شیخ صفی و کودتای جمبول!

روزها از حملۀ تروریستی به خالق «آیه‌های شیطانی» گذشته،  و طی اینمدت بسیاری افراد و گروه‌های متفاوت سیاسی ایران در مورد این عملیات هولناک اظهار نظرهائی کرده‌اند.   در تهران اشغال شده،  گروهی در سکوت مرگ فرورفته‌اند،  و گروهی دیگر عربدۀ مرحبا و آفرین به آسمان برده‌اند.  در خارج از مرزها نیز به تدریج برخی تشکل‌های سیاسی از خواب خوش بیدار شده،  به شیوه‌های ویژۀ محفلی‌شان،   پای به میدان «مخالفت با ترور» گذاشته‌اند!  ولی در اینمورد بخصوص،  بیش از آنچه «مخالفت با ترور» از اهمیت برخوردار باشد،  می‌باید دلائل قرار گرفتن ملت ایران را در بن‌بست فعلی بررسی کنیم.   ببینیم ریشه‌های تاریخی چیست،  که ملتی را در چنین شرایط نامساعدی از منظر سیاست جهانی و داخلی قرار داده؟  در مطلب امروز سعی در شکافتن همین ریشه‌ها خواهیم داشت،   به این امید که مطلب فوق زمینه‌ای باشد برای بررسی‌های دقیق‌تر و موشکافانه‌تر توسط آن‌ها که تحلیل ریشه‌های تاریخی ایران را میدان اصلی فعالیت‌های حرفه‌ای‌شان می‌دانند. 

نخست نگاهی بیاندازیم به آنچه شیعۀ اثنی‌عشری می‌خوانند؛  چگونگی عروج،  هبوط و جان‌گرفتن دوبارۀ آن را در ایران مورد بررسی قرار ‌دهیم.  سپس بپردازیم به ساختار تاریخی‌ای که در ایران معاصر به عروج و تحول این نگرش دینی میدان داده.   و نهایت امر ببینیم آیا برخورد تشکل‌های سیاسی معاصر کشور می‌تواند پاسخگوی نیازهای ایران در چارچوب فردائی بهتر باشد یا خیر. 

ملایان و متوهمانی که شیعی‌گری را می‌ستایند،  تمامی تلاش‌شان را به خرج خواهند داد تا این نظریۀ انحرافی در اسلام راست‌اندیش را به هر طریق ممکن به صدر اسلام متصل نمایند.  و از آنجا که تحولات و رخدادهای «صدر اسلام» به دلیل حضور شخص محمد در ذهن اینان از تقدس برخوردار می‌شود،   قرار گرفتن شیعی‌گری در این دورۀ ویژه خودبه‌خود تقدس و تبرک این مذهب را تضمین خواهد کرد؛   به قولی «مو لای درز شیعه نخواهد رفت!»   ولی واقعیت این است که،  مذهب کذا از منظر تاریخی یک انحراف است،  و شاید مهم‌ترین برهان همان باشد که بارها و بارها از سوی مخالفان‌اش نیز عنوان شده:  «محمد خود نیز شیعه نبوده!»  

به هر تقدیر در کنار دیگر قصص و حکایات دینی و مذهبی که عموماً غیرقابل بررسی و تحقیق‌اند،  و اکثراً با بهره‌گیری از ابزار تحریف تاریخ،  و بر پایه اصرار و ابرام و تکرار و حتی تحکم و تهدید ارباب دین در بطن آنچه «تاریخ اسلام» ‌خوانده‌اند جای گرفته‌،   شیعی‌گری نیز برای خود و هواداران‌اش محلی از اعراب گشوده.  شیعی‌گری فولکوری است که با تکیه بر تقدس دین،  برای خود ریشۀ الهی قائل شده و تبدیل به «فولکلوری مقدس» شده.   ولی یک اصل غیرقابل تردید است‌؛  بررسی ریشه‌های تاریخی این مذهب،   برخلاف ادعای ملایان،  مشکل می‌تواند به دوران پیش از ‌سلطنت صوفیان صفوی بازگردد.   شیعی‌گری بیشتر یک فولکلور ایرانی است،  تا مذهبی سوغات عرب!   و علم «تاریخ» آنچنان که می‌شناسیم نمی‌تواند حکایاتی از قماش «غدیر خم» و یا «حماسۀ کربلا» و تولد دختری به نام فاطمه و … را ابزاری جهت توجیه موجودیت و حقانیت یک مذهب کند.   به صراحت بگوئیم،  توجیه موجودیت «تاریخی» شیعی‌گری بیشتر بازتابی است از باورهای قومی و بومی ایرانیان تا نتیجۀ تکیه بر واقعیات تاریخی.   ولی از آنجا که ادیان اصولاً‌ بیش از آنچه تاریخی باشند،   متوهمانه و تعبدی‌اند،   می‌توان به صراحت گفت،   از آنزمان که جماعتی پرشمار تعبداً مجموعه‌ای «دکترینال» را می‌پذیرند،  شاهد تولد یک دین و یا یک مذهب خواهیم بود. 

و دقیقاً به همین ترتیب بوده که شیعی‌گری نیز در دوران وانفسای پسامغول در خانقاه‌های شهر اردبیل شکل گرفت.   آن زمان،  گروهی در اطراف‌ خانقاه‌نشینان حلقه زده،‌   باورهائی را غیرقابل تردید دانسته و در راه تحقق اهدافی دست به شمشیر برده‌اند.  مورخانی ادعا دارند که صفویان ایرانی بودند،   نه ترک‌تبار!   مشکل بتوان چنین ادعاهائی را مورد بررسی قرار داد،  ولی آنچه صراحت دارد اینکه،  دربار صفوی ترک‌زبان بوده،  و شیعی‌گری از سوی صفویه،   نه جهت مخالفتی اصولی با اسلام سنی و اشغالگران عرب و یا ترک،  که صرفاً در مقام یک ایدئولوژی سیاسی مورد استفاده قرار ‌گرفته است.   به همین دلیل نیز طی بیش از دو قرن حکومت صفوی،  دربار هیچ تلاشی جهت تنظیم و تدوین فقه شیعه،  و قرار دادن آن در مخالفت با دگم‌های اهل سنت به خرج نداد.   فقه شیعه در واقع همان بود که سیاست،  منافع و استراتژی‌های داخلی و خارجی دربار صفوی مشخص می‌کرد.  و در همین راستا،  تنها آثار «مذهبی» که در دوران صفوی مورد اعتنای دربار قرار می‌گرفت،   نوشته‌های فردی به نام محمدباقر مجلسی است.   البته روحانیت شیعۀ فعلی به دلیل پیروی از «مدروز» تلاش دارد تا از مجلسی و عقایدش «فاصله» گرفته،  خود را مترقی و پیشرو بنمایاند.  ولی یک اصل غیرقابل تردید است،  ملا مجلسی در عمل ایدئولوژیزه کردن شیعی‌گری را به کمال رسانده،   و در آثارش به صراحت می‌توان خطوط اصلی‌ای را رویت کرد که روحانیت شیعۀ امروزی در توضیح‌المسائل‌‌اش مطرح می‌کند. 

پیشتر گفتیم که شیعه‌گری،   نه یک دین و مذهب که نوعی ایدئولوژی سیاسی و دنیوی به شمار می‌رفت،  از اینرو با هبوط حامی اصلی‌اش،  دربار صفوی ‌خود نیز به دامان هبوط اوفتاد.   طی دورانی که از قدرت‌گیری نادرشاه افشار آغاز،  و عملاً تا اواسط سلطنت ناصرالدین شاه قاجار امتداد یافت،  شیعی‌گری نیم‌جانی داشت؛  در سایه‌ها می‌لولید.   تمامیت‌خواهی شیعی‌گری که در دوران صفوی کشور را تکه‌تکه کرده بود،   و مذاهب و اقوام را به جان یکدیگر انداخته بود،   طی این دوران از صحنۀ سیاست به تدریج رخت بر‌بست.   تا اینکه با قدرت‌گیری قائم‌مقام فراهانی که از منظر خانوادگی تحت تأثیر «تشیع» وکیل‌الرعایای فارس قرار داشت،  و خصوصاً مخالفت‌های سیاسی وی با صوفیان،   در عمل از دوران محمدشاه قاجار زمینۀ مناسب جهت بازگشت شیعی‌گری به سیاست کشور آغاز شد.   ولی در عمل این امیرکبیر،  پیشکار و بعدها صدراعظم ناصرالدین شاه بود که بار دیگر با بهره‌گیری از درگیری مذاهب و دامن زدن به جنگ اقوام در مناطق مختلف کشور،  شیعی‌گری را در مرکز سیاست ایران قرار داد.   تضاد و درگیری سیاسی کار امیرکبیر را به آنجا کشاند که دوبار فرمان‌ قتل‌عام بهائیان،  حتی زنان و کودکان‌شان را نیز صادر کرد!  و این عملیات در واقع،  آغازگر دوران نوینی از سرکوب ملت ایران توسط شیعیان در تاریخ به شمار می‌رود.            

ولی روحانیت شیعه که تحت حمایت‌های امیرکبیر،  با بهره‌برداری از نعمات دربار شاه قاجار بس فربه و پروار شده بود و در تمامی میعادها،   محافل دینی،‌  دیگر مذاهب و اقوام را پیروزمندانه به مصاف می‌طلبید،   بار دیگر بحران جدیدی را تجربه کرد؛  انقلاب مشروطه!

انقلاب مشروطه و ویژگی‌‌های جدیدش،  با تحولات سابق ایران تفاوتی اساسی نشان می‌داد.   تحول مشروطه‌خواهی در ایران در عمل نتیجۀ گسترش اقتصاد شهری،  ارتباط با جوامع دیگر و خصوصاً پای گرفتن نگرشی «اجتماعی» بود که پیشتر در جامعۀ ایران به هیچ عنوان وجود نداشت.  چرا که مشروطه‌خواهان بازیگران صحنۀ زیاده‌خواهی و یا تمامیت‌خواهی فلان و یا بهمان فئودال و یا بیصار ارباب جنگاور نبودند؛  مشروطه‌خواهی نوعی تحول فرهنگی به شمار می‌رفت که اهدافی «اجتماعی» را که تا آن زمان ناشناخته باقی مانده ‌بود،  دنبال می‌کرد.  ساختارهائی نوین در جامعه مطرح شده بود،  مجلس شورای ملی،  عدالت‌خانه،  مدرسه،  و … و خصوصاً واژگان جدیدی پای به میدان گذارده بود،  همچون مشروطه‌خواهان،  ملت و مردم!   واژگانی که نمی‌توانست به سیاهی‌لشکرهای فئودال و یا گله‌های مذهب‌باور اعمال شود؛  این واژگان‌ فراگیر بود،  نه محدودکننده.  به عبارت ساده‌تر،  تحولات اجتماعی کاری کرد تا شیعی‌گری و خصوصاً روحانیت‌ تمامیت‌خواهش بالاجبار بار دیگر در انزوا قرارگیرند و به سایه‌ها بخزند. 

در بارۀ آنچه پس از «پیروزی» مشروطیت در تاریخ ایران به وقوع پیوست،  بحث و گفتگو فراوان است.  نخست بگوئیم،  واژۀ پیروزی را اگر در گیمه قرار داده‌ایم به این دلیل است که عملاً پیروزی‌ای در کار نیامد.   انقلاب مشروطه که به صراحت آغازین تلالو مدرنیته در فرهنگ ملت ایران به شمار می‌رفت،   به دلائل فراوان،  که مسلماً واپس‌ماندگی فرهنگی و عدم کارآئی مشروطه‌طلبان در آن نقشی اساسی ایفا کرد عملاً در نیمه‌راه متوقف ماند.  کار بجائی کشید که،   به قولی از شیر مشروطیت،  نه یال و دم و اشکم ماند و نه شمشیر و نه خورشیدخانم!   تبعات جنگ اول جهانی،  ارتباطات سازندۀ ایرانیان با کشورهائی را که از منظر تحولات اجتماعی و سیاسی و ساختارهای حکومتی غنی‌تر بودند ـ  روسیۀ تزاری،   امپراتوری عثمانی و … ـ  به طور کلی گسست.   ایران که پس از جنگ اول جهانی،  در زنجیر قرنطینۀ امپراتوری بریتانیای کبیر قرار گرفت،  نه فقط جنبش مدرنیته‌اش را از دست داد،  که حاکمیت کشور عملاً به چنگ وزارت جنگ انگلستان اوفتاد.  ایران،  پس از جنگ اول جهانی،  مشروطه‌اش پایان گرفت؛  تبدیل شد به کشوری که محافل استعماری بریتانیا بر آن حکومت می‌راندند.    

برخورد بریتانیا با مستعمرات‌اش از منظر تاریخی روشن است.   تجربیات در قاره‌های متفاوت نشان داده،  آنجا که اقوام بومی از منظر فرهنگی،  تاریخی و خصوصاً زبانی اهمیت چندانی نداشتند،  همچون قارۀ آمریکای شمالی،  نیوزلند و استرالیا،  آفریقای جنوبی،  رودزیا،  و …  بریتانیا از طریق حاکم کردن قشری بریتانیائی‌نسب و انگلیسی‌زبان منافع‌اش را به موجودیت حاکمیت محلی گره می‌زد.  چنین حاکمیتی به دلیل خویشاوندی،  زبان مشترک،  و خصوصاً ارتباطات کلیدی اقتصادی مشکل می‌توانست امکان خروج از سیطرۀ لندن بیابد.  هر چند در مواردی همچون آفریقای جنوبی،  رودزیا و ایالات‌متحد این صورتبندی متزل شد،  در دیگر مناطق هنوز به قدرت خود باقی مانده.   ولی در مناطقی که بریتانیا نمی‌توانست اهمیت فرهنگی،  تاریخی و زبانی‌‌شان را نادیده بگیرد،  با به قدرت رساندن پوسیده‌ترین محافل و قشرها سعی در تأمین منافع استعماری‌اش می‌کرد.   و در همین راستا،  در ایران،   فوج قزاق که در دوران قاجار عملاً تنها گروه نظامی سازمان یافتۀ کشور به شمار می‌رفت،   و به دلیل انقلاب و جنگ در روسیۀ تزاری منابع درآمدش از میان رفته بود،  توسط بریتانیا وارد معادلات سیاسی ایران شد. 

به این ترتیب با عقب نشستن مشروطیت،  و به قدرت رسیدن نظامیان قزاق،  روحانیت شیعه که طی انقلاب مشروطه برای منابع درآمدش در مکتب‌خانه‌ها،  املاک وقفی،  دادگاه‌های شرع،  ثبت‌اسناد و احوال،  و …  احساس خطر می‌کرد،  پای به دنیای سیاست گذارد.  کم نبودند آخوندهائی از قماش سیدضیاء طباطبائی که در هیبت روحانی ‌در کنار قزاق‌ها نشستند،   و چه بسیار که حتی ترک لباس کرده،  به دولت قزاق پیوستند.  در چنین شرایطی بود که ایران پای به قرن بیستم میلادی گذارد.  ولی مسائل کشور دیگر به صورت سابق حل‌وفصل نمی‌شد؛   پایتخت‌های بزرگ و قدرتمند جهان حرفی برای گفتن داشتند،   و بلوک‌بندی‌هائی درکار بود؛   دیگر نیازی نبود تا سبیل فردی ـ  ملا و آخوند،   نظامی ویا درباری ـ  چرب شود تا او سیاستی در گوش شاه بخواند؛  سیاست انگلستان در رأس حکومت ایران قرار داشت!         

پر واضح است که در چنین چشم‌اندازی،  سیاست استعماری مرکزیت فئودال را هدف قرار دهد.  چرا که کنترل مرکزیت‌های فئودال در ایران نیازمند بده‌بستان می‌شد،  و انگلستان به هیچ عنوان علاقه‌ای نداشت که در ازای پیشبرد سیاست‌های‌اش محافل ریشه‌داری را در ایران قدرتمند کند.  از اینرو درباریان ایندوره دیگر فئودال‌ها نبودند،   اگر هم مال و منالی داشتند معمولاً از طرق غیرمتعارف ـ   رشوه،  زورگیری،  مصادرۀ اموال دیگران ـ   کسب کرده بودند.  ولی این صورتبندی نیز مشکلی می‌آفرید؛   بی‌پایه بودن طبقۀ درباری به صورتی خودبه‌خود دربار را در برابر ملت تضعیف می‌کرد.  به همین دلیل لندن جهت تأمین آتیۀ سیاست استعماری‌اش نیازمند قشر جایگزین شد.  قشری که در صورت پوسیدگی دربار می‌بایست در برابر تهدید منافع لندن مقاومت کند.   و اینجا بود که یک روحانیت شیعۀ سیاسی ساخت و پرداخت شد.  

این روحانیت شیعی «نوین»،   در شعار متمایل به سوسیالیسم،  و در عمل ضدسوسیالیست؛  در شعار غرب‌ستیز،  و در عمل خدمت‌گزار غرب بود.  روحانیتی بود که از «الف» تا «یا»،  همچون ناسیونال سوسیالیسم آلمان،   جهت پاسخگوئی به نیازهای استراتژیک و خصوصاً ضدشوروی در محافل غربی سر هم شده بود.   این هدیۀ زهرآگین در کنار حکومت قزاق‌ها نشست،   هر چند نقش مخالف‌خوان برعهده گرفت.   اینبار دیگر روحانیت شیعی در پی توجیه مواضع درباریان شیعه‌پناه نبود،  خود دست‌اندرکار کسب مشروعیت شده بود.   ظریفی می‌گفت،  «پیش از رضا میرپنج،  ملایان تاج را در کنار خود می‌خواستند؛   میرپنج که از راه رسید،  تاج بر سر اینان گذارد!»

در چنین شرایطی شیعی‌گری «آپولود» شده،   بار دیگر در فضای سیاست ایران دست به ماجراجوئی زد.  و همانطور که می‌دانیم روز 22 بهمن 57،   فشار دیپلماتیک و سیاسی غرب،  و هم‌یاری تمامی بنیادهای امنیتی،  نظامی و انتظامی دولت شاهنشاهی،  پدیده‌ای به نام جمهوری اسلامی را از آستین بیرون کشید.  در عمل،  پس از حکومت شیوخ صفوی،   این به اصطلاح جمهوری که از جمهور هیچ ندارد،  دومین تجربۀ حکومت ملایان شیعه بر سرنوشت ملت ایران شده است.  ولی در کمال تعجب علیرغم گذشت چند سده،  روش‌های توجیهی ملایان در سرکوب و چپاول،  و بی‌اعتنائی اینان به حقوق ملت ایران از دوران صفوی تا به امروز هیچ تغییری به خود ندیده.  این حکومت همچون دوران شیخ‌های خانقاه‌نشین تا مغز استخوان فاسد،  جانی و ضدایرانی است.   شعارهای توخالی‌اش پیرامون ضدیت با امپریالیسم جهانی نیز فقط چوب حراجی است در محراب همان امپریالیسم بر هستی ملت ایران.   

غرض از ارائۀ تاریخچۀ مختصری از تحولات سیاسی کشور در ارتباط با «شیعی‌گری» در واقع نشان دادن یک اصلی کلی بود؛   یک جریان سیاسی هیچگاه در بطن تاریخ یک ملت نابود نمی‌شود؛  در ارتباط با تحولات کشور موجودیت‌اش را به نحوی توجیه خواهد کرد،   و بار دیگر سر برمی‌آورد.   

ملت‌ها تاریخچه‌هائی متفاوت دارند.  آمریکائی‌ها به «آزادی» خود می‌نازند،  هر چند امروز،  در قلب جامعۀ سرمایه‌سالاری آمریکا،   «آزادی» برای بسیاری از اتباع آمریکا کالائی بس نایاب به نظر آید.   روس‌ها نیز بسیار «مغرورند»؛   هر چند غرورشان بارها و بارها طی تاریخ چه در داخل و چه خارج از مرزها به زیر پای اوفتاده و لگدمال شده.   دیگر ملل نیز هر کدام در تاریخچه‌شان «آرمانی» دارند که بازتابی است از همان «فولکلور» ویژه‌شان.  جالب اینکه،    ورای تمامی داده‌های تاریخی،  اقتصادی و اجتماعی،  این فولکلور به خودی خود موجودیت‌اش را توجیه می‌کند!  شیعی‌گری نیز برای ایرانیان یکی از همین دست‌آویزهای تاریخی شده است؛   شیعی‌گری دین و مذهب نیست،   انتزاع سیاسی صرف است.   انتزاعی است برگرفته از تقابلی فرضی میان «مظلوم» و «ظالم!»  

ولی همانطور که در مورد آمریکائی‌ها و روس‌ها پیشتر گفتیم،  حاکمیت این نوع انتزاع بر تفکر اجتماعی در ایران نیز به هیچ عنوان نشانۀ حاکمیت فی‌نفسۀ آن بر روابط اجتماعی نخواهد بود.   اگر آمریکائی «آزاد» نیست،   و برای روس هم آنقدرها غروری باقی نمانده؛   ایرانی نیز در میدان جنگ تن‌به‌تن میان مظلوم با ظالم گرفتار نیامده است.  آفتاب آمد دلیل آفتاب!   جامعۀ ایران امروز شاید یکی از خشن‌ترین و‌ بی‌توجه‌ترین جوامع بشری نسبت به قشرهای صدمه‌پذیرش باشد،   ولی از دیرباز،   در همین جامعۀ خشن و سرکوبگر،   «ذهنیت عوام» با پیش‌فرض‌ تقابل «مظلوم» با «ظالم» سرگرم باقی مانده است.   بله،  نقش فولکلور در جوامع بشری تلاش جهت خروج از پیشداوری‌ها نیست؛   تلاشی است جهت حفظ همین پیشداوری‌ها و نشان دادن تداوم‌شان.   ولی همانطور که بارها دیده‌ایم،  انتزاع فولکلوریک شیعی به راحتی می‌تواند تبدیل به ابزاری سیاسی شود،   و به دلیل برخورداری از ریشه‌های فرهنگی و تاریخی حذف آن از صفحۀ روابط اجتماعی جامعۀ ایران عملاً غیرممکن می‌نماید. 

در نتیجه،  اگر ارتباط دین اسلام با شیعی‌گری به هیچ عنوان روشن نیست؛   ارتباط «فولکلور» شیعه با تاریخ ملت ایران کاملاً روشن است.   مشکلی که امروز به دلیل حاکمیت روحانیت شیعه در برابر ایرانیان قد علم کرده،  به هیچ عنوان بازتاب حقانیت اسلام،  قرآن و توحید و  زبان عرب یا حتی شکست قادسیه نیست.  این مشکل به دلیل ردای فولکلور ایرانی‌ای است که بر قامت اسلام عربی اوفتاده.   و چنین ارتباطی می‌تواند از فولکلور شیعی یک آلت قتالۀ سیاسی باشد در دست کسانی که قصد تأمین حاکمیت برای خود و ایادی‌شان را دارند.   خلاصۀ کلام،   این فولکلور کاری کرده که پرداختن به سیاست در جامعۀ ایران مصداق انداختن مشعلی سوزان در زاغۀ مهمات باشد؛   همه چیز منفجر می‌شود و از میان می‌رود.     

حال سئوالی مطرح می‌شود.  آیا ملت‌هائی توانسته‌اند از پیشداوری‌ها،  فولکلور و پیشینۀ  تاریخی‌شان پای را فراتر گذارده،   موجودیتی منطقی‌تر و امروزی‌تر برای کشورشان تأمین کنند؟   پاسخ به این سئوال مشکل است،‌  و شاید یکی از مهم‌ترین زیرساخت‌هائی که مارکسیسم خود را بر آن متکی می‌دانست ضدیت‌اش با فولکلور و ارائۀ سبک زندگانی‌ای «علمی» بوده است.   ولی تجربه نشان داد که در عمل،  علمی‌گرائی مارکسیستی آنچنان خود به فولکلور آغشته می‌شود که تمیز خاقان چین از مائو،  و تزار روس از استالین را عملاً غیرممکن می‌کند.  خلاصۀ کلام تا آنجا که تجربۀ بشری نشان ‌داده،   فولکلور هر چند در تئوری بی‌ارزش بنماید،  در کارورزی‌های سیاسی از اهمیتی غیرقابل تردید برخوردار می‌شود.   پس اگر نمی‌توان فولکلور را به صورتی قطعی و درازمدت به عقب راند،  تنها راه خروج از بن‌بستی که ایجاد می‌کند،  تغییر در همین فولکلور است!

و جالب اینکه،‌   فولکلور ایرانی پای در مرحلۀ آغازین تغییرات خود گذارده.  روحانی شیعه،  که از منظر تاریخی در رأس این فولکلور نشسته،  بر امور کشور حاکم شده،   ولی مسائل مبتلا به ایران،  همچون دیگر کشورهای جهان آنقدرها ارتباطی با نظریه‌پردازی‌های دینی و مذهبی و توحیدی و … ندارد.   در نتیجه،  این روحانیت جهت برقراری ارتباطی «منطقی» بین روابط اجتماعی و زیرساخت فولکلوری که ذهنیت‌اش را اشغال کرده،  به بن‌بست رسیده.   فولکلور پاسخ به نیازهای اجتماعی ارائه نمی‌دهد،   و علیرغم تمامی ادعاهای روحانیون مبنی بر اینکه تلاش‌های‌شان جهت به ارزش گذاردن مجموعه اهدافی الهی و توحیدی و … است؛‌  به صراحت بگوئیم،   روحانیت در حاکمیت امروز صرفاً می‌خواهد «منافعی» را که طی کودتای سال 1357 به دست آورده،  همچنان محفوظ نگاه دارد.  مسئلۀ دیگری در ذهنیت روحانی شیعه وجود ندارد.   

از سوی دیگر جامعه،  چه بخواهیم و چه نخواهیم در تغییر است.  در نتیجه  ملای شیعه از یک‌سو شاهد ناسازگاری فولکلور ذهنیت‌اش با واقعیات شده،  و از سوی دیگر نگران حفظ منافع‌اش.  و در این راستا مجبور خواهد شد تغییراتی اساسی در ذهنیت و فولکلورش ایجاد کند.   ما بارها در برابر کسانیکه ادعا داشته‌اند،   آنچه امروز در ایران حاکم است «اسلام واقعی» نیست موضع‌گیری قاطع کرده‌ایم.   از منظر ما،  دلیل مخالفت‌های عقیدتی گروه‌هائی از سیاسیون با روحانیت فعلی در واقع در این مسئله خلاصه شده که بسیاری از آنان وحشت‌زده‌اند که مبادا تغییراتی اساسی در فولکلور شیعی‌مسلکی ایجاد شود.  در واقع  این گروه‌ها ـ  سبزها،  اصلاح‌طلبان،  مجاهدین خلق،  جبهۀ ملی،  نهضت آزادی،  و قسمت عمده‌ای از راستگرایان و سلطنت‌طلبان ـ  از تضعیف لنگرگاه‌های قشری‌شان در جامعۀ ایران‌ نگران‌اند.   وحشت‌ دارند که مبادا هر گونه نوآوری در فولکلور کذا پایگاه‌های‌شان را متزلزل کند. 

پس چه بهتر که منصفانه نگاهی به مخالفت‌های اجتماعی و فرهنگی ملایان شیعه با تحولات دوران آریامهر بیاندازیم.   امروز پس از چند دهه تجربۀ حاکمیت ملایان،  به صراحت می‌توان گفت که مخالفت‌های اینان با رژیم گذشته به هیچ عنوان ریشه‌ای در ادعاهای سوسیالیست‌نمایانه،  مسلمان‌دوستانه و …  نداشته و ندارد.  چرا که شرایط اجتماعی امروز برای قشرهای فلک‌زدۀ شهری،   به مراتب از دوران گذشته هولناک‌تر شده.   در نتیجه  خارج از شعارهای دهان‌پرکن،  می‌باید قبول کرد که عربده‌های خمینی به دلیل وحشت وی از همان تغییر در فولکلور شیعی بوده است.  اینان نمی‌خواستند که تغییر در جامعه به وقوع بپیوندد،  به همین دلیل به قول خودشان «انقلاب» کرده‌اند.  به عبارت ساده‌تر،  اگر ملت‌های دیگر جهت پای گذاردن در دنیائی نوین انقلاب می‌کنند؛   شیعی‌جماعت «انقلاب» کرد تا پای پیش نگذارد! 

نمی‌باید فریب ظاهر مسائل را خورد.  چرا که در کمال تأسف،  صحنۀ سیاست امروز کشور با روزهائی که به غائلۀ‌ 1357 منجر شد،   آنقدرها تفاوتی نشان نمی‌دهد.   گفتیم که ملایان شیعه امروز در بن‌بست‌اند؛  بن‌بست جهت تبیین برخوردی تطبیقی میان فولکلور و واقعیات!  ولی کم نیستند آن‌هائی که تحت عناوین متفاوت،‌   همچون دوران بهمن 57 روغن بر آتش دیرینه‌پرستی ریخته،  تحت عنوان حمایت از «اسلام راستین» و یا هر نوع دیرینه‌پرستی دیگری،   در واقع در برابر خروج از سنت‌های پوسیده قد علم می‌کنند.  این گروه‌ها به سرعت می‌توانند نارضایتی از روحانیت حاکم را به نفع خود،  و در چارچوب سیاست‌های ‌خارجی به انحراف کشانده،   بار دیگر،   حتی تحت عنوان «تجددخواهی» در برابر تحولات واقعی و زیربنائی اجتماعی سدسکندر بسازند.  

مسلم است که جهت تأمین رشد و توسعۀ جامعۀ ایران می‌باید در فولکلور قرون‌وسطائی شیعی تغییراتی کلی به وجود آید.  و در اینجا از تمامی گروه‌های سیاسی و فعالان مدنی می‌پرسیم؛    آیا جهت برون‌رفت از دیرینه‌پرستی،  و تغییر فولکلور پوسیده و قرون‌وسطائی شیعی‌گری از ابزار کافی برخوردارید؟  با چه شیوه‌ای می‌خواهید قشرهای گستردۀ اجتماعی را با این تغییرات هماهنگ کنید؟  همانطور که بالاتر نیز گفته‌ایم،  تجدید حیات شیعی‌گری،  در سنوات آتی،  حتی پس از فروپاشی حکومت ملایان غیرقابل تردید خواهد بود.  از اینرو،   بررسی این مواضع از هم‌ امروز و پیش از ظهور دوبارۀ نوشیعی‌گری‌ها اجباری است.   چرا که مخالفت‌های داخلی از سوی گروه‌های دیرینه‌پرست،  سنت‌پرستان و … آنزمان که در کنار منافع سیاست خارجی بنشیند،   قادر است فجایعی به مراتب هولناک‌تر از غائلۀ 22 بهمن 57 بر ملت ایران تحمیل نماید. 

محک توحش!

سرانجام شبکۀ‌ اوباش و لات‌ولوت‌هائی که یکصد سال است در آغوش سیاست‌بازی‌های چپ‌گرایانه و راست‌گرایانه غنوده‌،   مواضع واقعی‌‌اش در مورد رمان،  رمان‌نویس و هنرمند،  را با نیش‌چاقوی یک آمریکائی به نمایش گذارد، ‌ و حامی تحجر و توحش قرون‌وسطائی شد.   بله،  یک حضرت آقای آمریکائی که در ایالات‌متحد متولد شده،  و از روز تولد تا هم‌امروز «آزادی بیان» را در آمریکا به چشم دیده،   و شاید خود نیز آن را تجربه کرده باشد،  در سن 23 سالگی از کالیفرنیا راهی نیویورک می‌شود تا چاقویش را در گلوگاه یک رمان‌نویس فروکند!   آنان که حمایت آمریکا از «آزادی بیان» را می‌ستایند،  بیدار باشند؛   آمریکا آنچنان در حمایت ظاهری از «آزادی بیان» پس‌پس رفته،  که از آن سوی بام بر زمین اوفتاده.   واشنگتن نه فقط در صحنۀ سیاست‌ جهانی‌اش به هیچ عنوان حامی «آزادی‌بیان» نیست ـ  نمونۀ افغانستان در برابرمان نشسته ـ  که حتی نظام آموزشی‌اش را عملاً تبدیل به کارخانۀ تروریست‌پروری کرده.  یک تروریست،  راست‌گرا و نژادپرست شده؛   رنگین‌پوست شکار می‌کند!  یکی چپ‌گراست؛  در محله‌های مرفه به روی مردم اسلحه می‌کشد.   این آخری هم گویا اسلامگراست؛   با چاقو به جان نویسندۀ رمان می‌افتد.  و این حضرات همگی تولیدات نظام آموزشی ایالات‌متحداند!

ما هر گونه تعرض به نویسنده ـ  روزنامه‌نگار،  رمان‌نویس و … ـ  و هر نوع مخالفت ایدئولوژیک،  بومی،  دینی و عقیدتی با تولیدات فرهنگی را قویاً محکوم می‌دانیم.  ولی می‌باید قبول کرد که مسئلۀ سلمان رشدی و رمان وی،   از آغاز کار توسط بسیاری محافل جهانی تبدیل شد به یک پدیدۀ سیاسی.   امروز از روح‌الله خمینی که فتوای قتل سلمان رشدی را «صادر» کرده،  و برای قاتل‌‌اش جایزه معین نموده،  فراوان یاد می‌کنند.  ولی احدی نمی‌گوید که ماه‌ها پیش از آنکه خمینی را از خواب بیدار کنند و به او بگویند فردی به نام سلمان‌ رشدی‌ رمانی نوشته و در آن به «اسلام عزیز» وی ‌توهین کرده،   ابتدا در شهر لندن، ‌ کت ستیونس و گروه اوباش،  رمان رشدی را در مراسم کتاب سوزان آتش زدند،  آب هم از آب تکان نخورد.   سپس در کشور پاکستان اعضای لشکر طیبه و لش‌ولوش‌های مدارس دینی که بعدها «طالبان» لقب گرفتند،  با سرمایۀ دفاتر «آی. اس.آی» که در واقع تحت نظارت مستقیم پنتاگون جنگ در افغانستان را با شوروی سازماندهی می‌کرد،  در خیابان‌های اسلام‌آباد همه روزه عربدۀ‌ «مرگ بر رشدی» سر می‌دادند!  احدی هم نمی‌پرسید مسئول این سازماندهی‌ها چه کسی است!   

پرواضح است زمانیکه یک اثر فرهنگی به دلیل منافع ژئواستراتژیک تبدیل می‌شود به دستمایۀ سیاست‌بازی،  دیگر نمی‌توان عقب‌گرد کرده،  آن را به زمینۀ واقعی‌اش،  یعنی دنیای هنر بازگرداند.  اینچنین بودکه سلمان رشدی و رمان او «آیات شیطانی»،  به دلیل سیاست‌گزاری‌های آمریکا تبدیل شدند به کالائی ژئواستراتژیک جهت تأمین منافع  کاخ‌سفید از طریق داغ کردن دکان اسلام‌گرائی.  و این آغاز بحرانی بود که خمینی،  به شیوۀ مرضیه‌اش،  یعنی پیروی کورکورانه و خرخرکی،  تحت نظارت و به فرمان دیگر محافل سیاسی به بازیگر اصلی آن تبدیل شد.  مشکل بتوان پذیرفت اوباشی که در پاکستان عربدۀ مرگ بر رشدی سر می‌دادند،  رمان وی را خوانده باشند.   خمینی نیز با شناختی که از درجۀ درک و سواد و شعور وی در دست است مسلماً در حدی نبود که این رمان را بتواند حتی رو خوانی کند.  پس دلیل اینهمه عرعر و زوزه در مخالفت با آنچه اصولاً نمی‌دانستند چیست،  چه می‌توانست باشد،  جز آنکه این اراذل پای در صحنۀ پوپولیسم و عربده‌جوئی سیاسی و خیابانی گذارده بودند.  خلاصه همه قرائن نشان از آن دارد که بحران «آیات شیطانی» نیز فصل دیگری بود از شاهکارهای سازمان سیا،   همچون «تسخیر» به فرمودۀ‌ سفارتخانۀ آمریکا در تهران!    

با این وجود،   به مصداق «عدو شود سبب خیر،  اگر خدا خواهد!»  حملۀ تروریستی به سلمان رشدی نیز علیرغم تمامی ابعاد تأسف‌بارش،   فی‌نفسه جهات مثبتی نیز به ارمغان آورد،  و در این خلاصه سعی در گشودن همین نکات «مثبت» خواهیم داشت. 

در درجۀ نخست این حملۀ تروریستی ثابت کرد که ادعای مقامات یانکی مبنی بر حمایت از مخالفان حکومت ملایان در خاک ایالات‌متحد بی‌پایه و اساس است؛  چنین حمایتی به هیچ عنوان وجود ندارد،  و صرفاً تبلیغاتی و شفاهی است.  در این میانه،   نه فقط دولت فعلی آمریکا که حاکمیت اینکشور،  اگر خود در این صحنه‌پردازی‌ها شریک نباشد،  می‌باید سهل‌انگاری‌‌ای که در مورد حفظ جان افراد به خرج می‌دهد در برابر افکارعمومی توجیه کند. 

چگونه امکان دارد در قلب ایالات متحد،  یعنی در نیویورک و در یک گردهمائی فرهنگی،‌  کسی بتواند به نویسنده‌ای حمله‌ور شود که از 33 سال پیش تحت مراقبت شدید امنیتی است،  چرا که خمینی برای سرش جایزۀ کلان گذارده؟!   مقامات امنیتی مسئوول در نیویورک در این مورد چه توضیحی دارند؟!   محافظان سلمان رشدی کجا بودند؛  پلیس چه می‌کرد و … و خلاصه چه شده که در تاریخ 12 اوت سالجاری،   بعضی‌ها به این نتیجه رسیده بودند که «شهر امن وامان است؟!»   ولی خوب سهل‌انگاری مسئولان نیویورکی و این عملیات تروریستی،   همانطور که بالاتر گفتیم فواید بسیاری هم در پی آورده!         

اینک دست بسیاری از مخالف‌نمایان حکومت ملایان در خارج از کشور رو شده است.   افرادی از قماش عطاالله مهاجرانی،  آیت‌الله کدیور،  و … و معصومه قمی که خود را مخالفان استبداد دینی جا زده‌اند،   و در عمل به دلالی و کارچاق‌کنی برای محافل ملائی در اروپا و آمریکا مشغول‌اند،  از محکوم کردن صریح این‌ترور وحشیانه سر باز زده‌اند.   هیچکدام فتوای خمینی را به زیر سئوال نبرده‌اند،  و «آزادی‌بیان» نویسنده را مورد تأئید قرار نداده‌اند.   مهاجرانی با وقاحت تمام رسماً فتوی ترور را تأئید کرده؛   کدیور هم سعی داشته با وراجی و چرندبافی،‌  رمان رشدی را به عنوان «کتاب توهین به اسلام و مسلمانان» محکوم کند.  معصومه قمی نیز شیون‌کنان ادعا کرده،  «این‌ها که به جان سلمان رشدی سوءقصد کرده‌اند،  همان‌ها هستند که می‌خواهند مرا بکشند!»  به عبارت دیگر،   وی با مظلوم‌نمائی، ‌ به احترام فتوی خمینی، ‌ از محکوم کردن ترور سلمان رشدی سر باز زده،   و همزمان خود را هم‌سنگ سلمان رشدی رویت کرده!     بالاخره باید مشخص شود این جماعت که خود را «آزادیخواه» و «مخالف استبداد» جا زده‌اند،  آیا طرفدار «آزادی بیان» هستند یا خیر؟!   آزادی مطلوب‌شان چیست،  آزادی‌های دینی و فقهی و عربده‌جوئی‌های قومی و رسانه‌ای؟  

حال نگاهی بیاندازیم به گروه‌های سیاسی خارج کشور  ـ  جبهه ملی،  فدائیان خلق و … و خصوصاً مجاهدین خلق ـ  که همگی طی غائله‌ای که به کودتای 22 بهمن 57 انجامید با هم در حمایت از آخوند برده‌فروش و پدوفیل،  بر علیه دولت شاپور بختیار به اجماع رسیده بودند.   جبهه ملی همچون رهبر فقیدش،  زیر پتو سنگر گرفته؛   فدائیان خلق اقلیت نیز گویا سرشان در خشتک مک‌کارتیسم آمریکائی است،   و سخت نگران حقوق «ملت اوکراین» شده‌اند؛  فرصت برای کار دیگری ندارند.   سازمان مجاهدین خلق نیز که یکی از شاخک‌های تروریسم اسلامی به شمار می‌رود،  برای ابراز عقیده در مورد ترور سلمان رشدی به لاشۀ مسعود رجوی متوسل شده،  و از زبان آن مرحوم اسلام را به ارزش می‌گذارد:

«برای خمینی و خامنه‌ای اسلام و پیامبرش بهانه است،  حفظ نظام هدف و نشانه است. […] صدور تروریسم در سطح بین‌المللی است.  خمینی خود بزرگ‌ترین دشمن اسلام در تاریخ معاصر است.»

منبع: توئیتر سازمان مجاهدین خلق   

بله،  «حاج» مسعود از جهان رفتگان همچنان نگران اسلام‌ هستند،  و برای‌مان گویا «شعر نو» می‌‌سرایند!   ولی از سرودۀ‌ «پرمغز» حاج مسعود راحل فقط رایحۀ تعفن سیاست‌بازی و گیس‌کشی با ملا به مشام می‌رسد.  سازمان مجاهدین خلق به روشنی نمی‌گوید،  آیا با «آزادی بیان» نویسنده موافق است یا خیر!  آیا  فتوی قتل رشدی را محکوم می‌کند،  و آزادی قلم را به رسمیت می‌شناسد یا خیر!  خلاصه بگوئیم،   این سازمان که خود اسلامگرا و ملاپرست است ـ  روابط گرم و صمیمانه اینان با «پدر» طالقانی‌شان مشت نمونه خروار است ـ   و اخیراً هم در آغوش مایک پنس و پمپئو به بوس‌وکنار با یانکی مشغول شده،  می‌خواهد به شیوه‌ای نه چندان به دور از روش‌های آخوندی،  خر لنگ «سازمان» را از پل بحران فعلی بگذراند.   به عبارت ساده‌تر،   سازمان کذا‌ نه آزادی بیان را مورد تأئید رسمی قرار می‌دهد،  و نه این خطر را به جان می‌خرد که لات‌ولوت‌های مجاهد در کنار ضارب رشدی بنشینند!   خلاصه،   به قولی «پیچ‌اش دست خودشان اوفتاده»؛  با آخوند جماعت هم آنقدرها فاصله‌ ندارند!

حال نیم‌نگاهی بیاندازیم به دکانی که جوجه‌های آریامهری باز کرده‌اند؛  دکانی به نام رضا پهلوی!  از شما چه پنهان،‌  این روزها رضا پهلوی اصلاً در این دنیا وجود خارجی ندارد!  شاید هم هنوز در خواب ناز باشد و نداند که در نیویورک چه‌ها گذشته!‌   اگر شما از سنگ صدائی شنیدید،  از رضاپهلوی هم صدائی خواهید شنید.  ولی  از شوخی گذشته،  در مطالب این وبلاگ بارها و بارها به مواضع مستبدانۀ سلطنت‌طلبان اشاره کرده‌ایم؛   اینان را حامیان استبداد آریامهری خوانده‌ایم.   و به دلیل همین موضع‌گیری‌ها مورد تهدید و انتقاد هم قرار گرفته‌ایم.   ولی اینک پس از سوءقصد به جان سلمان رشدی،  این امکان فراهم آمده تا حضرات آریامهری تکلیف‌شان را با «آزادی بیان» روشن کنند.  اگر رضا پهلوی و حواریون‌اش که عموماً از فعله‌ها و توابین حکومت اسلامی به شمار می‌روند،  با محکوم کردن ترور رشدی، رسماً در برابر فتوی آخوند قرار گرفتند و از «آزادی بیان» به صراحت دفاع  کردند،  که چه بهتر!   در غیراینصورت،   می‌باید اذعان داشت که سلطنت‌طلبان جهت حفظ پایگاه‌های داخلی‌شان ـ  حوزه‌های علمیه،   بازاریان و اوباش و لات‌ولوت‌های شهری ـ  خفقان اختیار کرده،  حامی «آزادی بیان» نیستند.   به این ترتیب حداقل آندسته از هم‌وطنان که خواستار «آزادی بیان» هستند،   می‌توانند تکلیف‌شان را با رضا پهلوی و دارودسته‌اش روشن کنند.  ما هم می‌رویم به سراغ بقیۀ آن‌هائی که در این محشر خر گریبان‌شان سخت گیر افتاده!

همانطور که بالاتر اشاره کردیم،  به دلیل سیاست‌بازی یانکی‌ها،  رمان سلمان رشدی تبدیل شده به محصولی ژئوپولیتیک.  یانکی‌ها طی دوران وانفسای اتحادشوروی و آغاز فروپاشی امپراتوری کارگری از «محصول» کذا استفاده‌های فراوان به عمل آورده‌اند،  و حال شاید به مصداق «زدی ضربتی،  ضربتی نوش کن!»  زمان دریافت ضربت فرا رسیده باشد.  ولی جهت به دست دادن برداشتی منسجم از  «ضربت کذا» می‌باید نیم‌نگاهی به مذاکرات برجام هم بیاندازیم. 

مدت‌هاست که این مذاکرات در دالان‌های تودرتوی دیپلماتیک به بن‌بست رسیده،  هیچکس هم نمی‌گوید قضیه از چه قرار است!   این بن‌بست بارها از سوی مقامات فدراسیون روسیه مورد انتقاد قرار گرفت،  هر چند عکس‌العمل مساعدی از سوی طرف‌های غربی دیده نشده است.  تا اینکه،  به یک‌باره دولت‌های اروپائی ادعا کردند طرحی «انقلابی» جهت به سرانجام رساندن برجام روی میز گذارده‌اند،   و از دولت ملائی خواستند تا هر چه زودتر آن را به امضاء برساند.   ولی با در نظر گرفتن آرایش فعلی دولت‌های اروپائی و ارتباط اندام‌وار دستگاه جوزف بایدن با محافل اروپا،  به صراحت می‌توان گفت که «طرح» کذا بیش از آنچه اروپائی باشد،  ساخته و پرداختۀ حزب دمکرات آمریکاست.   روسیه نیز از همان آغاز،  از سوی لاوروف،  وزیر امور خارجه و حتی شخص ولادیمیر پوتین،   اعلام داشت که برجام فقط با جزئیاتی مورد تأئید روسیه قرار خواهد گرفت که در سال 2015 از سوی شورای امنیت سازمان ملل توشیح شده است!   به عبارت دیگر،  بی‌خیال طرح اروپا!  

ولی گویا اروپا و آمریکا جهت تحمیل نقطه‌نظرهای‌شان در مورد برجام فشار زیادی اعمال می‌کرده‌اند،  و در گیرودار جنگ اوکراین،   این فشار دیپلماتیک روسیه را در تنگنا گذاشته بود.  طرح ترور نافرجام رشدی در عمل راه‌خروجی شد برای دیپلماسی روسیه و اینبار آمریکا در تنگنا قرار گرفت.   از اینرو به محض انتشار خبر ترور سلمان رشدی،  شیون و زاری «مرندی»،  عامل ملایان در مذاکرات،  در مورد تخریب مذاکرات وین به آسمان برخاست و رابرت مالی،  ‌مسئول مذاکرات برجام نیز رسماً اعلام داشت،   مواضع آمریکا در هیچ موردی ‌تغییر نکرده!  

یادآور شویم پیش از اعلام مواضع جدید «مستر» مالی،  حضرات به شیعی‌ها قول داده بودند از بازرسی سایت‌های مشکوک صرفنظر خواهند کرد!   به این ترتیب شیعی‌ها می‌توانستند بمب اتمی هم به صورت زیرجلکی داشته باشند،‌  و آمریکا هم می‌توانست یک خاورمیانۀ هسته‌ای با شرکت شیعی،  سنی،  عرب،  عجم و اسرائیلی داشته باشد و روزی پنج نوبت بحران‌‌ هسته‌ای زیر دماغ مسکو به راه اندازد.   ولی خوب،  نیش چاقوی کذا،  که خوشبختانه آنطور که بعضی‌ها می‌خواستند گلوگاه سلمان رشدی را نشکافت،  حداقل سقف دکان خاورمیانۀ هسته‌ای را بر سر آمریکا آوار کرد!  و اینچنین بود که «مستر» مالی به یاد آوردند که بازرسی از سایت‌های مشکوک منتفی نشده،   و تا زمانی که در مورد همه چیز توافق نشود،  در هیچ موردی توافق نخواهد شد:

«[…] موضع ما شفاف است و آن هم این است که هیچ فشاری از سوی ما روی آژانس برای بستن پرونده مسائل باقی‌مانده با ایران ایجاد نخواهد شد.»

منبع: رادیوفردا،‌  مورخ 12 اوت سالجاری  

بله،  حال که موضع ایشان «شفاف» شد،  چه بهتر که نیم‌نگاهی به اوضاع نوکران‌شان در جمکران بیاندازیم که بسی «تیره‌ و تار» است.   اینان که با تکیه بر موفقیت طرح انقلابی اتحادیۀ اروپا رسماً بساط اوپوزیسیون‌سازی با تاج‌زاده و آخوند کروبی را پهن کرده و قلادۀ‌ میرحسین موسوی و ملا ممد خاتمی را نیز گشوده  بودند،  به ناگاه چرخ‌شان پنچر شد!   چرا که محفل‌نشینان کودتای سبز،  عین سگ صحرای کربلا برای سلاح هسته‌ای له‌له می‌زنند،  و همۀ اوباش سبز و در رأس‌شان ملاممد خاتمی،  رئیس دکان گفتگوی تمدن‌ها،  از فتوی قتل سلمان رشدی حمایت رسمی کرده‌اند.  خلاصۀ کلام اینان رسماً دشمنی‌شان با «آزادی بیان» را اعلام داشته‌اند.  و در نتیجه،  با ترور ناکام سلمان رشدی دکان‌شان کساد می‌شود،  و امکان «اتم‌بازی» هم نخواهند داشت.   

حال نگاهی بیاندازیم به اوضاع آندسته از جمکرانی‌ها که گویا اوپوزیسیون نیستند و در دست علی خامنه‌ای دانه می‌چینند!  روزنامه‌های تندرو و در رأس‌شان کیهان جمکران رسماً دست به حمایت از تروریسم زده‌اند؛   مقامات رسمی نیز پیرامون تأئید و یا انتقاد از عمل تروریستی عملاً به لکنت اوفتاده و نمی‌دانند چگونه از دامی که فتوای روح‌الله خمینی بر سر راه حکومت اسلامی پهن کرده پای بیرون بگذارند.  از سوی دیگر،  حامیان طرح اروپائی برجام،   چه در آمریکا و چه در پایتخت‌های اروپائی بالاجبار ماست‌ها را کیسه کرده‌اند.   اینان مشکل بتوانند در شرایط فعلی به «ساخت‌وپاخت» با کسانی مشغول شوند که در تهران عملاً برای عملیات ترور سلمان رشدی «جشن و پایکوبی» به راه انداخته‌اند!  در این میان شاهدیم که حتی جو بایدن که مسلماً مبتکر اصلی «طرح اروپائی» برجام بوده،  در مقام رئیس جمهور آمریکا و دولت مسئول حمایت از جان رشدی،  ساعاتی طولانی به لکنت اوفتاد تا سرانجام این عملیات تروریستی را محکوم کند!         

بله،  همانطور که بالاتر گفتیم،   «عدو شود سبب خیر …»  اگر این عملیات،  در کمال خوشوقتی به مرگ رشدی منجر نشده،  چندین و چند قتل‌عام سیاسی در رده‌های مختلف ایران و جهان به ارمغان آورده.   از یک‌سو،   دست آزادیخواهان «دروغین» را که با تکیه بر سنت‌های بومی و دینی و ایرانی‌نمائی مبلغین استبداد و سیه‌کاری‌اند رو کرده.  و از سوی دیگر،  طرح‌های آمریکا جهت تبدیل ایران به سپر بلای سیاست‌های خاورمیانه‌ای واشنگتن در برابر مسکو نیز نقش بر آب شده.  برخی ترورهای موفق در تاریخ جهان نتایج بسیار سرنوشت‌سازی داشته‌اند،  ولی شاید این نخستین بار باشد که یک ترور «ناموفق» چنین نقش تاریخ‌ساز و افشاگرانه‌ای داشته است.       

چرتکه و سیاست!

چند روز پیش متنی به قلم حشمت‌الله طبرزدی،  یکی از اصلاح‌طلبان حکومت ملایان نظرم را جلب کرد.  تا آنجا که از محتوای آن دستگیرم شد،  گویا سخن از «هزینه» بود؛   بالا بودن هزینۀ‌ فعالیت سیاسی،  و پائین بودن هزینۀ‌ سرکوب سیاسیون از سوی حاکمیت و … گویا ایشان روش‌هائی پیشنهاد می‌کردند تا «هزینۀ» کذا برای حکومت بالا برود،‌  و برای دیگران کاهش یابد!   بله،  از روزی که حاجی‌بازاری‌ها و ملایان با تشویق و هم‌یاری کاخ‌سفید،   بر سرنوشت ما ملت حاکم شدند،   گفتمان سیاسی‌ نیز رایحۀ تعفن دلال‌مسلکی گرفت؛   در این گفتمان سخن از هزینه و پرداخت و سفته و برگه و چک سفید امضاء و … و اینجور چیزها در میان است.  چه بگوئیم که ملت‌ها هر کدام سرنوشتی دارند،  و ایرانیان هم در آغوش «سرنوشت» خود سر از حجرۀ بازار در آورده‌اند! 

ولی بررسی «هزینه» در فعالیت‌های سیاسی جالب توجه است و می‌توان آن را شکافت،  البته نه به آن صورت که «حاج» ‌حشمت‌الله توصیه می‌فرمایند.   به طور مثال،   زمانی که چند جوانک دانشجو که به قول راوی توپ‌مرواری،   «تازه شاش‌شان کف کرده»،  در گوشۀ خوابگاهی «نطفۀ» یک انقلاب را پایه‌ریزی می‌کنند،  و در فردای این تصمیم سرنوشت‌ساز با صدور اعلامیه‌ خواستار سقوط حاکمیت و برقراری فلان و بهمان ایدئولوژی می‌شوند،   می‌باید قبول کرد که «هزینه» خیلی بالا می‌رود.   البته چنین تحرکاتی در دمکراسی‌های غربی نهایت امر کار را به خنده‌وشوخی خواهد کشاند.  جوانک‌ها هم بعد از چند ترم تحصیلی به کار گل در رستوران‌ و کافه مشغول می‌شوند،   و از «فشار زندگی» چنان  تنگ‌شان می‌گیرد که،  هم گشنگی یادشان می‌رود و هم عاشقی!   ولی در ایران مسئله به این سادگی‌ها برگزار نمی‌شود.  ایران کشور سیاست‌زدگی است؛   مشوق اصلی این وضعیت نیز خود دولت است. 

ببینیم چرا «هزینۀ» چنین فعالیت‌هائی برای غیرحکومتی‌ها بالا می‌رود،  و سرکوب آن برای حکومت ناچیز است؟!   بالاخره هر پدیده‌ای در جامعه دلیلی دارد؛   البته به استثناء آیت‌الله خمینی که می‌گفتند یک‌شبه از آسمان افتاد در آغوش امت!  برای بقیۀ‌ مسائل می‌توان دلائلی یافت.  به طور مثال،  چرا و چگونه «اطلاعیۀ» چند دانشجو می‌باید از سوی گزمه‌های حکومت سرنوشت‌ساز و جدی تلقی شود؟  چرا «براندازی» به شمار می‌آید؟  چرا حکومت بجای تحلیل این اطلاعیه‌ها،  و علنی کردن جایگاه پوشالی صادرکنندگان‌شان قصد جان «تازه شاش کف‌کرده‌ها» را می‌کند؛    لشکر و سپاه می‌فرستند،  و … و خلاصه چرا کار بیخ‌ پیدا می‌کند،  و به قول طبرزدی «هزینۀ» فعالیت سیاسی بالا می‌رود؟!   از سوی دیگر،   به چه دلیل «هزینۀ» برخورد حکومت با این «مخالفان» زپرتی می‌باید اینچنین پائین باشد؟  حضراتی که اطلاعیه صادر کرده‌اند به اندازۀ ولی‌فقیه و حجج‌ اسلام و پاسدار و ساواکی و دیگر عوامل حکومت در این مملکت حق حرف زدن دارند،   یا خیر؟!  چرا دولت به خود اجازه می‌دهد تا حق اینان را به این سادگی سلب کند؟   خلاصۀ مطلب چرا «آزادی بیان» توسط حکومت با چنین سهولتی لگدمال می‌شود،  و احدی هم حق ندارد به آن اعتراض کند؟

این‌ها سئوالاتی جدی است و به هیچ عنوان محدود به شرایط فعلی ایران نیست.  اگر امروز گروهی اوباش و لات‌ولوت بر خطوط اینترنت عربدۀ «رضا شاه،  روحت‌ شاد» سر داده‌اند،   مسئلۀ تحدید «آزادی بیان» در دوران پهلوی‌ها به مراتب از امروز جدی‌تر بود.   در دورانی که این حضرات آن را دوران «رونق اقتصاد و فرهنگ و سیاست و علم و …» به شمار می‌آورند  امثال مصطفی رحیمی به خاطر نگارش یک مقاله ممنوع‌القلم می‌شدند،  یا چون غلامحسین ساعدی به اتهام نگارش رمان و نمایشنامه در کنار تبهکاران سر از زندان قزل قلعه در می‌آوردند.  جالب اینکه اگر مورد لطف و عنایات ملوکانه قرار می‌گرفتند،  در «هتل اوین» اقامت می‌گزیدند!   فراموش نکنیم که اوین را محمدرضا شاه ساخت؛   ملایان آن را بر سر زبان‌ها انداختند!   از قدیم گفته‌اند:  «یک دست صدا ندارد»؛   این یک می‌برد،  آن دیگری می‌دوزد! 

حال این سئوال مطرح می‌شود که این حکومت‌ها ریشه در کدام فاضلاب و گندابه دارند،  که ملت را سرکوب می‌کنند؛  ثروت‌‌اش را به غارت بیگانه می‌دهند؛  ادعاهای زیاده دارند؛   به هیچ کس حساب پس نمی‌دهند،   هر چند هواداران و عوامل‌شان به معنای واقعی کلمه بی‌لیاقت،  خرفت و احمق‌اند؟!   بله،  به اینجا که می‌رسیم می‌بینیم «حاج» حشمت‌الله گز نکرده جر داده بود،  مسئله به هیچ عنوان داخلی نیست.  جریان مربوط می‌شود به ژئواستراتژی‌های جهانی و نقشی که طی سدۀ اخیر حکومت‌ها در ‌ایران در دامن سیاست‌های بین‌المللی بر عهده گرفته‌اند.  بدون در نظر گرفتن نقش سیاست‌های جهانی،  نمی‌توان با یک جهش در سیاست داخلی پیشنهادی جهت بهبود شرایط ارائه داد.

به طور مثال،  نیم‌نگاهی بیاندازیم به آنچه ملایان «مسئلۀ حجاب اسلامی» می‌خوانند.  شاهدیم که طی نیم قرن اخیر این حکومت با توسل به حجاب،  تمامی مسائل حاد و اساسی جامعه را به حاشیه رانده؛   تولید،  اکتشاف،  روابط بین‌الملل،  راه‌وترابری،  مسائل حاد معیشتی،  جریان نقدینگی،  سقوط ارزش پول ملی،  وضعیت اسف‌بار زنان و کودکان در جامعه، و … همه در یک کفۀ ترازو قرار گرفته،   «حجاب» هم در کفۀ دیگر!  هیچ حکومتی اگر منتخب ملت و نمایندۀ ارکان اقتصادی،  صنعتی و مالی کشور باشد،   دست به چنین عمل احمقانه‌ای نمی‌زند.   در نتیجه،  خدمت آن‌هائی که این روزها سخن از حجاب اختیاری و اجباری و … به میان آورده‌اند و برای «مسئلۀ» حجاب توضیح‌المسائل می‌نویسند،   بگوئیم که حجاب به هیچ عنوان معضلی داخلی نیست.   

مرکزیت دادن به موضوع «حجاب اسلامی» رکن اساسی سیاست روس‌ستیزی آمریکا در آسیای مرکزی و منطقۀ خاورمیانه است.   اگر روسیه کشوری مسلمان‌نشین می‌بود و حکومتی مذهبی می‌داشت،   مسلم بدانیم که سیاست آمریکا در گسترش بی‌حجابی خلاصه می‌شد.   در چنین صورت‌بندی‌ای،   خمینی و علی خامنه‌ای،  ملاعمر و بن‌لادن کون‌شان را لخت می‌‌کردند،  و در سواحل خزر کلوپ‌ لختی‌ها به راه می‌انداختند؛   آن را هم عین دستورات «دین مبین» می‌خواندند!   

بله،  زمانیکه حکومت ارتباطی با جامعه و نیازهای واقعی کشور ندارد و صرفاً سخنگو و مجری سیاست‌های اجنبی است،   «هزینۀ» مخالفت بالا می‌رود،   «هزینۀ» سرکوب دولتی نیز ناچیز می‌شود!  چرا که مخالفت با سیاست‌های دولت زپرتی جمهوری اسلامی،  در واقع مخالفت با سیاست‌های جهانی یک ابرقدرت خواهد بود؛   «هزینه‌ای» بسیار سنگین دارد. ‌ سرکوب مخالف از سوی ایندولت نیز در راستای حمایت از همین سیاست جهانی صورت می‌گیرد،   در نتیجه از حمایت کانال‌های مختلف‌اش ـ  چه آشکار و چه پنهان ـ  بهره‌مند شده،  بسیار «کم‌هزینه» خواهد بود.   

این مشکلی است که دقیقاً در دوران پهلوی نیز برای ملت ایران به وجود آمد.  در کشوری که یک بیت‌ شعر می‌توانست شاعر را به دلیل اهانت به مقام شامخ سلطنت روانۀ زندان اوین کند،   آنزمان که سیاست جهانی تغییر مسیر داد،  صدها اوباش در خیابان‌ شعار «مرگ بر شاه» سر دادند؛  دولت،  ساواک،  ارتش و … و به ویژه دربار هم نه فقط تماشا که حمایت می‌کردند!  البته در توجیه این مسخرگی،  عمال ولی‌فقیه از انقلاب شکوهمند،  بیداری امت مسلمان،  حمایت از جنبش‌های جهانی اسلام،   نبرد با استکبار جهانی،  آرمان‌های ضدامپریالیستی امام راحل و … سخن به میان می‌آورند؛  ولی این ادعاها همچون قانون اساسی ولایت فقیه پوچ و بی‌پایه است.  این‌ها دیوار دودی است جهت پنهان داشتن این واقعیت بی‌تردید که حکومت ملایان نتیجۀ سیاست ضدایرانی‌ای است که در آمریکا پایه‌ریزی شده.       

ولی آیا راه خروجی از این بن‌بست‌ها وجود دارد؟   بله،  برای ملت‌ها همیشه راه خروج وجود دارد،  ولی هر جامعه‌ای راه خروج از بن‌بست را در حد لیاقت‌اش ترسیم خواهد کرد.   روزگاری بود که ملت ایران راه خروج از بن‌بست شاهنشاهی 2500 ساله و دلقک‌بازی‌های درباری را در چسبیدن به تنبان بوگندوی ملای وحشی و بیابان‌نشینی به نام خمینی ‌دید.   همان روزها امکانات دیگری هم وجود ‌داشت؛   قرار گرفتن در کنار شاپور بختیار،  تشکیل احزاب مسئول و اتحادیه‌هائی که نمایندگان واقعی قشرهای مختلف ملت باشند،  حمایت از روزنامه‌ها و مجلات مستقل،  و … ولی هیچکدام از این‌ها «اقبال» ملی نیافت!  و هر که پای در این مسیر گذارد،   و در برابر توهم بیمارگونه و جنون وحشیانۀ حاکم بر این جماعت ایستاد حذف شد.   نهایت امر ملت ارجمند و متوهم،   با تشویق سیاست خارجی موفق شد پای در منجلاب اسلام سیاسی گذارده،   خود و فرزندان‌اش را به قعر فاضلاب قرون‌وسطی بفرستد. 

اشتباه نکنیم،   امروز هم درها بر همین پاشنه می‌چرخد؛   آن‌ها که فکر می‌کنند با شعار «رضا شاه روحت شاد» از بن‌بست‌ بیرون می‌آیند،  در حد همین شعار پای از بن‌بست بیرون خواهند گذارد،   نه بیشتر.  یعنی در صورت موفقیت،   از یک فاشیسم مذهبی و وابسته و قرون‌وسطائی پای به یک فاشیسم نیم‌چه‌ مذهبی و وابسته‌ای می‌گذارند که رایحۀ تعفن‌اش از هم اکنون مشام‌ها را می‌آزارد.   و مسلماً در صورت موفقیت این «جریان»،   باز هم شاهد خواهیم بود که بعضی‌ها در مطالب‌شان بنویسند،   هزینۀ مخالفت بالاست،  و …

البته این را نمی‌باید ترجمان خفیف شمردن افکارعمومی ایرانیان به شمار آورد؛   تمامی ملت‌ها در همین راستا متحول شده‌ و می‌شوند.   به طور مثال،  امروز در صحنۀ سیاست ایالات‌متحد شاهد «مبارزات» جوزف بایدن با دونالد ترامپ هستیم.  آمریکا با آنهمه صنایع و تولیدات فرهنگی و علمی و فنی و … درگیر نبرد یک پیرمرد بیمار،   مردنی و مبتلا به آلزایمر با یک دلال سالخورده،  بسازبفروش،   بددهن و ناسزاگو شده!  جماعتی هم با پلاکارد و شعار و مقاله و مصاحبه و …  در اطراف ایندو جمع شده،  برای‌شان هورا می‌کشند!    بله،  در آمریکا هم راه خروج وجود دارد،  ولی ملت‌ها فقط در حد فهم‌وشعورشان آن را ترسیم خواهند کرد.   اگر در کشوری با 330 میلیون جمعیت و آنهمه مراکز مختلف فرهنگی راه خروج را افکارعمومی در ید بایدن و یا ترامپ می‌بیند،  در همین حد نیز پای از بحران بیرون خواهد گذارد،   و نه بیشتر.  

با اینهمه،  امروز دست سرنوشت جهت خروج از بن‌بست‌های تاریخی،  در برابر ایرانیان راه‌های جدیدی گشوده.   راه‌هائی که مسلماً اگر تا حدودی نتیجۀ جبر زمان تلقی شود،  تغییرات غیرقابل پیش‌بینی ژئواستراتژیک نیز در ایجادشان دست داشته است.  در چارچوب همین تغییرات استراتژیک است که حمایت مزورانۀ آمریکائی‌ها از سیاست‌های ضدایرانی که طی یک‌صد سال گذشته نطفۀ اصلی تصمیم‌گیری‌های واشنگتن شده بود به شدت متزلزل شده است.   بله،  به دلیل فروپاشی اتحاد شوروی و پای گذاردن روسیه در مراودات بین‌المللی تغییری اساسی در سیاست‌های جهانی به وجود آمده.  تغییری که شاهدیم واشنگتن با توسل به تمامی ابزار و امکانات‌اش در تخالف با آن‌ حالت تهاجمی به خود گرفته است.  مواضع نوین استراتژیک روسیه طرح‌های نوینی پیرامون روابط بین‌المللی در بازار نفت و گاز،  تولیدات کشاورزی،   نقل‌وانتقالات،  استراتژی‌های نظامی،  کنترل قطب‌های شمال و جنوب کرۀ ارض،  آب‌راه‌های دریائی،  و … روی میز مذاکرات قرار داده.   و هر کدام از این طرح‌ها می‌باید از نو مورد بحث و گفتگو قرار گیرد؛   این فرصتی است برای ایرانیانی که می‌خواهند به شیوه‌ای متمدنانه پای از «بن‌بست‌های» تاریخی بیرون بگذارند. 

ولی اشتباه نکنیم،   علیرغم فرصت تاریخی‌ای که به دست آمده،   هیچ چیز خودبه‌خود به نفع ما ملت تغییر نخواهد کرد؛   درجۀ فهم‌وشعور اینجا نیز نقش اساسی را بازی می‌کند.  اگر ملت ایران با خوش‌خیالی،   ابعاد واقعی سیاستی را که مشوق آن ‌می‌شود در نظر نیاورد،  و صرفاً اسیر پیش‌داوری‌ها و توهمات‌اش باقی مانده،   بجای اهداف،  به دنبال افراد روان شود،  در عمل پای در همان بن‌بستی خواهد ‌گذارد که اینک خواستار خروج از آن است.  چنین ملتی،   خواست‌های خود را خواست رهبران‌اش به شمار می‌آورد،  و این یک اشتباه تاریخی است.  رهبران سیاسی مواضع و پایگاه‌های اجتماعی،   نظامی،  خارجی و داخلی خودشان را دارند؛   این مواضع را باید بشناسیم،  و بدانیم که خارج از این مواضع،  رهبر سیاسی نه قادر به حرکت‌ است و نه خواستار حرکت.  چرا که باقی ماندن بر اریکۀ قدرت اصل اساسی برای سیاستمدار خواهد بود،   و هر چند بوق‌های وابسته به سیاست،   به دروغ مرتباً دم از حمایت مردم بزنند،  حمایت مردم و ملت در مسیر سیاست به هیچ عنوان اهمیت ندارد!  سیاستمدار می‌باید پایگاه اصلی خود را نگاه دارد،  و منافع حامیان ساختاری‌اش را در داخل و خارج تأمین کند،   همین و بس!  

دستگاه پهلوی تمام هم و غم‌‌اش در خارج مرزها تأمین منافع انگلستان و بعدها آمریکا بود،  در داخل نیز منافع ارتش و نیروهای امنیتی مورد «مرحمت» قرار داشت.   خمینی و پیروان‌اش نیز تمام تلاش‌شان بر حفظ سیاست اسلامگرائی مطلوب آمریکا متکی است،   و در داخل تکیه بر حمایت قشر بازاری و اوباش مسلحی دارند که آنان را پاسدار و بسیج می‌خوانند.   خلاصه بگوئیم،  سیاستمدار با ملت کاری ندارد،  اگر ملت خواهان برخورداری از دمکراسی،  آزادی بیان،  رفاه و … می‌شود،  بهتر است تکلیف خودش را با سیاست‌باز روشن کند،  چرا که باید با ابزارهای ویژۀ خود بر گردن سیاست و سیاست‌باز «قلاده» بنشاند،  در غیراینصورت کنترل شرایط به طور کلی از دست‌اش خارج خواهد شد.  خلاصه بگوئیم،  زندگی مرفه،  آبرومندانه و چشم‌انداز زیست در یک جامعۀ متمدن،  نیازمند سازماندهی هوشمندانۀ سیاست در جامعه است.  با عربده جوئی و شعار مرگ بر فلانی و زنده باد بهمانی هیچ مشکلی حل نخواهد شد؛  فقط «چاهی» که در قعرش نشسته‌اید عمیق‌تر می‌شود.    

بله،  حال که سخن از «چاه» به میان آمد،  بگوئیم اگر ملتی اسیر پیش‌داوری‌ها شد،  و بر این تصور کودکانه پای ‌فشرد که گویا رهبران‌اش اهدافی ملی در نظر گرفته‌اند،  فاجعه به وقوع خواهد پیوست.  چشم‌انداز روشن است،   جامعه پای در یک جنون اجتماعی ‌می‌گذارد؛   هیتلر،  موسولینی،  فرانکو،  سا‌لازار،  رهبران کره شمالی،  صدام حسین،  رضامیرپنج،  آریامهر و خصوصاً خمینی و خامنه‌ای فرزندان همین ارتباط بیمارگونه‌اند.  چرا که ارتباط اندام‌وار بین عملکرد رهبران و منافع ملی در هیچ مرحله‌ای از تاریخ جهان وجود خارجی نداشته که امروز بتواند تحقق یابد.   

از این رو اهمیت تشکل‌های صنفی،  احزاب،  رسانه‌های آزاد،  فعالیت‌های هنری بدون سانسور،  اتحادیه‌ها و … مشخص می‌شود.  این ابزار چندلایه در سطوح مختلف اجتماعی در واقع قلاده‌هائی است بر گردن سیاست‌بازان.   لات‌بازی و عربده‌جوئی‌شان را مهار می‌کند،  به آنان یادآوری می‌کند که اختیاراتی ورای قوانین حقوقی ندارند.   این ابزار به ملت امکان می‌دهد سیاست‌باز را ابتر کند.   بی‌دلیل نبود که خمینی جنایتکار در نخستین روزهای عربده‌‌جوئی‌اش،  پس از توسل به حجاب،  خواستار «اصلاح قلم‌ها» شد.  ولی قلم‌های خوش‌باور که در توهمات‌شان اسیر بودند،  و عشق خمینی کورشان کرده بود زیاد سخت نگرفتند،   نگفتند،  «قلمی که خودش را اصلاح کند،  دیگر قلم نیست!  چماق حکومت است!»    

در نتیجه،  پائین آوردن «هزینۀ» فعالیت سیاسی در کشور،  و بالا بردن «هزینۀ» سرکوب،   فقط از طریق گسترش شناخت پایه‌های حاکمیت،   قبول بن‌بست‌ها و حمایت از دمکراسی امکانپذیر است.  قبول استبداد ولی‌فقیه،  و نشستن کنار دست ملایان و توله‌ملایانی از قماش ممد خاتمی،  میرحسین موسوی و خاندان «جلیل» خمینی …  و چرتکه انداختن برای «هزینه‌ها» بیشتر مردم‌فریبی است تا پیشنهاد راه‌حل.        

تشنه لب به دنبال استالین!

قرائن و شواهد نشان می‌دهد که جنگ در اوکراین می‌باید همان باشد که ولادیمیر پوتین در آغاز گفته بود:  «عملیات ویژه!»  چرا که هفته‌ها پس از شروع این درگیری،   هنوز نه اهداف واقعی روسیه از این تهاجم بی‌سابقه مشخص شده،  و نه می‌توان گفت که مواضع اوکراین در این درگیری واضح و روشن است.   روسیه پس از شروع عملیات ویژه سخن از نازی‌زدائی به میان آورد؛  نظامیگری در اوکراین را محکوم کرد؛  حذف نیروهای خارجی و خصوصاً مزدوران غربی در مرزهای روسیه را مطرح نمود،  ولی امروز پس از چند ماه درگیری نظامی‌ای که شبکۀ‌ خبررسانی جهانی آن را «همه‌ جانبه» معرفی می‌کند،  روسیه حداقل از منظر رسانه‌ای به هیچکدام از این اهداف دست‌ نیافته!   

از سوی دیگر،  همزمان با آغاز عملیات ویژه در اوکراین،  شبکه‌های خبرسازی غرب از حمایت بی‌دریغ نظامی از زلنسکی سخن به میان آوردند؛   سرازیر شدن سلاح و مهمات به درون خاک اوکراین را به «نمایش» گذاردند؛  تحمیل شکستی سخت و بی‌سابقه بر فدراسیون روسیه و انزوای جهانی‌اش را «نوید» دادند.   حتی برخی مقامات غربی ادعا داشتند که اقتصاد روسیه را فروخواهند پاشاند.   ولی پس از گذشته ماه‌ها،  به صراحت می‌بینیم که تمامی این سخنوری‌ها و وعده‌ها پوچ و بی‌معنا بوده.  روسیه از منظر روابط بین‌الملل،  حضور در اقتصاد جهانی،   اعتبار بین‌المللی و دیگر مسائلی که مرتبط با جنگ در اوکراین می‌تواند تحلیل شود،  در بهترین موقعیت خود پس از فروپاشی اتحاد شوروی قرار گرفته است!   با در نظر گرفتن آنچه در بالا آمد،  شاید بهتر باشد به جنگ از زاویۀ دیگری نیز نگاهی بیاندازیم.

«کارل فون کلاوسویتز»،  نظریۀ پرداز سرشناس پروسی،  در اثر معروف‌اش،  «در باب جنگ»،   درگیری نظامی را ادامه‌ای بر مذاکرات سیاسی و دیپلماتیک معرفی می‌کند.  وی معتقد است که تخاصم نظامی نشاندهندۀ تلاشی است که یک کشور جهت تأمین پایگاه برای پیشبرد اهداف دیپلماتیک‌ و استراتژیک‌اش صورت می‌دهد.  از منظر وی جنگ و دیپلماسی ارزشی یک‌سان دارد؛  و ایندو به سهولت می‌تواند جایگزین یکدیگر شود.   بی‌دلیل نیست که نظریات این متفکر قرن نوزدهم هنوز در مدارس نظامی تدریس می‌شود،  و از اعتبار بسیار زیادی برخوردار است.  امروز به صراحت می‌بینیم که نظرات کلاوسویتز به سادگی می‌تواند بحران‌های نظامی، حتی بحران اوکراین را که زمینۀ بسیار ویژه‌ای از منظر تاریخی دارد،  تببین کند.  به عبارت ساده‌تر،  روسیه با حمله به اوکراین خواستار برقراری مجموعه روابطی از منظر دیپلماتیک شده بود که بدون تعرض نظامی قادر به تأمین آن نبوده است.  و از سوی دیگر،‌  غربی‌ها و در رأس آنان ایالات‌متحد به نوبۀ خود با امتداد دادن به این درگیری،   خواستار روابط ویژه‌ای در سطح بین‌المللی شده‌اند که این جنگ برای‌شان به ارمغان آورده.   

بی‌پرده بگوئیم،  ادعاهای روسیه پیرامون ضدیت با نازی‌گری،  و مخالفت با کودتاچیان اوکراین و دستگاه مسخرۀ ولادیمیر زلنسکی به همان اندازه بی‌پایه و اساس از آب در آمده،  که ژست‌های هولیوودی مقامات آمریکائی و انسان‌دوستی‌ها و دمکراسی‌پرستی‌های تلویزیونی‌شان.  مسئلۀ اوکراین هیچکدام از این‌ها نبوده و نیست.   تلاشی است جهت برقراری روابطی نوین در سطح جهانی از سوی کرملین،  که امروز در حال تکوین است.   در چارچوب این روابط نوین می‌توانیم به نفوذ چشم‌گیر مسکو در آفریقای سیاه،  تأمین مسیر «شمال ـ جنوب» در قلب پیمان سنتو،  گسترش روابط با امپراتوری‌های نفتی خلیج‌فارس،  وابستگی هر چه گسترده‌تر جمهوری‌های پساشوروی به کرملین و … اشاره کنیم.   و در کنار این تحولات،‌  مقامات آمریکائی نیز کوتاه نیامده‌،   نان‌شان را محکم به دیوارۀ تنور مطلوب‌ کوبیده‌اند؛   گسترش سیطره بر کشورهای اروپائی؛   افزایش تورم در سطح جهانی و سرازیر کردن نقدینگی‌های غرب به بانک‌های آمریکائی؛  قرار دادن چین در موقعیت بینابین «شرق ـ غرب» و ایجاد تزلزل در پکن،  و …

 ولی همانطور که می‌توان حدس زد،  دیپلماسی قدرت‌های بزرگ همان «چاه ویل» است؛  پایان و انتها ندارد.  در هیچ مرحله‌ای نمی‌توان انتظار داشت که دیپلماسی اینان از حرکت ایستاده و پیرامون مواضعی «ساکن» گردد.   یانکی‌ها گویا از نتایج به دست آمده به دلیل جنگ‌افروزی در اوکراین آنقدرها «راضی» نیستند؛   به دنبال ایجاد بحران در مناطق دیگر می‌گردند.  به همین دلیل چند روز پیش،  بلینکن،   وزیر امور خارجۀ یانکی در یوگسلاوی سابق حضور به هم رسانده ـ  اینکشور به یمن پایان یافتن جنگ‌سرد،  توسط آمریکا به لحاف «چل‌تکه» تبدیل شده است ـ   و خواهان «استقلال» کشور کوسوو و عضویت‌اش در سازمان آتلانتیک شمالی و خصوصاً اتحادیۀ اروپا می‌شود.   بیانات بلینکن،  خصوصاً‌ در گیراگیر جنگ اوکراین،   پیامی جز گسترش درگیری به درون اروپای شرقی و حتی زمینه‌سازی جهت کشاندن جنگ به اروپای غربی نمی‌تواند داشته باشد. 

روشن‌تر بگوئیم،   آمریکا در واقع دولت‌های اروپای غربی را تهدید می‌کند که اگر در مسیر همراهی کامل با سیاست‌های واشنگتن در اوکراین گام بر ندارند،  سیلاب جنگ و درگیری نظامی می‌تواند در تمامی اروپا جاری شود.    تهدیدات بلینکن را می‌توان واکنشی به شکست سیاست آمریکا در تحریم و منزوی کردن روسیه تلقی کرد!   یادآور شویم،   برخی دولت‌های اروپای غربی،  و در رأس‌شان آلمان،  با تکیه بر انگلستان، ‌ سیاست‌های تحریم روسیه در مورد گاز و نفت را جدیداً دور زده و خط‌لولۀ «نورداستریم 2» را مورد بهره‌برداری قرار داده‌اند.    به این ترتیب تمامی رویاهای واشنگتن و عوامل‌اش در اروپا برای «تحریم و انزوای» مسکو به کابوس تبدیل شده.   حضور بلینکن در اروپای شرقی و اظهارات‌اش پیرامون استقلال کوسوو،  فقط می‌تواند نشاندهندۀ درماندگی و خشم واشنگتن باشد.

از سوی دیگر،  سفر غیرمترقبه،   اگر نگوئیم مسخرۀ نانسی پلوسی،  رئیس مجلس نمایندگان آمریکا به تایوان،  آن‌هم  علیرغم مخالفت پکن،  می‌باید فصل جدیدی از تحرکات خشمگینانۀ واشنگتن تلقی شود.  مسلم است که پکن،  در چارچوب قوانین بین‌المللی،   تایوان را قسمتی از خاک خود به شمار می‌آورد،   و اگر مقامات رسمی آمریکا قصد دیدار از این جزیره را داشته باشند،  می‌باید این سفر با توافق دولت چین صورت گیرد؛  توافقی که ظاهراً‌ وجود نداشته.   با این وجود،  در اینمورد ویژه می‌توان دو گمانه را مطرح کرد.  ولی پیش از گمانه زنی لازم است یک مینی پرانتز بازکنیم.   

نخست بگوئیم که مائوئیسم چینی در ارتباط با آمریکا به قول معروف،   اهل «بخیه» است.  به عبارت دیگر،  در تاریخ معاصر،   مائوئیسم در تضاد کامل با سیاست‌های مسکو،   هم در دوران جنگ کره و ویتنام،  و هم در دوران قدرت‌نمائی‌ اسلامگرایان افغانی و ایرانی،  از همراهی و همکاری با واشنگتن رویگردان نبوده است. 

همچنین می‌باید یادآور شویم که پس از پایان جنگ جهانی دوم،  آمریکا بر سر دو کشور کره و ویتنام با استالین به توافق‌هائی دست یافته بود.  بر اساس این توافق،  کره در اختیار ارتش آمریکا قرار گرفت،   و ویتنام به دو کشور شمالی و جنوبی تقسیم شد!  این سیاست مورد اعتراض انقلابیون مائوئیست چین قرار گرفت،   و آمریکا علیرغم توافقات خود با استالین،  به امید انزوا و تحدید مواضع شوروی‌ و باجگیری همزمان از مسکو و پکن،   به صورت زیرجلکی از مائوئیست‌ها نیز حمایت کرد!  این دو دوزه‌بازی نتیجۀ خوبی برای آمریکا به ارمغان نیاورد؛   در دو جنگ خونین کره و ویتنام آمریکا به سختی از چین شکست خورد.   نصیب اتحاد شوروی نیز یک شرمساری ایدئولوژیک در برابر پکن‌ بود.    

واشنگتن این سیاست را،   علیرغم نتایج اسف‌بارش بار دیگر طی جریانات اسلامگرائی در افغانستان تکرار کرد!  یعنی زمانیکه مزدوران مسلح افغانی،  ایرانی، عرب و پاکستانی،  در چارچوب سیاست واشنگتن،  رسماً پای در جنگی نیابتی بر علیه روسیه گذاردند،   چین را در کنار مزدوران اسلامگرای آمریکا می‌بینیم.   چرا که قسمت عمده‌ای از لوژیستیک مجاهدین افغان و سازماندهی نیروهای نظامی در این جنگ توسط چینی‌ها صورت گرفت.    نتیجه نیز امروز در برابر ماست؛   اتحاد شوروی فروریخته،  و چین از طریق خوشخدمتی به سیاست‌های منطقه‌ای واشنگتن،   در دامان اقتصاد تجاری اینکشور تبدیل شده به مهم‌ترین تولیدکننده و صادرکنندۀ کالاهای مصرفی جهان!   نتیجۀ این سیاست تبدیل چین به قدرتی جهانی شده و  امروز واشنگتن قصد دارد با عربده‌های جنگ‌طلبانه‌اش مواضع این قدرت اقتصادی را به عقب براند!  حال مینی پرانتز را می‌بندیم و می‌پردازیم به دوگمانه در مورد سفر پلوسی به تایوان.

شق نخست این است که همچون نمونۀ اظهارات بلینکن در اروپای شرقی،  سفر پلوسی نوعی هشدار به مقامات چینی باشد،   مبنی بر اینکه اگر در زمینۀ «تحریم و انزوای» روسیه با واشنگتن همکاری کامل نکنند،  آمریکا با ایجاد بحران در منطقه دست‌شان را در پوست گردو می‌اندازد.  البته با در نظر گرفتن سابقۀ درخشان «بخیه‌دوزی» چینی‌ها،   شق دومی نیز می‌تواند قابل بررسی باشد.   و آن اینکه آمریکا به چین «چشمک» می‌زند که اگر دست از حمایت‌ از روسیه بردارد،  حاضر است اشغال نظامی جزیرۀ تایوان را زیرسبیلی در کند.

به هر تقدیر،  حتی اگر همانطور که بالاتر گفتیم،   اهداف روسیه در جنگ اوکراین در «ابهام» فروافتاده،  بازی‌های استراتژیک نوین واشنگتن در اروپای شرقی و آسیای جنوبی یک واقعیت را نمی‌تواند پنهان کند.  این جنگ مواضع استراتژیک آمریکا را در سطح جهانی مورد تهدید جدی قرار داده.   در واقع آمریکا از طریق برخوردهای جنگ‌طلبانۀ جدیدش تلاش دارد تا به قول معروف «گربه‌ را دم حجله بکشد.»   ولی به استنباط ما،  حتی اگر چین به صورت مقطعی سیاست‌های آمریکا را دنبال کند،  با در نظر گرفتن سبقۀ عملیات نظامی‌اش در کره و ویتنام،  در آینده‌ای نه چندان دور در موقعیتی قرار خواهد داشت که به سهولت ویتنامی جدید برای واشنگتن در منطقه افتتاح نماید.  از سوی دیگر،  تنش‌آفرینی در اروپای شرقی نتیجه‌ای جز عقب‌نشستن خط نظامی ناتو در اروپا نخواهد داشت.  آمریکا اگر در خطر نمی‌بود،  و امکان دیگری می‌داشت،   دست به چنین تلاش مذبوحانه‌ای جهت حفظ خطوط ناتو در اروپا نمی‌زد.   

در پایان اضافه کنیم،  تا زمانیکه آمریکا به صورت جدی،  واقعیات جدید ژئواستراتژیک را در درون هیئت‌حاکمه‌اش «هضم» نکرده،  و در سطوح مختلف، سیاست‌های خارجی و داخلی‌اش را مورد بازنگری قرار نداده،‌  به قول معروف «آپدیت» نشده است.  در چنین صورتبندی‌ای،  پروسۀ «جنگ به عنوان سیاست خارجی آمریکا» همچنان پابرجا باقی خواهد ماند.  تاریخ به ما یادآوری می‌کند که آمریکا در تمامی درگیری‌های نظامی‌ای که پس جنگ دوم جهانی به راه انداخته «بازنده» بوده؛   امید واشنگتن این است که این جنگ‌ها،  اگر همچون نمونۀ کره و ویتنام به شکست نظامی منجر ‌شود،   بازده اقتصادی مناسبی جهت امور مالی در درون ایالات متحد تأمین خواهد کرد!   ولی آنچه در دوران جنگ‌سرد برای آمریکا امکانپذیر بود، در شرایط فعلی غیرممکن است.    به عبارت دیگر،  دستاورد سفر پلوسی،   علیرغم گشودن بازار فروش تسلیحات گرانقیمت به تایوان،   برای آمریکا شکستی نظامی است،  بدون بازده اقتصادی!  اینبار شرمساری نصیب پکن خواهد شد،   چرا که در کرملین استالینی وجود ندارد.