برای اصولگرایان «دین» همان است که از دیرباز بوده، و هیچ تغییری در آن نمی‌باید داد. البته این «تعریف» بسیار مضحک می‌نماید، چرا که اصولگرایان از طریق «تردید» در تحولات عملاً موجودیت خود را نیز به زیر سئوال خواهند برد! ولی اصلاح‌طلبان نیز مدعی‌اند که این تغییرات می‌باید صورت گیرد، چرا که به نفع دین است! می‌بینیم هر دو گروه در واقع «درد» دین گرفته‌اند، یکی دین را همانطور دربسته و سربسته به شیوة پدربزرگانش می‌پسندد، دیگری قصد نوسازی کرده. ولی هیچ یک کاری ندارد که این «دین» اصولاً چیست؟ برای اینان «دین» روشن است و مبرهن و واضح، حال آنکه حداقل با در نظر گرفتن «جدال» نظری حاکم میان اینان می‌باید نتیجه گرفت که به هیچ عنوان چنین نیست. به طور مثال، از آنجا که «خدا» در قلب نظریة دین از موضع بسیار مستحکمی برخوردار است، ‌ نخست ببینیم «خدا» را چگونه می‌توان مورد بحث و گفتگو قرار داد.

«کارن آرمسترانگ» در کتابی تحت عنوان «مسئلة خدا» می‌گوید:

«از منظر تاریخی، خداناباوری به ندرت هدف‌اش طرد کامل و فی‌نفسة تقدس بوده؛ همیشه نفی نوع ویژه‌ای از خدا را مد نظر قرار داشته!»

این جمله معنا و مفهوم گسترده‌ای دارد. به عبارت ساده‌تر، آرمسترانگ که خود «خداباور» است، به این نتیجة کاربردی رسیده که جهت حفظ خدا در نگرش انسان بهترین کار ممکن بازگذاردن دریچة اطمینانی است که با استفاده از آن بتوان پیوسته در طبیعت و نفس «خدا» بازنگری صورت داد. پر واضح است که این «بازنگری‌ها» در چارچوب نیازهائی بررسی خواهد شد که «نتیجة» تقابل منافع در قلب جامعه‌ است. مارکسیسم شاید از این «تقابل» تحت عنوان «نبرد طبقاتی» سخن به میان آورد، ولی ما برای این تقابل، در جهانی که دیگر حتی به طبقات و منافع طبقاتی نیز پشت کرده، نام دیگری پیشنهاد می‌کنیم: بازسازی مداوم توهمات و ایده‌آل‌ها! توهماتی که می‌باید جهش‌های آیندة جامعة بشری را «توجیه» کند! ولی ما پیشتر با این نظریه‌ها آشنائی داشته‌ایم، همان‌ نظریاتی که تلویحاً می‌گفت، «خدا انسان را نیافریده، این انسان است که خدا را در چارچوب نگرش خود هر دم می‌آفریند»!

در جواب اصلاح‌طلبان و اصولگرایان نیز فقط همین را تکرار خواهیم کرد: «دین» از آسمان نیافتاده! این «دین» نه آن است که اصولگرا با تکیه بر فقه سنتی شیعه مدعی موجودیت‌اش می‌شود، و نه آن خواهد بود که اصلاح‌طلب با ابزار فوکو و اثبات‌گرائی قصد بزک‌اش را داشته و دارد. چرا که هر دو «دین»، همچون نظریة «خدا» دست‌ساز و ساختة ذهنیت‌های خداوندگارشان است.

به طور مثال، در میان بحث‌های فلسفی که طی بحران‌سازی «اصلاح‌طلبان» در کشور رایج شده بود، با نگرشی برخورد می‌کنیم که عبدالکریم سروش خود را مبلغ آن معرفی می‌کرد. ایشان پس از حاشیه‌روی‌های متداول، نهایتاً می‌فرمودند، «عقل» انسان اگر کامل نیست، چگونه با تکیه بر این «غیرکامل» مدعی شناخت «کامل» از احکام دین می‌شویم؟ با تکیه بر این استدلال سروش نتیجه می‌گرفت که اگر «شناخت» مبتنی است بر عقل نسبی، این نسبی‌ات را به احکام دین نیز می‌باید گسترش داد. تا اینجای استدلال سروش کاملاً منطقی است!‌ ولی در این چارچوب، ایشان و دیگر دست‌اندرکاران حکومت اسلامی این استدلال را به مسائل دیگر گسترش نمی‌دادند. به طور مثال این را مطرح نمی‌کردند که چگونه می‌توان با تکیه بر آنچه «غیرکامل» است، یعنی همان «عقل»، مدعی شناخت و موضوعیت‌های بلاتردیدی از قبیل وجود خدا، حقانیت دین و … شد؟ می‌دانیم که اگر شق نخست، یا همان «نسبی‌ات عقل» را پذیرفته باشیم، برخورد عقلائی با مسائل جهانی نهایت امر این «موضوعیت‌ها»‌ را نیز در موضع «ناکامل» و «مخدوش» قرار خواهد داد. پس اصلاح‌طلبی دینی اگر خواستار چنین برخوردی با مسائل اجتماعی است می‌باید نهایت امر خود را برای تردید در وجود خدا و شبهه در حقانیت دین نیز آماده کند.

در این فرصت تنگ، نه قصد تحلیل فلسفة جاری حکومت اسلامی را داریم، و نه می‌توانیم به بررسی تمامی بن‌بست‌های نظری نزد اصلاح‌طلبان بپردازیم، با این وجود با تکیه بر آنچه در بالا آمد، این نتیجه را می‌گیریم که فلسفه‌بافی‌های عوامل وابسته به نظریة حکومت اسلامی، چه اصولگرا و چه اصلاح‌طلب در مجموع فاقد یک ساختار منسجم و مشخص نظری است. اینان با مکاتب فلسفی جهان همان برخوردی را می‌کنند که یک خریدار با اجناس عرضه شده در طبق‌های یک سوپرمارکت. خریدار هر آنچه مورد نیاز خود می‌بیند در سبد می‌گذارد، با بقیة اجناس هم کاری ندارد. ساده‌تر بگوئیم، آنچه «خوب است بر می‌دارد، بدها را هم بجا می‌گذارد!» این همان طرز برخوردی است که در ارتباط کشورهای «مدیر» و «اداره شونده»، یا همان استعمارگر و استعمارشونده پیوسته وجود داشته و دلیلی نیست که در آینده از میان برود.

به طور مثال، اینکه دولت مدعی «اصولگرائی» پیروزی فرضی در یک انتخابات را حکمی بر مشروعیت خود تلقی کند از آن حرف‌های خنده‌دار است. اولاً شرایط «انتخابات» در کشور وجود نداشته، هنوز هم چنین شرایطی نیست. ثانیاً در کدام قسمت از اصولگرائی با تکیه بر سنت‌ و شیوه‌های رایج زندگی پیامبر و امامان،‌ «آراء عمومی»، آنهم در معنای معاصر کلمه، به عنوان شرط مشروعیت عنوان شده؟ به طور مثال، زمانیکه پیامبر اسلام دعوت به «حق» می‌فرمودند آیا انتخابات برگزار کردند، یا زمانیکه عثمان با آن سابقة شناخته شده به خلافت رسید، «مردم» رأی داده بودند؟ خلاصة کلام، پیش‌فرض‌های اصولگرائی نیز همچون اصلاح‌طلبی نقش بر آب و فاقد هر گونه انسجامی است. ولی امروز، ملت ایران هم در بعد داخلی درگیر پدیدة تقابل «بین‌المحافل» شده، و هم قدرت‌های حاکم جهانی هر کدام در چارچوب منافع خود گوشة این «تقابل» را گرفته و به اینسوی و آنسوی می‌کشند. بحث‌های اصولگرائی و اصلاح‌طلبی در عمل تلاش‌هائی است هر چند مذبوحانه، از جانب محافل جهت پنهان داشتن طبیعت استعماری ارتباطات قدرت در کشور ایران. ارتباطاتی که نهایت امر کار را به بررسی‌های استراتژیک، تاریخی و «کلان ـ‌ ‌اقتصادی» خواهد کشاند.

به همین دلیل ما اصولاً بحث در مورد «دین» به عنوان یک دادة «متعین»، و برخوردار از ابعادی «شناخته‌شده» را از پیش محکوم می‌کنیم. این بحث به طور کلی انحرافی است و هدفی جز به بیراهه کشاندن بحث‌های واقعی اجتماعی کشور ندارد. در چارچوب آنچه به سیاست کشور مربوط می‌شود، «دین» از منظر ما نه یک ایدة درخشان الهی است، و نه یک مائدة‌ آسمانی؛ یک سازماندهی و بنیاد صرفاً اجتماعی است. ولی همانطور که می‌توان حدس زد در برابر این «برخورد» سریعاً مواضعی بسیار تند با تکیه بر پیشداوری‌های عوام‌الناس اتخاذ خواهد شد. پیشداوری‌هائی که ارتباطی گنگ بین حاکمیت و «دین» برقرار می‌کند، و در معنا و مفهومی جمع‌گرا و فاشیست اتحادی می‌آفریند که پر واضح است قربانیان اصلی‌اش همان توده‌های «دین‌باور» باشند.

ولی در غرب، یعنی همان مغرب زمین که تمامی ابزار حاکمیت اسلامی را، چه در خیمة اصولگرائی و چه در میدان اصلاح‌طلبی در اختیار صاحب‌منصبان حکومت فعلی ایران قرار داده، ارتباط «دین» در مقام یک «تجرید» که گویا بر چارچوب دریافتی بی‌واسطه از «حقانیت» می‌باید تکیه داشته باشد، با «سیاست» در مقام یک برخورد دنیائی و «پرواسطه» که بالاجبار با «واقعیات» در ارتباط است از دهه‌‌ها پیش از میان رفته. در عمل، رشد «بورژوازی» پس از انقلابات آمریکا و فرانسه به طور کلی شکاف دیرپائی میان «دین» و «سیاست» ایجاد کرد. و با رشد علوم این شکاف هر لحظه عمیق‌تر شد. دین در این کشورها نه وسیله و ابزاری جهت حکومت بر ملت‌ها که مسئله‌ای کاملاً شخصی و خصوصی و ثانویه به شمار می‌آید. در این سرزمین‌ها حکومت متعلق به بنیادهای مالی، صنعتی، تجاری و … تلقی می‌شود، و الزامات اینان است که «سیاست» را تعریف می‌کند. اگر در کشورهای جهان سوم، خصوصاً کشورهای مسلمان‌نشین مسئلة دین هنوز در قلب نظریة حکومت‌ها سخت‌جانی می‌کند، از یک سو به دلیل حمایت سیاست‌های اجنبی است که در این «سخت‌جانی» منافع خود را می‌جوید، و از سوی دیگر به دلیل عدم رشد بنیادهای مالی، صنعتی و علمی در کشورهای مورد نظر است، عقب‌افتادگی‌ای که خود مزید بر علت می‌شود.

در صورت برخورداری از رشد مالی و صنعتی، جامعه پای به مرحلة‌ «علمی‌ات» نیز خواهد گذاشت، و این «علمی‌ات» مواضعی جدید به روی جهان سیاست می‌گشاید که در قلب آن دیگر نمی‌توان میان سیاست و دین ارتباط را همچنان محفوظ نگاه داشت. ولی زمانیکه چنین شکافی میان «دین» و «سیاست» ایجاد شد، همچون نمونة جوامع صنعتی، ابعاد مختلف‌الجهت «دنیائی» و «اخروی» به سرعت رشد و نمو خواهد نمود. در این مسیر است که واژة «شهروند» به تدریج «معنا» می‌یابد و با تبلورحضور «شهروند» ارتباطی اندام‌وار و دمکراتیک بین شهروند و ساختارها و بنیادها شروع به شکل‌گیری می‌کند. این فرصت از منظر تاریخی هنوز در کشورهائی از قبیل ایران دست نداده.

در ساختار «قدرت» در حکومت‌های ایران، خصوصاً پس از تجربة استعماری کودتای میرپنج، که بر گسترش نوعی «شهرنشینی» فرمایشی نیز تکیه داشت، دین وسیلة «سربازگیری» حکومت از میان توده‌ها تلقی می‌شد. در این حکومت ارتباط حاکم با توده‌ها نه بر پایة سنت‌های فئودال و دین‌خوئی‌های دیرینه استوار بود، و نه بر پایة ارتباطی دنیوی و جدید و علمی! این ارتباط میان توده‌ها و حکومت ملغمه‌ای بود آزاردهنده از تمامی این‌ها. و این رابطة مشئوم نهایت امر کار را پس از اصلاحات ارضی به فروپاشانی بافت‌طبقات در کشور کشاند، و به دلیل همین فروپاشانی بافت طبقات بود که رابطة حاکم و توده‌ها هر چه بیشتر در «انتزاع» قرار گرفت.

انتزاعی شدن این ارتباط به دین این فرصت را داد تا به عنوان انتزاعی‌ترین عامل حاضر در سطح جامعه حاکمیت را نیز از آن خود کند. ولی این «دین» را نمی‌باید نه با «بنیاد دین» در تعاریف نوین اشتباه کرد، و نه با دین در محتوا و معنای سنتی و فئودال کلمه! خصوصاً زمانیکه اصولگرائی و اصلاح‌طلبی امروز پای به میدان می‌گذارند و مطالب‌شان را به قلم می‌آورند، ناظر می‌باید حضور ذهن داشته، ارتباط اندام‌وار این «دین» در مقام یک انتزاع و یک تجرید کامل را با حاکمیت گنگ و فاشیسم به درستی بشناسد.

این «دین» همانطور که دیدیم یک حرکت توده‌ای، بی‌هدف و خصوصاً خشونت‌طلب بود! اهداف «رهبران» این جریان در بهترین صور ممکن فقط مسخره و خنده‌دار می‌نمود: نبرد با آمریکا؛ چپ و راست نابود است، اسلام پیروز است؛ حجاب تو مشت محکمی است بر دهان استکبار جهانی؛ و … فقط خزعبلات بود. حکومت اسلامی در عمل پای در مسیر میرپنج گذاشت. مسیر میرپنج با کودتا بر علیه ساختار سنتی فئودال و روشنفکری جنبش مشروطه دین را به «انتزاع» کشاند، حکومت اسلامی نیز همین «انتزاع» را بر تخت پادشاهی نشاند.

از بررسی عمیق‌تر اصولگرائی اجتناب می‌کنیم، چرا که اصولگرائی تحت بساط مهرورزی بیشتر تبدیل به نوعی فرهنگ اداری و تشکیلاتی شده و دیر یا زود از سطح جامعه بکلی حذف خواهد شد، ولی آنچه امروز تحت عنوان «اصلاح‌طلبی» مطرح می‌شود صرفاً تلاشی است جهت تداوم همان «انتزاع» دینی. همانطور که می‌بینیم در واژگان اصلاح‌طلبان نیز این «دین» نه بنیادی است اجتماعی، نه ساختاری است تجاری و صنعتی و فرهنگی و علمی! خلاصة کلام این «دین» به دلیل برخورداری فرضی از تمامی ابعاد ذکر شده، نهایت امر جائی جز عمق انتزاع نخواهد یافت. و ارتباط انسان‌ها با این «دین» به هیچ عنوان نمی‌تواند پای به ارتباط «شهروند» با حکومت و قانون بگذارد، چرا که ارتباط با عاملی «گنگ» و «نامفهوم» و مبهم در هیچ فرهنگی سازنده نیست.

امروز دست‌هائی با استفاده از ابزار مختلف فرهنگی و فلسفی، ابزاری که معمولاً خود از جمله تولیدات فرهنگ انقلاب صنعتی در غرب‌ به شمار می‌رود، قصد ایجاد نوعی تجدید حیات دینی در ایران کرده‌اند! اینهمه در چارچوب «رد» نگرش انقلاب صنعتی به جوامع و انسان و «وجود»! باید گفت به روی صحنه آوردن چنین خیمه‌شب‌بازی‌ای بازیگران بسیار ماهری لازم دارد. هدف اصلی این خیمة «اصلاح‌طلبی» معرفی «مغلطة فوق» به جهانیان تحت عنوان «نظریه‌پردازی» معاصر در ایران است. عملی که نهایت امر نوعی توهین به درک و شناخت و درایت ایرانی می‌باید تلقی شود.

نخست در همینجا بگوئیم، اصولاً نظریه‌پردازی‌ای در میان نیست؛ نوعی التقاط و مغلطة فلسفی‌نماست که همچون لحافی «چل‌تیکه» از هزار سو به هم دوخته شده. در ثانی در شرایط فعلی که شاهد کم‌کاری، اگر نگوئیم لا‌ابالی‌گری افرادی هستیم که می‌توانند بر این روند مضحک نقطة پایان بگذارند، مشکل می‌توان از سیاست خارجی که فقط منافع خود را در قفای این صحنه‌گردانی‌ها جستجو می‌کند انتظار داشت که دست از این برنامه بشوید. با این وجود ایران نه «پرشیای» دوران میرپنج است و نه آمریکا و غرب آن قدرت‌های افسانه‌ای دوران «جنگ سرد». خوشبختانه مسائل بیش از آنچه بعضی‌ها پنداشته‌اند تغییر کرده، و مسلم بدانیم که این تغییرات دیر یا زود خود را در تمامی صحنه‌ها، حتی در عرصة نظریه‌پردازی به عیان نشان خواهد داد.

نسخة پی‌دی‌اف ـ گوگل

نسخة پی‌دی‌اف ـ گوگل(بارگیری)

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ آدردرایو

نسخة پی‌دی‌اف ـ داک‌ستاک

نسخة پی‌دی‌اف ـ ایشیو

نسخة پی‌دی‌اف ـ باکس‌نت

نسخة پی‌دی‌اف ـ کلمه‌ئو

نسخة پی‌دی‌اف ـ زی‌دو

نسخة پی‌دی‌اف ـ مدیافایر

نسخة پی‌دی‌اف ـ داکیوتر

فیلترشکن‌های جدید17آوریل2010

mutualfriends.tk
pumpedcunts.co.cc
metromini.co.cc
loang.co.cc
pikebajka.co.cc
surflanding.co.cc
proxylisted.co.cc
webdawg.co.cc
americanblend.co.cc
the-rockway.co.cc
unblocker-liveguard.co.cc
side-cool.co.cc
sweet-pineapple.co.cc
juteforex.co.cc
twopiece.co.cc
freshmeat.co.cc
fast-service.co.cc
bubblejungle.co.cc
forexdilian.co.cc
lunaproxy.co.cc
proxyreel.co.cc
extremegamz.co.cc
invitationenvelopes.co.cc
fullfastspeed.co.cc
fast-a-proxy.tk
countyfear.co.cc
paktoproxy.co.cc
nocookie.co.cc
wowgo.info
bypassmegaz.tk
rapiddetection.co.cc
zblockedbypass.tk
blindnet.co.cc
caprica2.co.cc
forexclimb.co.cc
amindavid.co.cc
2hide.co.cc
boosterforex.co.cc
sgna.info
fridaynite.co.cc
dumpdb.co.cc
forexnorindo.co.cc
my-proxy.co.uk
darksense.co.cc
smurforex.co.cc
twimg.co.cc
freeunlocksite.info
freedomsurfer.info
signlight.co.cc
smoothbeats.co.cc

پوزخند تاریخ!

با آرام گرفتن نسبی «هیاهوی سبز» و متوقف شدن ظاهری عملیات ایذائی که حکومت در سطح جامعه بر علیه مردم و خصوصاً جوانان به راه انداخته بود، بهتر است در همین مقطع یک جمع‌بندی کلی از پدیدة «انتخابات» در جمکران ارائه دهیم. می‌دانیم که «بساط» مراجعة ظاهری به آراء عمومی تا زمانیکه این فاشیسم دست‌ نشانده بر سیاست مملکت تحمیل شده، در هر مقطع و زمانی از نو به راه خواهد افتاد. این حکومت به هیچ عنوان کاری با مردم و افکار عمومی ندارد، و اوباش کودتای 22 بهمن 57، این بی‌اعتنائی و بی‌حرمتی نسبت به مردم و افکار عمومی را در ورق‌پارة مسخره‌ای که تحت عنوان «قانون اساسی جمهوری اسلامی» به خورد ملت داده‌ شد، صریحاً گنجانده‌اند. اما به دلائلی که بیشتر بازتابی است از نیازهای لندن و واشنگتن تا الزامات داخلی، اینان در هر گام خود را «نیازمند» توجیه در بوق‌های استعماری می‌بینند. توجیهی که تشکیلات جمکران را حکومت برخاسته از ارادة مردم می‌نمایاند! البته این «دروغ بزرگ» ابعاد تماشائی و جالبی دارد، ابعادی که سعی خواهیم کرد تا حدودی آن‌ها را بشکافیم.

نخست می‌باید قبول کنیم که تمایل حاکم بر نظام رسانه‌ای غرب در جهت «مردمی» نمایاندن فاشیسم اسلامی به هیچ عنوان اتفاقی نیست. همانطور که بارها گفته‌ایم، این حکومت «شترگاوپلنگ» که ریشه در تقابل‌های ایدئولوژیک بین شرق و غرب در دوران «جنگ‌سرد» دارد، فقط به این دلیل سر از شکم مادر دهر بیرون آورد که غرب نیازمند تکیه بر اوباش «مسلمان‌نما» در مسیر سیاستگزاری‌های منطقه‌ای خود شده بود. هر چند مورخان در اینمورد از خود ناخن‌خشکی فراوان و بسیار شگفت‌انگیزی به خرج داده‌اند، جای بحث و گفتگو نیست که سرمایه‌داری غرب و در رأس آن ایالات متحد، پس از شکست مفتضحانه در جنگ ویتنام در سال 1975 با بحران ایدئولوژیک بسیار عمیقی روبرو شد. این بحران ابعاد مختلفی داشت که شاید مهم‌ترین‌شان القاء این شبهه بود که سازوکارهای «لیبرالیسم آمریکائی» در پروسه‌ای که آن را «حفظ محدوده‌های امنیتی و اقتصادی واشنگتن» می‌خوانیم نمی‌تواند کارآئی کافی داشته باشد.

آندسته از خوانندگان که با تاریخچة جهان پس از پایان جنگ دوم آشنائی کافی دارند به صراحت دریافته‌اند که پس از فروپاشی «نازیسم» که خود در عمل نطفه‌ای از سرمایه‌داری بحران‌زده در اروپای مرکزی به شمار می‌رفت، جهان در دو نظریة سیاسی «خلاصه» شده بود. غرب «محصولی» را تحت عنوان «آزادی» به بازار عرضه می‌کرد، و شرق نیز تحت عنوان «سوسیالیسم» فرآوردة دیگری را به خورد خلق‌الله می‌داد. ولی می‌دانیم که نه غرب با آزادی کار زیادی داشت و نه استالینیسم کور و ضدبشری ارتباطی با سوسیالیسم. با این وجود، به دلیل بهرهمندی غرب و شرق از تولیدات استراتژیک و خصوصاً نظامی، روند پس از جنگ دوم صرفاً در محدودة توجیه‌های ایدئولوژیک زندانی نمی‌شد؛ نوعی برخورد کارورزانه نیز از طرف دو اردوگاه بر محدوده‌های جغرافیائی تحت نظارت‌شان صورت می‌گرفت.

در روند بهینه کردن این «کاروزی‌ها»، غرب بر این باور بود که با تحمیل پروسه‌های منطقه‌ای تحت عنوان «مدرنیسم» و زندگی امروزی و جدید می‌تواند نهایت امر بر لایه‌های مختلفی از فعالیت‌های اقتصادی،‌ مالی و سیاسی در مناطق تحت نظارت واشنگتن تأثیری دیرپای، ساختاری و غیرقابل تغییر تحمیل کند. تأثیری که همچون نمونة ارتباطات اندام‌وار اروپای غربی و خصوصاً ژاپن با ایالات متحد، به مرور زمان تبدیل به یک اتحاد اقتصادی و مالی غیرقابل فروپاشی شود. البته در این میان مسائل زیادی پای به میدان بررسی می‌گذارد؛ تفاوت‌های فرهنگی، درجات متفاوت از رشد صنعتی و علمی در جوامع مختلف و … همگی می‌باید منظور گردد. ولی شکست ویتنام بر این «باور» کودکانه که بیشتر تکیه بر نیازهای استراتژیک واشنگتن داشت تا بر یک تحلیل تاریخی در شیوة تولید جوامع نقطة پایان گذاشت.

در عمل، پس از سقوط سایگون در سال 1975، «تاریخ» به ایالات متحد همان پوزخندی را تحویل داد که قرن‌ها پیش، البته به صورتی بدوی‌تر و آشکار‌تر، امپراتوران و سناتورهای رمی دریافت کرده بودند. رم که روزگاری مرکز جهان متمدن به شمار می‌رفت، در سال‌های آخر موجودیت امپراتوری پای به مخمصة عجیبی گذاشته بود. اقوام شمال و شرق اروپا، آنان که رمی‌ها به بردگی می‌کشاندن‌شان، و در مزارع و معادن و خانة اعیان به کارهای پست می‌گماشتند، دیگر برای تحصیل مقام شهروندی رم سر و دست نمی‌شکستند. در واقع رم در ساختار خود قادر به «پذیرائی» از این انبوه گستردة جمعیت نبود. به این ترتیب گروه بی‌شمار و روزافزون از «بردگان بالقوه»، که در نظریة حاکمان «رم‌باستان» فقط برای «خدمت» به رم پای به عرصة وجود می‌گذاشتند، در ساختار اقتصاد جاری قادر نبودند به «رم» خدمت کنند، اینان بالاجبار بجای گدائی محبت از دستگاه امپراتوری بیرون دروازه‌های شهر تجمع کرده، فقط یک «هدف» داشتند: فروپاشاندن این امپراتوری.

اغلب مورخان در مجموعه دلائلی که جهت توجیه فروپاشی امپراتوری رم باستان ارائه می‌کنند، مسئلة «گسست» در شیوة تولید برده‌داری را منظور کرده‌اند ـ بررسی چند و چون این گسست را به فرصت دیگری موکول می‌کنیم ـ ولی شمار مورخانی که بازتاب این «فروپاشی» اقتصادی را در ابعاد ایدئولوژیک و خصوصاً کارورزانه و سیاسی مورد بررسی قرار داده باشند انگشت‌شمار است. با این وجود می‌باید قبول کرد که رم در برابر یک دگردیسی بسیار شگرف در بطن نگرش تاریخی قرار گرفته بود؛ انبوه عظیمی از «بربر‌ها» که در بهترین صورت ممکن می‌بایست تبدیل به «بردگانی» دست‌آموز در خدمت رم می‌شدند، به صورتی روزافزون پای از مرحلة «بردگان بالقوه» بیرون گذاشته و تبدیل به «حاکمان بالقوه» می‌شدند. این مشکلی بود که نه تنها رم قادر به حل آن نشد، که نهایت امر بر تاریخ امپراتوری نیز نقطة پایان گذاشت.

در بازگشت به موضوع اصلی این وبلاگ می‌باید قبول کرد که شکست آمریکا در ویتنام در بعدی بسیار عمیق‌تر، نشاندهندة همین «دگردیسی» جمعیتی و «ساختاری» است. توده‌های ویتنامی بنیادهای دست‌ساز سرمایه‌داری را یکی پس از دیگری در کشور خود از میان برمی‌داشتند، بدون آنکه ایالات متحد در تفکر ایدئولوژیک خود بتواند الگوهای نفی شده از جانب توده‌ها را با الگوهای «مقبول همان توده‌ها» در بطن نظریة سرمایه‌داری جایگزین کند. البته در این میان مسئله از نظر «تبلیغاتی» کاملاً روشن بود، و بوق‌های سرمایه‌داری یک دم از نفس نمی‌افتادند: «استالینیسم و دیکتاتوری کارگری مردم را فریفت و به جان سرمایه‌داری انداخت؛ توده‌ها آزادی را فدا می‌کنند و به اردوگاه سوسیالیسم می‌‌پیوندند.»

ولی اگر نظریه‌پردازان ایالات متحد این ترهات را در دفترچه‌های دانشگاهی برای جوانان ینگه‌دنیا سرمشق کرده بودند، خود می‌دانستند که قضیه جز این است. آمریکا فقط جنگ را نباخته بود، این توهم تاریخی را نیز از دست داده بود که ساختارهای سنتی در جامعه به صورتی دیرپای می‌تواند توسط سرمایه‌داری دچار دگردیسی بنیادین شده، مناطق نفوذ مطمئن و غیرقابل تردید برای واشنگتن ایجاد کند. شکست ویتنام یک شکست استراتژیک بود که ابعاد واقعی آنرا بیشتر می‌باید در تزلزلی جستجو کنیم که بر نظریة «امپراتوری» در ایالات متحد تحمیل نمود. ینگه‌دنیا که پس از جنگ دوم و خصوصاً پس از اجماع جهان سرمایه‌داری بر ایجاد «مرکزیت اقتصادی و مالی» برای آن، خود را رسماً میراث‌دار سنت «امپراتوری رم» به شمار می‌آورد، پس از شکست ویتنام اگر مانند رم مرزهایش در معرض تخاصمات مستقیم قرار نگرفت، بنیان فکری و امپراتوری را عملاً از دست داد.

ولی جهان قدرتمند و گستردة سرمایه‌داری در قرن بیستم را نمی‌توان با امپراتوری برده‌داران و زیتون‌کاران شبه‌جزیرة ایتالیا در آغاز دوران مسیحیت مقایسه کرد، این‌ها دو جهان متفاوت‌اند با میلیاردها سال نوری فاصله. شکست ایدئولوژیک ایالات متحد در ویتنام هر چند ثقیل و دیرهضم، نیازمند اتخاذ یک روش مشخص و سیاستگزاری مدبرانه بود. خلاصه می‌گوئیم، همانطور که بارها برژینسکی، مشاور امنیت ملی جیمی کارتر مستقیماً اشاره کرده، این «شکست» می‌بایست با یک «پیروزی» جایگزین می‌شد. و دست سرنوشت این پیروزی را در همسایگی ایران و در سرزمین افغانستان برای یانکی‌ها به ارمغان آورد.

با این وجود به دلیل شکست سرمایه‌داری در جنگ ویتنام، و در آئینة همین شکست، برخورد آمریکا و دیگر مراکز تصمیم‌گیری در سطوح سیاست خارجی به طور کلی تغییر کرد. سرمایه‌داری که در توهم جهانشمولی «ارزش‌های» خود به شدت متزلزل شده بود، در این مرحله به این صرافت افتاد که مبارزه بر علیه «استالینیسم» را نه از طریق «مدرنیسم» و هماهنگی با داده‌های علمی و صنعتی جهان پیشرو، یا خلاصة مطلب از طریق گسترش سرمایه‌داری وابسته در محل، که از طریق هی کردن توده‌های متعصب و کوردلانی می‌باید به پیش راند که حاضرند «رهبران» این توده‌های بی‌شکل و ‌شمایل ‌شوند. البته در این روند دو مرحله را می‌باید از یکدیگر متمایز نمود. مرحلة نخست بهره‌گیری از تجربیات فاشیسم در اروپا بود. سرمایه‌داری پس از تجربة اروپائی خود در دهة 1930 تا 40، به صراحت دریافت که بهترین آنتی‌تز سوسیالیسم و تمایلات سوسیالیست در بطن توده‌ها تکیه بر پیشداروی‌ها، تعصبات و باورهای جمعی است. عملی که سرمایه‌داری در آلمان به آن دست یازید و در چارچوب «نازیسم» نهایت امر کار را به جنایت وحشیانة «اصلاح نژاد» ملت ژرمانیک نیز کشاند!

ولی برای بومی کردن فاشیسم در کشورهائی چون ایران،‌ افغانستان، عربستان سعودی و … مرحلة دیگری نیز الزامی شد که در عمل اختراع نوعی «فلسفة» توجیهی بود. این به اصطلاح «فلسفه» می‌بایست توجیه‌کنندة‌ «توده‌گرائی» و «عوام‌گرائی» شود! تا با تکیه بر آن عوامل وابسته به سرمایه‌داری این شبه‌فلسفه را در سیاست‌های داخلی خود خصوصاً در ارتباط با «روشنفکرنمایان» داخلی وسیلة توجیه توده‌گرائی در مناطق‌ مسلمان‌نشین کنند، و از آن کارت برنده‌ای در زمینة پیشبرد سیاست‌های سرمایه‌داری در مناطق دیگر جهان بسازند. پر واضح است که هدف اصلی از ساخت و پرداخت این قماش «فلسفه» در واقع فقط مشتعل کردن تعصبات نزد گروه‌های بی‌فرهنگ و اوباش شهری بود؛ نوعی «استراتژی شهری» که به تدریج خصوصاً در ایران به دلیل درجة بالای «شهرنشینی» از اهمیت و ارزش فوق‌العاده‌ای برخوردار می‌شد.

با این وجود این شبه‌فلسفه هر چند قرار بود در خدمت اوباش باشد، به دلیل کم‌سوادی و بی‌اطلاعی اوباش نمی‌توانست از ریشه و بنیاد توسط اینان پایه‌ریزی شود. در نتیجه طی همین سال‌ها شاهدیم که در غرب فیلسوف‌نمایانی سر از کاسه به در آوردند و در توجیه آنچه «مسیرهای متفاوت» در تحولات فرهنگی ملت‌ها می‌خواندند، به پدیده‌ای تحت عنوان «رشد متفاوت فرهنگی» میدان دادند. البته نمی‌باید فراموش کرد که در این نوع «نظریه‌پردازی» فقط یک اصل کلی مطرح بود: «ملت‌ها حق دارند از نوع ویژه‌ای رشد اجتماعی و سیاسی و اقتصادی برخوردار شوند که ارتباطی با الگوهای غرب ندارد!» به طور مثال، این نوع «فلسفه» چنین القاء می‌کرد که در روند رو به گسترش شهرنشینی در ایران سرکوب روزمرة زنان و جوانان در قالب تحمیل پوشش‌های «ارزشی»، به هیچ عنوان جنایت علیه انسان‌ها و لگدمال کردن آزادی آنان نیست، ‌ بلکه این وحشیگری‌ها نوعی «رشد اجتماعی متفاوت» می‌باید تلقی شود، و جهانیان ‌باید به این «تفاوت‌ها» احترام هم بگذارند!

چرا راه دور برویم، با تکیه بر همین روند ظاهراً «فلسفی»، سرمایه‌داری غرب خصوصاً در کشور ایران که نقشی بسیار کلیدی در روابط میان ملت‌های آسیای مرکزی و خاورمیانه ایفا می‌کند، پدیده‌ای به نام «حکومت اوباش» را در عمل تئوریزه کرد. و این تئوری‌های انسان‌ستیز به سرعت در اختیار اوباش و اراذل «ایرانی‌نما» و نانخور غرب قرار گرفت، که گروه‌هائی از آنان از قماش «استاد» سروش و «پرزیدنت» بنی‌صدر هنوز در قید حیات‌اند و همچنان مشغول «تئوریزه» کردن اصول دیکته شده از جانب اربابان!

حال پس از این مقدمة طولانی نگاهی خواهیم داشت به الزامات سیاسی جهت پیشبرد این نوع «فلسفة» حکومتی در داخل کشور، و نیازهای تبلیغاتی در ارتباط با خارج از مرزها. همانطور که در آغاز گفتیم مسئلة «انتخابات» برای این حکومت بسیار پایه‌ای است، دلیل نیز پس از این مقدمه کاملاً روشن است: حکومت اسلامی در ایران می‌باید «نمادی» از تمایلات توده‌های مردم «معرفی» شود. توده‌هائی که در این دیکتاتوری سیاه و قرون‌وسطائی می‌باید بر پایة همان فلسفه‌بافی‌های نوکران سرمایه‌داری گام به گام «رشد متفاوت اجتماعی» را نیز تجربه کنند!

با این وجود در بطن تبلیغات «خررنگ‌کن» سرمایه‌داری، و در مسیر این به اصطلاح «رشد متفاوت اجتماعی‌» که برای ما ملت با دستپاچگی سر هم کردند، نشانه و معیار همان «انتخابات» است! اینکه چطور در بطن یک نظریه‌پردازی «متفاوت»، نشانه و معیار می‌باید همان باشد که در غرب تصور می‌شود، بخوبی نمایانگر «دست‌ساز» بودن و مصنوعی بودن این «نظریه‌سازی» است. به صراحت می‌بینیم این نظریة تماماً استعماری به صورتی تئوریزه شده که بتواند در افکار عمومی جهانیان «مشروعیت» فرضی این نوع حکومت‌ها را بخوبی «بازتاب» دهد! وجه مشخصة دمکراسی در افکارعمومی غرب چیست؟ «انتخابات»! خلاصه به همین دلیل بود که روح‌الله خمینی، فرد بی‌فرهنگ و بی‌اطلاعی که نه به انسان معتقد بود و نه اصولاً آزادی و حزب و تشکیلات و فلسفه و دولت را می‌شناخت، پس از سقوط شاه آناً فرمان برگزاری «رفراندوم» می‌دهد!

بله، نیاز حکومت اسلامی به برگزاری «انتخابات» همانطور که می‌بینیم یک نیاز استراتژیک داخلی و خصوصاً خارجی است. و ما در همین راستا تمامی تشکیلاتی را که شرکت فعال مردم در این نوع «انتخابات» را در بوق و کرنا می‌گذارند، وابسته و دست‌نشاندة اجنبی می‌دانیم. به همچنین ما تمامی گروه‌هائی را که از «نتایج» فرضی این انتخابات، از مرحلة شمارش، تا مرحلة سرکوب‌های شهری و … قصد بهره‌برداری سیاسی دارند نیز دست‌نشانده و اجنبی‌پرست به شمار می‌آوریم.

امروز پس از گذشت سه دهه از کودتای ننگین 22 بهمن 57، کودتائی که نظریة «دولت‌اوباش» را توسط بلندگوهای «بی‌بی‌سی» و اراذل نانخور سرمایه‌داری بر ملت ایران حاکم کرده، خط مبارزه با حکومت قرون وسطائی اسلامی کاملاً روشن و واضح شده. اگر گروه‌هائی ترجیح می‌دهند در خط استبداد و حمایت از تئوری «دولت اوباش» جا خوش کنند مسئله به خودشان مربوط می‌شود، ولی تحریم انتخابات به صورت گسترده از جانب مردم، و تعیین «اهداف روشن انتخاباتی» در روزهای آینده از مهم‌ترین گام‌هائی خواهد بود که در راه جایگزینی «تئوری دولت ‌اوباش» با یک تئوری انسانی و دمکراتیک در جامعه به آن نیازمندیم.

نسخة پی‌دی‌اف ـ اسکریبد

نسخة پی‌دی‌اف ـ آدردرایو

نسخة پی‌دی‌اف ـ مدیافایر

نسخة پی‌دی‌اف ـ داک‌ستاک

نسخة پی‌دی‌اف ـ ایشیو

نسخة پی‌دی‌اف ـ فایل باکس

فیلترشکن‌های جدید26اوت2009

www.fuzzbat.info
freewebproxie.co.cc
mixxim.co.cc
www.greasyspoon.info
filternway.co.cc
carrierhasarrived.co.cc
wordsproxy.info
simtower.co.cc
proxy-surf-my.info
google-vs-yahoo.co.cc
webproxiez.info
www.foobaz.info
www.proxrepublic.org
www.cloakmouse.info
lixxy.co.cc
findsurf.co.cc
unblockanyurl.co.cc
jixxi.co.cc
instant-access.co.cc
youtubeproxieserver.co.cc
masksurf.info
mysurf.info
lollipop222.co.cc
fastproxyserver.co.cc
unblockberry.co.cc
proxynewserver.co.cc
proxyfilterservers.co.cc
proxywebonline.co.cc
battlecruiserz.co.cc
surfonlinewithproxy.co.cc
webproxyservers.co.cc
proxyworlds.co.cc
goproxysurfing.info
fastsurf1ng.info
filter-buster.co.cc
hidemurl.co.cc
www.110111000101101.info
110100110010100.info
www.110100001100101.info